جمله اول:
چند ماه پیش، شبکه مستند از زندگی یک پیرمرد (اما دلجوان) یک مستند پخش میکرد که خیلی جالب بود. او یک باغ بسیار بزرگ ایجاد کرده بود تقریباً هر کاری که تصور کنید در این باغ انجام میداد! انواع میوه و غلات را کشت میکرد و انواع حیوانات را پرورش میداد! چندین کارگر داشت و خلاصه یک بهشت برای خودش درست کرده بود.
در مورد رمز موفقیتش میگفت: من یک بار رفته بودم باغِ یکی از انسانهای موفق، دیدم ایشان روی دیوار باغ نوشته:
«کار، زندگیست»
همین جمله کافی بود که مسیر زندگیام به سمتی برود که کاری انتخاب کنم که با آن زندگی کنم!
اتفاقاً همین آقا هم روی دیوار باغش همین جمله را نوشته بود...
من هم از آن وقت به اینور، واقعاً دیدگاهم نسبت به کار تغییر کرده! (و احتمالاً به زودی این جمله را مثل جملات دیگری که در «ده جمله که زندگیام را متحول کرد!» اشاره کردم، تابلو کنم و به دیوار اتاقم بزنم) نشان به آن نشان که خیلی راحت، کارهایی که از آن لذت نمیبرم یا باعث اذیت و آزارم میشود (مثل تدریس زیاد که نزدیک بود ترمهای قبل تا حد مرگ من را برساند!) کنار گذاشتم و انصافاً چند ماه اخیر از بهترین دوران عمرم بود. واقعاً با کارم زندگی کردم... از قضا جالب است که با اینکه کارم کمتر شد و بیشتر به کارهای مورد علاقهام پرداختم، اما درآمدم بیشتر از زمانی بود که شبانهروزم کار با نیت درآمد بود! (تا حدی که از شدت خستگی، دائم به خانواده «وصیت» میکردم!)
چند وقت پیش یکجا جمله مشابهی از ادیسون خواندم. او میگوید:
من در زندگی حتی یک روز هم کار نکردهام! آنچه انجام دادهام، تفریح بوده است.
اینها جملات بسیار جالب و حیاتیای بود که دوست داشتم با شما به اشتراک بگذارم. اگر کاری دارید که از آن لذت نمیبرید، کمی به این جملات فکر کنید! با کمی همت و برنامهریزی درست میشود به «کار، زندگیست» رسید. فقط شهامت میخواهد که از کار فعلی دل بکنی (البته با احتیاط و با توجه به نکاتی که در مطلب «ترسناک ترین جمله ای که یک دانشجو در مورد کار پاره وقت و موقت باید بداند» گفته بودم) و استارت کار مورد علاقهات را بزنی. (در کتاب اخلاق خانواده خواندم که پیامبر فرموده است: من بر امتم بیش از هر چیز، در مورد «برنامهریزی نادرست» ترس دارم! / خیلی برایم جالب بود)
جمله دوم:
چند وقت پیش، اخبار، یک مصاحبه کوتاه با معاون علمی و فناوری رئیس جمهور پخش کرد و ایشان در آن سیمنار که ظاهراً در مورد علم و صنعت بود گفت:
ما باید ثابت کنیم که علم، پول بیشتری میآورد.
خیلی از این جملهاش خوشم آمد! [بگذریم که یکی از دلایل جلب توجهم این بود که این، تا حدودی رمز کارِ خودم بود و احساس کردم رمزمان لو رفته! البته من به جای آن جمله، بیشتر به دنبال اثبات این جمله هستم که: «دین» (اسلام) پول و آسایش بیشتری (دنیای بهتری) میآورد (و البته که هدف اصلی دین و دیندار، این نیست)... که فکر میکنم جامعتر از جملهی آن آقا باشد. چون دین باعث میشود شما به علم برسید و حالا بله، علم، پول بیشتری میآورد... اما فعلاً چون درک این جمله برای هر کسی ممکن نیست، همان جمله آن آقا را ملاک قرار میدهیم]
واقعاً این باید به تمام جوانان ما ثابت شود که «علم، پول بیشتری میآورد». شخصاً معتقدم آن پولی را که یک سرمایهدار در طی ۶۰ سال عمرش و با زحمتهای بسیار به دست آورده، علم در مدت بسیار کوتاهتری و با زحمت بسیار کمتری به عالم میرساند. از طرفی، به نظر میرسد علم، وفادارتر است و لذت و آسایش را تا آخر عمر برای عالم تضمین میکند اما شما اگر صبح تا شب کار کنید و سرمایهدار شوید، میشوید سرمایهدارترین فرد شهر ما که خودش میگفت: «این ثروت چه فایده وقتی من موقعی که یک پیامک فینگلیش برایم میآید باید پسرم را صدا کنم برایم بخواند!» اما عالم، دکتر حسابی میشود که همانطور که در مطلب «ناگفتههای «ایرج حسابی» از پدرش، پرفسور حسابی» گفته بودم، یک شب قبل از مرگش، داشت قرار شبانهاش که مطالعه زبان آلمانی بود را انجام میداد و لذت میبرد!
پس، هرگز تحصیلات و علمآموزی (در هر زمینهای) را دست کم نگیرید. فقط نیاز است که کمی خوشگمان باشید. اتفاقاً امروز در تلویزیون از استاد عزیز (که از نوجوانی خیلی مدیون او هستم)، حاج آقا عالی شنیدم که روایت از امام صادق (که جدیداً خیلی عاشق این امام شدهام) داریم که: سه چیز است که هر کس بدانها چنگ بزند، به خواستههای دنیایی و اخرویاش میرسد: ۱- کسی که از گناه به امید رسیدن به لطف خدا دوری کند. ۲- راضی به قضای خدا باشد و ۳- وَ أَحْسَنَ الظَّنَّ بِاللَّه یعنی به خداوند (و هر چه او برایش پیش میآورد) «خوشگمان» باشد.
من اطرافیانم را خیلی خیلی بررسی کردهام. هیچ چیز مثل منفینگری و بدگمانی زندگی را تباه نمیکند! هر چقدر منفیتر حرف بزنید و به دنیا نگاه کنید، منفیهای بیشتری وارد زندگیتان میشود! (آزادی نیست، کار نیست، همه دروغ میگویند، همهشان دزدند، نظام فلان جور است، فلانی بهمان است... اینها همه جملاتی است که شیطان شما را با آنها به تباهی میکشاند. شما در هر شرایطی و با وجود هر نوع افرادی در هر محلی، فقط به فکر ساختن خودتان باشید. اصلاً فکر کنید در زندان هستید. دیگران چطور هستند، به خودشان و خدایشان مربوط است...)
با خوشگمانی نسبت به همه چیز، علم بیاموزید (هر نوع علم حلالی) که هر جملهای که یاد بگیرید قطعاً روی درآمد شما مؤثر است. (و منظور از درآمد: آسایش)
جمله سوم:
این جمله را خودم به آن رسیدهام:
استمرار، مهمترین اصل در کسب درآمد استارتآپها است.
ممکن است شما با توجه به جملات بالا بخواهید کار مورد علاقهتان را شروع کنید. دقت کنید که یک درخت تا بخواهد به ثمر برسد، گاهی چند سال طول میکشد! پسرخاله من یک باغ پسته ایجاد کرده، میگفت: فعلاً نهالها را زدهایم، چهار سال دیگر میشود به درآمدش فکر کرد! از صبر او واقعاً شگفتزده شدم! حالا من با افرادی کار کردهام که امروز کاری را استارت میزنند و انتظار دارند نهایتاً یکی دو ماه آینده (و برخیشان حتی فردا!!) به رؤیاهایشان برسند!
یکی از چیزهای جالب که من در استارتآپهای خارجی دیدهایم، استمرار در کارشان است. (Startup به ایدههای جدید گفته میشود که شما روی آن کار میکنید تا بالاخره به موفقیت مد نظرتان برسید)
یعنی یک ایدهی بسیار ساده را آنقدر ادامه میدهند و روی آن کار میکنند تا میبینی یک دفعه شهرت جهانی پیدا کرد و میلیونها مخاطب پیدا کرد و نهایتاً به هدفش رسید...
اما ما ایرانیها حوصله کافی نداریم. من در این حدود ۱۵ سالی که در وب بودهام، صدها ایده ناب را دیدهام که آمدهاند و مدتی بعد که سایتشان را چک کردهام دیدهام دیگر ادامه پیدا نکرده! این نشان میدهد که کسی که آنرا راهاندازی کرده به دید کاملاً درآمدی و مادی نگاه کرده و دیده در آن مدت کوتاه به رؤیایش دست نیافته، جمع کرده... (البته آن جمله مهم که در مهندسی نرمافزار به دانشجوها میگوییم هم باید مد نظر باشد: Don't be afraid to cancel: از کنسل کردن پروژهای که ارزشش را ندارد، نترسید! شاید به این دلیل کنسل کرده باشند اما اکثراً به خاطر عجله و بیحوصلگی در ادامه دادن کار است)
شما سادهترین ایدهای که به ذهنتان میرسد را خیلی جدی پیگیری کنید و روی آن متمرکز شوید، خواهید دید یک روز تمام آن خرجهایی که برایش کردید و وقتهایی که برایش گذاشتید، برمیگردد. مثلاً فرض کنید یک بازی ساده (مثل همین بازی حباب ما) به ذهنتان میرسد. روی همین به طور جدی کار کنید. مثلاً ما تصمیم داریم همین بازی را به مرور (بدون هیچ عجلهای و اگر خدا خواست) برای پلتفرمهای مختلف با مراحل مختلف بسازیم. مثلاً در مرحله اول، خیلی ساده چند حباب بترکد، در مرحله دوم، حبابها حرکت داشته باشند، مرحله بعد، حبابها رنگ سبز و قرمز داشته باشند، مرحله بعد، مثل بازی نیکا، حبابها حسنه و سیئه خواهند داشت و کاربر باید سیئات را بترکاند و خلاصه همینطور به مرور توسعه میدهیم تا چه بسا یک روز در کل دنیا پخش شود و مثلاً در Apple Store قرار گیرد و مردم دنیا برای خرید و بازی کردنش پول هم بدهند...
صحبت در مورد کار و زندگی بسیار زیاد است. همین دیروز ماشین را برده بودم ماشینشویی، دیدم دو نوجوان در آن گرمای ساعت ۲ آنجا همراه با دو جوان بزرگتر بیکار نشستهاند و قلیان میکشند تا یک مشتری بیاید! آن نوجوانهای مظلوم هم که نگاه میکردند و احتمالاً قلیانیهای آینده بودند... هر چند کار در این سنین را بسیار میپسندم و در مطلب «یک پدر چگونه میتواند شغل آینده فرزندش را تضمین کند؟» گفته بودم که خودم اگر پسری داشته باشم حتماً در سنین کم در تابستانها میگذارمش در شغلهای مختلف برود سر کار، اما به این کار دارم که به جای آن قلیان، چه ایرادی داشت یک مجلهای، کتابی، جدولی، روزنامهای، بازیای، چیزی... به هر حال، یک استفاده مفیدی از این اوقات میشد تا شاید از طریق جرقههایی که آن مطالعات به ذهن میزند، طوری کار و تبلیغ میکردند که از وضع کارواش مشخص نباشد که به زور نان شبشان را تأمین میکند! فراموش نکنیم که «کار، زندگیست» در حین کار، باید زندگی کرد، مطالعه کرد، لذت برد (لذت حلال، نه قلیان!). آخرش هم به آن دو نوجوان، یواشکی نفری هزار تومان انعام دادم (به نیت بابای خدابیامرز که همیشه میگفت در نوجوانی هیچ چیز برای ما شیرینتر از انعامی نبود که در مکانیکی از مشتریها میگرفتیم!) و یواشکی گفتم: یه روزنامهای، مجلهای، کتابی بیارید اینجا، بیکار که هستید مطالعه کنید...
به هر حال، امیدوارم این نکات تکمیل مطالبی باشد که تا به حال در رابطه با کار در آفتابگردان منتشر کردهایم:
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند