نظرات طرح شدهHamid (امتیاز : 1)
توسط Hamid در مورخه : سه شنبه، 8 تیر، 1395
آره، ۷ ساله بودم که یه شب این خواهر ما برای مشقهاش نیاز به دفتر مشق داشت، به من گفت برو از مغازه بابا یه دفتر مشق بیار. من گفتم اگر از داداش بزرگ رضایت بگیری که دوچرخهش رو بده من، من میرم! و رضایت گرفت و من هم دوچرخه دادش بزرگ رو برداشتم و رفتم مغازه... دوچرخه بزرگ بود و من پام به زمین نمیرسید...
توی راه، چند قدمی مغازه، دیدم اتوبوس فامیلهامون داره میاد. کنار دیوار متوقف شدم و فرمون دوچرخه رو چسبوندم به دیوار و صبر کردم که ماشین بره.
اما کوچه تنگ بود، ماشین خیلی نزدیک شد به من و فرمون گیر کرد به ماشین و من افتادم رفتم زیر اتوبوس!
لاستیک عقبش آمد از روی آرنج دست چپم رد شد و نوبت رسید به اینکه از روی سرم رد بشه!!
دقیقاً در همون لحظه داییم از خونهشون آمد بیرون و این صحنه رو دید. سریع شروع کرد سوت زدن و داد و بیداد کردن! اتوبوس همونجا متوقف شد! یعنی دقیقاً روی آرنجم ایستاد!! بعد دنده عقب گرفت، دوباره از روش رد شد که بتونن من رو از زیر لاستیک در بیارن!! خوب مجبور بود بنده خدا!! :)
فکر کن یه بچهی ۷ سالهی لاغر، زیر لاستیک اتوبوس!!!!
اما جداً حالا یه شانسی که آورده بودم، این بود که آرنجم افتاده بود بین آجهای لاستیک! یعنی کامل نرفته بود زیر لاستیک وگرنه فکر کنم حسابی خرد میشد و باید قطع میکردن... الحمد لله خیلی خرد نشده بود!
ولی خیلی شانس آوردیم که سرمون خرد نشد!
اون ارتفاع ۶ متری هم که حقیقتش کلید توی مسجد جا مونده بود و قفلها رو زده بودیم. اگر غروب میشد، مردم میامدن پشت در میموندن و خلاصه از چشم ما میدیدن که شب قبلش کلیدها رو جا گذاشته بودیم.
متأسفانه تنها بودم. رفتم از سوراخ یه شیشه از طبقه دوم آویزون شدم، دیگه نه میشد رفت بالا، نه میشد پرید! (نه راه پس داشتم نه راه پیش!) اگر میرفتم بالا، سر و کلهم رو شیشه میبرید، مجبور بودم بپرم دیگه! مجبوری بود! میفهمی؟ مجبوری!!!
آره، به هر حال، بچه پرانرژیای بودیم، باید دائم یکی مراقب این انرژی بیش از حدمون میبود!! حالا دیگه کرک و پرمون ریخته! :)