پنج‌شنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ |  عضویت / ورود

یک پدر چگونه می‌تواند شغل آینده فرزندش را تضمین کند؟ (کمی بحث در مورد کسب شغل)


با توجه به طولانى بودن متن، شايد بخواهيد آن را با پارس‌خوان گوش دهيد.

تقریباً هر هفته ایمیل‌هایی شبیه به این به دستم می‌رسد:

سلام استاد
خوب هستید؟
استاد یه کار خوب برا من سراغ ندارید؟
چه اوضاع بدیه؟از عید به اینور بیکارم. دقیقا از وقتی که ازدواج کردم کار هم خشکید...

(از این دانشجو بابت انتشار نامه‌اش عذرخواهی می‌کنم، اما طبیعتاً چون نام برده نشده، نباید مشکلی داشته باشد)

یا مثلاً دو مورد هفته قبل تماس گرفته‌اند و درخواست شبیه به این را داشته‌اند. (ما را به مؤسساتی که می‌روی معرفی کن که اگر مدرس نیاز داشتند، ما هم هستیم)

باور کنید وقتی از این ایمیل‌ها و درخواست‌ها دریافت می‌کنم دائم خودم را جای این عزیزان می‌گذارم و چقدر غصه می‌خورم. تمام پیشنهادات و مواردی که طی روزهای قبل داشته‌ام را بررسی می‌کنم که ببینم شغلی مناسب او پیدا می‌شود یا خیر، اما اکثر اوقات به نتیجه‌ای نمی‌رسم. چون معمولاً افراد، تخصص و مدرک کافی برای آن کار را ندارند.(مثلاً همین هفته قبل مجتمع فنی دنبال یک مدرس 3D Max می‌گشت و می‌گفت کل ساوه هر کجا گشته‌ام کسی این مهارت را نداشته یا یک مؤسسه، برنامه‌نویس وب حرفه‌ای با حقوق خوب می‌خواست که در این شهر تقریباً یک نفر هم نداریم!)

https://img.aftab.cc/news/confused.jpg

به هر حال، امشب به این فکر می‌کردم که چرا بعضی افراد در چنین وضعیتی قرار می‌گیرند؟ [بدون نیت تعریف و فقط جهت بیان تجربه شخصی،] به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود که من تقریباً هر هفته چندین پیشنهاد همکاری از طرف مؤسسات و شرکت‌ها را رد می‌کنم (مثلاً همین هفته پیش خدا می‌داند که سه پیشنهاد همکاری از طرف باکلاس‌ترین مؤسسات را فقط به این خاطر که ترجیح می‌دهم فعلاً وقتم آزاد باشد و روی کارهای خودم کار کنم، رد کردم)، اما خیلی‌ها هر چقدر دنبال شغل می‌گردند، به نتیجه نمی‌رسند؟ چطور من در خانه هم که باشم درآمد کافی برای زندگی خوب را دارم و بعضی‌ها باید صبح تا شب خارج از خانه بدوند و آخرش هم از کار و زندگی لذت نبرند؟ (تازه جدیداً لوس هم شده‌ام! به محض اینکه یک مؤسسه یا دانشگاه می‌گوید بالای چشمت ابروست، با آن‌جا قهر می‌کنم و یکی دیگر را انتخاب می‌کنم!)
چطور من (و خیلی‌های دیگر مثل من) اگر یک برگه کاغذ هم داشته باشند می‌دانند چطور از آن پول دربیاورند و خیلی‌ها میلیون‌ها تومان هم که پول به آن‌ها بدهی همه را به باد می‌دهند  طوری که یک برگه کاغذ هم نمی‌شود خرید!؟

خلاصه، گفتم بگذار کمی برگردم به عقب، ببینم سیاست کاریابی و درآمدزایی را چطور یاد گرفته‌ام، آن‌ها را مرور کنم و ببینم می‌شود چیزی از آن‌ها در آورد که به درد مخاطبان بخورد یا خیر؟

وقتی از سن 6 سالگی و شاید کمتر، بررسی می‌کنم، می‌بینم احتمالاً این بابای خدابیامرز ما بوده است که بیشترین تأثیر را در شناخت و جذب مشتری و روش‌های کسب درآمد داشته است!

بد نیست بدانید بابای ما (که ده سالی می‌شود که عمرش را به شما داده) مغازه بقالی (خواروبار) یا همان فروشگاه مواد غذایی امروزی داشت. علاوه بر اینکه ما هر روز آنجا بودیم، اما به خصوص در تابستان‌ها که بچه‌های محل و خودمان تعطیل می‌شدیم، او برایمان برنامه ویژه داشت. او ما سه برادر را جلو مغازه می‌نشاند و جلو هر کدام یک جعبه می‌گذاشت و برای هر کداممان یک بسته "راحت" (نمی‌دانم می‌دانید شیرینی "راحت الحلقوم" که قدیم‌ترها بچه‌ها در تابستان می‌فروختند چیست یا خیر؟!)، یک بسته "ماهی" (ماهی‌های کاکائویی) و یک "شانسی" (شانسی‌ها را یادتان هست؟) و چند تی‌تاپ و نوشمک و آدامس و امثالهم می‌گذاشت و می‌گفت هر کدامتان که بتوانید این‌ها را بفروشید، من پول خرید این محصولات را برمی‌دارم، سود آن‌ها از خودتان!

اگر بدانید او چقدر زیرکانه به ما مسائل را یاد می‌داد!؟

وقتی مشتری‌های خودش، چیزی می‌خواستند که ما داشتیم، به آن‌ها می‌گفت از پسرهایم بخرید...

بین ما سه برادر همیشه رقابت بود که چطور آن مشتری را جذب کنیم!؟ مثلاً تخفیف بدهیم؟ نوع شانسی‌مان را جذاب‌تر کنیم؟ چیدمان اجناسمان را بهتر درست کنیم؟ باج بدهیم!؟ :)

به مرور که مثلاً سر یک مشتری درگیر می‌شدیم، بابایمان تصمیم گرفت که ما را در سه جای مختلف محله پخش کند. هر کداممان سعی می‌کردیم دوستان خودمان را به طرف خودمان جذب کنیم.

- یا مثلاً یک بار پیشنهاد داد که یکی‌تان جوجه رسمی بفروشید، علی که بزرگ‌تر است کمک‌یار من باشد و یکی‌تان هم راحت و شانسی و غیره.

- مثلاً من درگیر فروش جوجه هم شدم. که البته دیدم به ضررش نمی‌ارزد (مرگ و میر و دردسرهایش زیاد بود) و برگشتم سر کار قبلی‌ام!! (توجه: داستان تعریف نمی‌کنم!! دارم می‌گویم شغل‌های مختلف را بررسی کنید، اگر ضرر داشت به کار دیگری بروید. نکند به نیت داستان بخوانید!! تمام این جملات را به این نیت می‌گویم که نکته‌ای از آن به دست آورید)

- فکر می‌کنم تا ده سالگی من هر تابستان یک فروشگاه نیم متری سر کوچه‌مان داشتم و تا اواسط تابستان کار را حسابی توسعه می‌دادم. مثلاً یک جعبه می‌شد دو جعبه، و سه جعبه. حتی بعداً یک محفظه خنک نگه‌دارنده خریدم و بستنی هم آوردم!!

- یک بار که رقیب‌ها زیاد شدند و پسرهای همسایه هم مغازه(!) زدند، من به این نتیجه رسیدم که اگر مغازه‌ام سیار باشد، بهتر است. مثلاً یک بار مغازه‌ام(!) را بردم جلو در استخری که نزدیک خانه‌مان بود پهن کردم. مردم وقتی از استخر بیرون می‌آمدند، نوشمک‌ها را که می‌دیدند هوس می‌افتادند که بخرند!

- گاهی آخر شب‌ها دخل را که خالی می‌کردم و حساب و کتاب می‌کردم، مثلاً می‌فهمیدم پول یک "راحت" کم است!! (به خدا من اصفهانی نیستم!!) می‌فهمیدم یک نفر آن‌را کش رفته!! صحنه‌ها را از صبح تا شب بررسی می‌کردم و می‌فهمیدم که مثلاً ابراهیم وقتی آمد کنارم نشست، یک لحظه حواسم را به چیز دیگری پرت کرد و احتمالاً او کش رفته. از فردا حسابی حواسم می‌بود که کسی حواسم را به چیزهای دیگر پرت نکند.

- خلاصه، بعداً خودم می‌رفتم مغازه، کمک بابا و برادر کوچک‌تر را می‌گذاشتم برایم کار کند و به او حقوق می‌دادم!! (باور کنید صحنه به صحنه آن کارها انگار جلو چشمانم است و چقدر لذت‌بخش بود! از این لحاظ، ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی‌شدیم!)

- زمانی که بزرگ‌تر شدیم و دیگر آن کارها در شأنمان نبود(ای کاش این کلمه "شأن" هیچ وقت وارد دایره لغات من نمی‌شد!)، بابایمان ما را درگیر شغل‌های دیگر هم کرد. مثلاً من یک تابستان در نجاری محله‌مان کمک‌یار بودم.

- یک بار با یکی از آشنایان هماهنگ کرد که بروم در "در و پنجره‌سازی‌اش" کار کنم.

- یک تابستان با عمویمان که کامیون داشت بار می‌بردیم.

- یک تابستان در سنگ‌فروشی دایی‌مان کار می‌کردم.

- یک تابستان هم کارمان این بود که برویم تیله بازی و تیله‌های بچه‌ها را سه تایی درو کنیم و بیاوریم بفروشیم به بابا و او دوباره بفروشد به خودشان!! (من بعد از یکی از دوستان که اتفاقاً یک چشم بیشتر نداشت و در رتبه اول تیله‌بازی محله بود، [مؤید این مطلبم: از نواقص ظاهری خود نهایت بهره را ببرید!] تیله باز دوم محله بودم!)

- او در حین تمام این کارها نکات مختلف را به ما یاد می‌داد. مثلاً او خیلی از اوقات شب‌ها که از مغازه می‌آمد، پول‌های دخلش را می‌داد که ما بشماریم و سرمان در حساب باشد. او نحوه برخورد با مشتری و جذب او را به خوبی یادمان می‌داد. بعضی نکات که من فقط در مغازه او یاد گرفتم:
- مثلاً می‌گفت وقتی احساس می‌کنید یک جنس، مشتری کمتری دارد و احتمالاً دارد تاریخ مصرف آن می‌گذرد، آن‌را بیاورید جلو ترازو بگذارید! (جلو ترازو در آن مغازه یعنی جایی که مشتری می‌آید که هزینه را پرداخت کند و برود) به محض اینکه چشمش به آن بیفتد، هوس می‌کند که یکی بخرد. بعداً که مشتری فهمید آن جنس را دارید، آن‌را از آن‌جا بردارید و جنس دیگری بگذارید... باور کنید بُنجُل‌ترین جنس‌ها با این ترفند تبدیل به جنسی می‌شد که اگر پشت مغازه هم قایم می‌کردیم، مشتری می‌گفت مثلاً شکلات نباتی (شکلات افغانی) ندارید؟
- می‌گفت اگر مدت‌ها تخمه‌ها را در یک نایلون 20 کیلویی بگذارید، مشتری نمی‌آید بگوید نیم کیلو تخمه بدهید و صبر کند تا ما بکشیم! شما خودتان تخمه‌ها را از قبل در نایلون‌های 100 و 200 گرمی بسته‌بندی کنید (آن زمان با شمع در نایلون را می‌بستیم و کمتر کسی مثل من و بابا مهارت بستن در نایلون بدون سیاه شدن آن را داشت! این شده بود یک مسابقه!) و بگذارید جلو دخل، حتماً روی آن بنویسید مثلاً 100 تومان. مشتری بداند که این جنس گران نیست. بنابراین خیلی‌ها همه اجناسشان را که می‌خردیدند، موقع حساب، یک تخمه هم روی آن می‌گذاشتند! هر بار بابایمان یک چشمک به ما می‌زد که: دیدید گفتم! Wink خدا شاهد است همین ترفند کوچک او که بعداً به مرکز اصلی خرید تخمه پیشنهاد داد، آن شخص را تبدیل به غول تخمه فروشی شهر و حتی ایران کرده است و الان تمام شهر و شهرهای اطراف می‌دانند که "تخمه داغ رضا" یعنی تخمه‌های بسته‌بندی شده به قیمت‌های 500 و 1000 تومان و او کارش را با همان پیشنهاد بابای ما چنان توسعه داده که ده‌ها کارگر دارد. تصور کنید اگر می‌خواست مثل همه، تخمه‌ها را در نایلون‌های 50 کیلویی بفروشد!؟
- می‌گفت مشتری کشته اخلاق است! شاید باور نکنید که مسافرهایی بودند که می‌آمدند می‌گفتند آقا ما پارسال که از اینجا رد می‌شدیم ساعت 1 شب آمدیم از شما چیزی بخریم و چقدر با ما خوش برخورد بودی (چقدر خوب آدرس دادی، به ما خربزه تعارف کردی، برایمان دعای خیر کردی)، امسال که رد می‌شدیم گفتیم برویم با ایشان یک سلام و علیک کنیم! تمام افرادی که او را می‌شناختند می‌دانستند که نمونه اخلاق مشتری‌مداری بود.
- فکر می‌کنم تمام اخلاقیاتش را از مطالعه‌هایش داشت. همیشه می‌گفت: من به تناسب هر موقعیتی یک کتاب خوانده‌ام. مثلاً موقعی که خواسته‌ام همسر بگیرم، کتاب "همسر" مرحوم فلسفی را خریدم و خواندم. وقتی مادرتان باردار بود، کتاب "کودک" مرحوم فلسفی را خواندم، وقتی جوان بودم و یا شما جوان شدید، کتاب "جوان" او را خواندم. وقتی بحث کار پیش آمد، کتاب‌های اقتصاد اسلامی و آداب معاشرت و امثالهم را خواندم.
- او به ما یاد می‌داد که حتی اگر الان سر ظهر است و مشتری نیست، شما چطور با پر کردن جدول روزنامه‌ها و مجله‌های جدول (که عاشق آن‌ها بود و ما را هم عاشق آن‌ها کرد) از وقتتان استفاده مفید ببرید. مثل خیلی از کاسب‌ها نباشید که اگر یک روز کامل، مشتری نیاید، جلو در مغازه ناموس مردم را دید می‌زنند!
- او به ما یاد داد که مغازه فقط جای خرید و فروش نیست. می‌تواند یک مرکز علمی-فرهنگی نیز برای مشتری باشد! خدا می‌داند روی در و کنار يخچال که جلو چشم مشتری بود (يخچال‌های آن زمان مثل پخچال خانه بود) پر بود از مطالبی که بابا خوانده بود و خوشش آمده بود و دلش می‌خواست با دیگران به اشتراک بگذارد! جالب است من این شعر را قبل از مدرسه رفتن با تکرار توسط بابا، که روی یخچال نوشته بود، حفظ کردم و بعد از 20 سال هنوز حفظم:

گِلی خوشبوی، در حمام، روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مُشکی یا عبیری؟
که از بوی دل‌آویز تو مستم.
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم.
(جالب است که یادم هست بعدها یک بار بابا از من خواست که از معلممان بپرسم "دلاویز" درست است یا "دل‌آویز"؟ و این حساسیت روی متن، برای من تبدیل به حساسیت روی تایپ شده است!)

وقتی تمام این رفتارها را کنار هم می‌گذارم می‌بینم هنر کسب درآمد را از بابایم یاد گرفته‌ام. (البته داخل پرانتز این را بگویم که نه بابای بنده انسان بسیار مایه‌داری بود و نه بنده. کلاً در حدی بودیم که محتاج نباشیم. شاید او هم مثل من دوست نداشت بیش از حد درگیر مادیات شود طوری که یک خروار مال و منال از خودش بگذارد اما نتواند به آن سؤالات که احتمالاً حداقل وجدانمان پس از مرگ از ما می‌پرسد؛ یعنی: عمرت را، مالت را، جوانی‌ات را و امثالهم را در چه راهی خرج کردی، فقط بگوید در گرد کردن مال!
نشان به آن نشان که همانطور که در این تاپیک که در مورد نوجوانی‌ام است گفته‌ام، اولین یادگاری بابا که در دفتر نکات زندگی‌ام برایم یه یادگار گذاشته این است:
مال از بهتر آسایش جان است، نه جان، از بهتر گرد کردن مال!)

صفحه اول دفتر نکات مهم زندگی

می‌بینم اینکه با یک نگاه می‌توانم بگویم این آقایی که سفارش طراحی سایت می‌دهد، مشتری‌بشو هست یا نه. این آقایی که می‌خواهد مؤسسه راه بیندازد، شکست می‌خورد یا نه!؟ این محل برای فلان کار مناسب است یا نه؟ این مدیریت با شکست مواجه می‌شود یا نه؟ این مدرک خوب است یا نه؟ این سیستم مدیریت محتوا خاطرخواه دارد یا نه؟ این شغل در شهرمان می‌گیرد یا نه؟ و در اکثر اوقات پیش‌بینی‌ام درست از آب در می‌آید، دلیلش شاید همین درگیر کردنمان توسط بابا با شغل‌های مختلف و شرایط کسب و کار مختلف است.

 

و اما:

پدر عزیز! پدر آینده!
آینده‌ی شغلی فرزندت به تو نیز بستگی دارد!

تو برای تعلیم کسب و کار و انتخاب شغل به فرزندت چقدر تلاش کرده‌ای؟ با توجه به این مطلب فکر می‌کنی وظیفه تو در قبال فرزندت چیست؟

- تلاش کن او را از همان کودکی تا حدودی با حساب و کتاب درگیر کنی. (من گاهی یک برچسب قشنگ را از خواهرزاده شش ساله‌ام با کمی سود بیشتر می‌خرم و می‌گویم چون از بازار تا اینجا آورده‌ای کمی بیشتر از چیزی که خریده‌ای به تو می‌دهم تا او یاد بگیرد که گاهی مشتری دنبال جنس نزدیک‌تر است)
- اگر مغازه داری، او را به مغازه ببر و یک مغازه کوچک برای او در جلو در، راه بینداز و از مشتری بخواه که از او خرید کند.
- گاهی که به خرید لوازم مغازه می‌روی، او را هم با خود ببر. اجازه بده ترفندهای یافتن جنس بهتر و مقرون‌به‌صرفه‌تر را یاد بگیرد.
- گاهی بگذار او برایت به خرید برود! (بابای ما گاهی فلان مقدار پول می‌داد و می‌خواست برویم یک جعبه انگور یا گوجه خوب بخریم و سریعاً بیاوریم که مشتری لنگ نماند)
- اگر (متأسفانه) کارمند هستی، او را در تابستان به مغازه آشنایانت ببر و بخواه که با جدیت از او کار بکشد! (بابای ما به کسانی که برای آن‌ها کار می‌کردیم (با کمی لحن شوخی آمیخته با جدی)، می‌گفت: اوستا! اگر لازم شد با کمربند این‌ها را بزن تا کار یاد بگیرند!)
- اجازه بده شغل‌های مختلف را از سنین کم بررسی کند تا در آینده آنی را که بیشتر علاقه دارد انتخاب کند.
- اجازه بده شکست و سوددهی کم را ببیند و به نتیجه مطلوب برسد.
- خودت در مورد بازاریابی مطالعه کن و با ترفندهایی که به کار می‌گیری آن‌ها را به او منتقل کن.
- به او یاد بده که هدف از شغل داشتن، فقط و فقط کسب درآمد نیست. باید با آن شغل زندگی کنی. چند بیت شعر یا جمله زیبا با خط خوش نوشته‌ای و به دیوار محل کارت زده‌ای که فرزندت یاد بگیرد که محل کار می‌تواند محل علم آموزی و عبادت هم باشد؟ چقدر برخورد خوش با مخاطب داشته‌ای که او یاد بگیرد که مشتری‌مدار بار بیاید؟
- به او یاد بده که هر چه را برای خود می‌خواهد برای مشتری هم بخواهد. مشتری (و مخاطبی که حکم مشتری را دارد؛ مثل رئیس یک اداره) از دوز و کلک بیزار است.
...
- و در پایان، حواست باشد که فرزند داشتن فقط لذت به دنیا آوردن او نیست! تا لحظه‌ای که زنده‌ای باید برایش برنامه‌ریزی کنی.

موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند
سحر دوم رمضان سال 91

کلمات کلیدی: شغل مناسب ، راه کسب درآمد، کسب شغل، آینده شغلی فرزندان، کسب و کار، انتخاب شغل، راهنمای انتخاب شغل، مشاور شغلی، کاریابی، درآمد زایی، کارآفرین

[ارسال شده در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391 توسط Hamid]
[ #برای جوانان]



بازدیدها از این مطلب: 22082 بار   امتیاز متوسط :   تعداد آراء: 2   امتیاز دهید:

نظرات طرح شده

نام: [ کاربر جدید ]
ایمیل:

نظر:


اجازه استفاده از تگهای HTML را ندارید


جمع عدد 14 با 14 را در كادر زیر وارد نمایید:
(این كار برای جلوگیری از فعالیت موتورهای اسپمر است)


* توجه: نظر شما بعد از بررسی، نمایش داده خواهد شد.

emir (امتیاز : 0)(لینک نظر)
توسط emir در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391
فوق العاده بود مهندس

یکی از دلایل موفقیت یهودی ها توی تجارت همین شیوه انتقال تجارب در کودکی هست

و ای کاش پدران ما هم این شیوه رو یاد بگیرن

روح پدرتون شاد


[ ارسال جوابیه ]


بهروز                توسط بهروز در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391(لینک نظر)
احسنت

متشکر


[ ارسال جوابیه ]


حسین (امتیاز : 0)(لینک نظر)
توسط حسین در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391
سلام

من شیرازم و شما رو ندیدم ولی هر روز سایت شما رو چک می کنم و تمام مقالات شما رو می خونم

ممنون که به فکر ما هستین

بهشت را برای شما آرزو می کنم


[ ارسال جوابیه ]


[بدون موضوع]                توسط rosva در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391(لینک نظر)
باسلام

مثل همیشه در اوج!

خیلی کارت درسته

چرا کسی اینا رو بما نگفت

تشکر


[ ارسال جوابیه ]


جمال (امتیاز : 0)(لینک نظر)
توسط جمال در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391
عالی بود ، واقعا درسته.


[ ارسال جوابیه ]


میثم (امتیاز : 0)(لینک نظر)
توسط میثم در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391
یه چیزی رو بگم بهتون جناب استاد، در نهایت احترام امروز یکی از استادهامون که روحانی هم هست برای تفسیر موضوعی قرآن یه ماجرا تعریف کرد که بر حسب اتفاق من طرف رو میشناختم و چیزی نگفتم فقط اینو بگم ماجرا از روی بدبختی و فقر طرف بود که پدرش میخواسته از جناب روحانی ما راهنمایی بگیره بیخبر از اینکه این پیشنهاد میشه مبحث بحث و گفتگو توی هر مکانی نه اینکه بگم روحانیه بده نه من خودمم یه سوالی ترم قبل از استادم پرسیدم که بنده خدا هر جا مینشست اونو عنوان میکرد ، من زیاد آدم مذهبی نیستم اما این درست نیست که کسی بر هر اساسی چیزی رو با ما در میون بذاره و ما برای هر دلیلی بخوایم اونو با گو کنیم یا روی سایت منتشر کنیم حالا هر دلیل منطقی هم داشته باشه مثلا اصلا نیاز نبود شما از درخواست کار چیزی بگید میتونستید خیلی زیرکانه یه مقاله در این رابطه منتشر کنید.



از راهنمایی هاتون هم تشکر میکنم اگر نظرم باب میلتون نبود عذر میخوام


[ ارسال جوابیه ]

    Re: میثم (امتیاز : 1)
    توسط Hamid در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391
    سلام و ممنون از تذکرتون.

    هر چند که کاملاً حواسم هست که نامه رو طوری منتشر کنم که حتی نزدیک‌ترین شخص به نویسنده نامه متوجه نشه که این نامه از ایشونه، اما باز هم بیشتر حواسم رو جمع می‌کنم.

    خودم هم از بیان واضح اسرار مردم کاملاً بیزارم، اما همونطور که عرض کردم، نامه‌هایی رو منتشر می‌کنم که مشخص نباشه کی نوشته. وگرنه هر هفته چندین نامه خصوصی میاد که هرگز به خودم جرأت نمی‌دم منتشرش کنم مگر با اجازه خودش و با حذف بخش‌های خصوصی‌ش.



    به هر حال، ممنون.


    [ ارسال جوابیه ]


[بدون موضوع]                توسط jahan در مورخه : یکشنبه، 1 مرداد، 1391(لینک نظر)
سلام

عالی بود، اما پدرایی که خودشون هنوز پول در آوردن را یاد نگرفته اند چکار کنند ؟ براشون راه حلی ندارید؟

خدا رحمت کنه پدرتون را، بعضی از دوستان قدیمی همچی پدرایی داشتن، اما این روش مشکلی داره و اونم اینه که معمولا این جور بچه ها خسیس و ناخن خشک بار می یان، نمی دونم شما هم این مشکلو دارید یا نه...!!

اما به طور کلی بحث جالب و آموزنده ای بود... ضمنا اون تخمه ی معروف تا قم هم رسیده و یکی از دوستان که اونجا مشغوله برای ما هم چند بسته آورد...


[ ارسال جوابیه ]


[بدون موضوع]                توسط در مورخه : سه شنبه، 3 مرداد، 1391(لینک نظر)
مرسی از وقتی که برامون گذاشتید


[ ارسال جوابیه ]


[بدون موضوع]                توسط در مورخه : جمعه، 6 مرداد، 1391(لینک نظر)
ممنون , خیلی خوب بود

یاد دوران کودکی افتادم


[ ارسال جوابیه ]


محمد                توسط محمد در مورخه : شنبه، 14 مرداد، 1391(لینک نظر)
خیلی از خوندن این متن لذت بردم...راستش خودم الان دقیقا در همین پیچ در زندگیم هستم اما هیچ کدوم از چیزهایی رو که شما دربارش حرف زدی رو نداشتم و ندارم.

فکر می کنم بد نباشه یه مطلب هم به عنوان راهنمایی برای افراد نوشتپار اول مطلبت بزاری.

انشااله که همیشه موفق و موید باشید .




[ ارسال جوابیه ]


داوود (امتیاز : 0)(لینک نظر)
توسط داوود در مورخه : سه شنبه، 15 اسفند، 1391
جالب بود. ولی همۀ رهنمودها ضروری نبود. یعنی ممکنه مثلاً کسی همه رو انجام نده ولی تو زمینۀ شغل یابی خیلی موفق باشه



اینجا هم خیلی جالبه. به انگلیسی، هم مرتبطه با موضوع هم چیزهایی راجع به مسائل مالی جوانان توش پیدا می شه



http://youngadultfinances.com/i-have-a-confession-dont-have-a-budget/



نویسنده مؤنثه و عکسی که کنار صفحه گذاشته یه کمی مورد داره. چشم هامون رو باید درویش کنیم


[ ارسال جوابیه ]


[بدون موضوع]                توسط alireza1991 در مورخه : دوشنبه، 2 تیر، 1393(لینک نظر)
مهندس واقعا فوق العاده بود

خدا پدرتون رو بیامرزه

اما انصافا یادم نیست آخرین بار کی با بابام حرف زدم در کل با آدم های اطرافم

انگاری باهاشون نسبت ندارم

حالا چه برسه به انتقال تجربه.

هه


[ ارسال جوابیه ]


زهرا                توسط زهرا در مورخه : شنبه، 12 اسفند، 1396(لینک نظر)
ممنون.من همیشه سایتتون رو چک میکنم بازم از این تجربیاتتون بنویسید.


[ ارسال جوابیه ]