در شماره 92 از مجله خوب "شبکه" مقالهای با عنوان "آنچه اینترنت بر سر مغزهای ما میآورد!" چاپ شده است که امروز فرصت کردم مطالعهاش کنم.
این مقاله ترجمه مقالهای با عنوان What the Internet is doing to our brains است که توسط Nicholas Carr نوشته شده است.
یکی از دوستان وبلاگستان زحمت کشیدهاند و این مقاله را اسکن کردهاند. اگر مجله در دسترس شما نیست، صفحات اسکن شده را از طریق لینک زیر با حجم 1.24 مگابایت دانلود کنید و مطالعه کنید:
What the Internet is doing to our brains بر روی این لینک کلیک کنید
مطمئنم بسیاری از افرادی که مدت زیادی را در اینترنت صرف میکنند، مثل من، با خواندن این مقاله، تازه متوجه میشوند که اینترنت چه بلایی به سر ما میآورد و ما بیخبریم!!
اتفاقاً چند وقت پیش یکی از دوستان، یک کتاب جالب ادبی-مذهبی به من داده بود که مطالعه کنم و نظرم را بگویم. بعد از اینکه مطالعه کردم، جوابم این بود: کتاب بیمزهای بود! این همه صفحه سیاه کرده فقط برای اینکه بگوید "خدا در همین نزدیکیست" خوب این را همان اول میگفت!! این همه پیچاندن و داستان تعریف کردن نداشت که!!!
این جواب من را خواندید، حالا حد اقل صفحه اول و دوم مقالهی مذکور را هم بخوانید و کنار هم بگذارید!
متن مقاله را نیز در ادامه متن میتوانید شاهد باشید...
درباره نويسنده:
نيکلاس کار (Nicholas Carr)، سردبير پيشين هاروارد بيزنس ريويو بوده و آثار او مربوط به فناوري، تجارت و فرهنگ است. کتاب او با عنوان «آيا IT مهم است؟» که در سال 2004 توسط انتشارات مدرسه بازرگاني هاروارد منتشر شد، بحثهايي را در سراسر جهان درباره نقش کامپيوترها در تجارت برانگيخت. کتاب جديد او با عنوان «Rewiring the Word, from Edison to Google The Big Switch» نيز که بسيار مورد تحسين قرار گرفته، ظهور پديده Cloud Computing و پيامدهاي آن بر تجارت، رسانهها و جامعه را مورد بررسي قرار ميدهد. وي مدرک ليسانس خود را از کالج Dartmouth و فوق ليسانس خود را در ادبيات انگليسي از دانشگاه هاروارد دريافت کرده است.
مقالات کار مرتباً در نشرياتي همچون فايننشيال تايمز، Strategy & Business و گاردين به چاپ ميرسند. همچنين مقالاتي از او در نيويورک تايمز، وايرد، بيزنس 2، The Banker و Advertising Age به چاپ رسيده است. مجله Optimize در سال 2005 از کار به عنوان يکي از انديشمندان پيشرو در زمينه IT نام برد و ايويک در سال 2007 او را در زمره صد چهره تأثيرگذار IT برشمرد.
هر روز در حدود صد مطلب را از سايتهاي خبري و وبلاگهاي مختلف از طريق Feed دريافت ميكنم. گذشته از اينكه ميدانم به خواندن دقيق تكتك آنها نميرسم، حتي مرور كردن آنها نيز وقت قابل توجهي ميطلبد و برايم تبديل به يك گرفتاري روزمره شده است. چرا از مرور كردن لااقل بخشي از اين محتوا صرفنظر نكنم؟
پاسخ براي من نيز همچون بسياري ديگر از كاربران چندان واضح نيست. ترس از دست دادن مطالب جالب و آموزنده (بله، ترس) يكي از اين دلايل است، اما تنها دليل نيست. طبعاً مطالعه آنلاين با اين حجم و سرعت، بر عادتهاي انسان تأثير ميگذارد.
معمولاً درباره آثار بازي كردن طولانيمدت با كامپيوتر يا تبعات فرهنگي و اجتماعي سرگرميهاي كامپيوتري زياد ميخوانيم و ميشنويم، اما آيا انديشيدهايم كه كارهايي مثل «مطالعه» آنلاين يا «تحقيق» آنلاين چه اثري بر ما ميگذارند؟ اين نوع فعاليتها، برخلاف سرگرميهاي كامپيوتري متداول، در فرهنگ عمومي بار ارزشي مثبت دارند و ممكن است آنها را كاملاً مفيد و بيضرر بدانيم. اما «پاكترين» كاربران اينترنت و كامپيوتر هم از نظر ذهني در خطرند. مانند هميشه، شيطان در جزئيات لانه كردهاست و اين بار «سيطره كميت»، كيفيت مطالعه و تفكر ما را تهديد ميكند.
وقتي روي پاياننامهام كار ميكردم، همراه با دوستانم ساعتها پشت كامپيوتر مينشستيم و هر بار دهها مقاله دانلود ميكرديم. ميدانيد هر كدام از ما چند تا از آن مقالهها را خوانديم؟ شايد بهترين ما حداكثر در تمام دوران كار روي پاياننامهاش كمتر از سي مقاله خواندهباشد.
اين اشتياق شديد براي به دست آوردن منابع، با ظرفيت رو به افول ما براي جذب محتوا، چه در قالب خواندن يا حتي ديدن يا شنيدن تناسبي ندارد. از سوي ديگر نميتوان موهبتهايي را كه فناوري جديد به ما عرضه ميكند كنار بگذاريم، به اين دليل كه ظرفيت جذب كردن تمام آنها را نداريم.
خواندن اين مقاله را يك فيزيكپيشه كه در مؤسسه فيزيك نظري Perimeter سرگرم پژوهش است، در وبلاگش توصيه كرده بود. او مينويسد: «اگر ميخواهيد تنها يك مقاله بخوانيد، اين مقاله را بخوانيد.»
«ديو! صبر كن. ممكن است صبر كني؟ صبر كن ديو. ميشود صبر كني ديو؟» با اين كلمات ابركامپيوتر HAL در صحنهاي معروف و بسيار كنايهآميز در اواخر فيلم «2001: يك اوديسه فضايي» استنلي كوبريك، به فضانورد سنگدل، ديو بومن التماس ميكند. بومن كه توسط اين ماشين معيوب تقريباً تا مرز مرگ در اعماق فضا رفته است، با آرامش و خونسردي مدارهاي حافظه كنترلكننده آن را قطع ميكند.
مغز هال با درماندگي ميگويد: «ديو، دارم حافظهام را از دست ميدهم.» و ادامه ميدهد: «ميتوانم حسش كنم. ميتوانم حسش كنم.»
من هم ميتوانم حسش كنم. در چند سال اخير به طور ناخوشايندي حس ميكردهام كه كسي يا چيزي در حال بازسازي مغز من، طراحي دوباره مدارهاي عصبي و تغيير برنامه حافظهام است. حافظه من (تا جايي كه ميدانم) از بين نرفته، اما در حال تغيير است. ديگر به شيوه سابق نميانديشم. اين مسئله را هنگام مطالعه، قويتر از هر زمان ديگر حس ميكنم.
قبلاً به آساني ميتوانستم در يك كتاب يا مقالهاي طولاني غوطهور شوم. ذهنم درگير جريان روايي متن يا تغيير جهتهاي استدلال ميشد و ساعتها در امتداد رشتههاي طولاني نثر پرسه ميزدم. اكنون ديگر به ندرت چنين چيزي رخ ميدهد. معمولاً بعد از دو يا سه صفحه تمركزم از بين ميرود، آشفته ميشوم، رشته موضوع را از دست ميدهم و به دنبال كار ديگري ميگردم تا انجام دهم. حس ميكنم گويي همواره مغز خودسرم را به زور به متن برميگردانم. مطالعه ژرفي كه قبلاً به طور طبيعي حاصل ميشد، اكنون تبديل به يك ستيز شده است.
فكر ميكنم بدانم كه ماجرا چيست. اكنون بيش از يك دهه است كه زمان زيادي را به صورت آنلاين سپري ميكنم، در پايگاه دادههاي بزرگ اينترنت جستوجو ميكنم، چرخ ميزنم و گاهي هم چيزي بر آن ميافزايم. براي من به عنوان يك نويسنده، وب موهبتي خداداد بوده است. پژوهشي را كه زماني مستلزم صرف كردن چندين روز در قفسهها يا اتاقهاي نشريههاي كتابخانهها بود، اكنون در چند دقيقه ميتوان به انجام رسانيد. با شمار اندكي جستوجو به وسيله گوگل و چند كليك سريع بر هايپرلينكها، حقيقت افشا شده يا نقل قول مختصر و مفيدي را كه در پياش بودهام به دست ميآورم.
حتي هنگامي كه مشغول كار نيستم، تنها به همان ميزان زمان كار احتمال دارد كه در حال كاويدن بيشههاي اطلاعات وب نباشم: كارهايي مانند خواندن و نوشتن ايميل، مرور كردن عنوانهاي خبري و پستهاي وبلاگها، تماشاي فايلهاي ويديويي و گوش دادن به پادكستها يا فقط رفتن از لينكي به لينك ديگر. (برخلاف پاورقيها كه گاهي اين نوع مطالب به آنها پيوند دارند، هايپرلينكها فقط به كارهاي مرتبط اشاره نميكنند، بلكه شما را به سوي آنها ميرانند).
براي من نيز همانند ديگران اينترنت در حال تبديل شدن به رسانهاي جهاني است؛ مجراي بيشتر اطلاعاتي كه از طريق چشمان و گوشهاي من به سوي ذهنم جاري ميشود. مزاياي دسترسي بيدرنگ به چنين مخزن عظيمي از اطلاعات بسيارند و تاكنون به تفصيل درباره آنها شرح دادهشده و در جاي خود نيز مورد تحسين قرار گرفتهاند.
كلايو تامپسون از ماهنامه وايرد مينويسد: «توانايي حافظه سيليكوني در به ياد آوري بدون نقص ميتواند موهبت بزرگي براي تفكر باشد.» اما اين موهبت بهايي دارد. همان گونه كه مارشال مكلوهان، نظريهپرداز رسانه، در دهه 1960 خاطر نشان ساخت رسانهها فقط مجراهاي منفعل اطلاعات نيستند. آنها خوراك انديشه را فراهم ميآورند، اما در ضمن فرآيند انديشيدن را نيز شكل ميدهند و ظاهراً كاري كه اينترنت انجام ميدهد، پراكندن توانايي من در تمركز و تفكر ژرف است.
اكنون ذهن من انتظار دارد اطلاعات را به همان شكلي دريافت كند كه اينترنت توزيع ميكند: در قالب جريان سريعي از الفاظ. پيش از اين، غواصي بودم در درياي واژگان. اكنون همچون شخصي كه سوار بر يك جت اسكي است، بر سطح آن دريا با شتاب در حركتم.
من تنها كسي نيستم كه اين وضع را دارد. وقتي با دوستان و آشنايان خود (كه اكثراً در كار ادبيات هستند) از آشفتگيهايم در هنگام مطالعه ميگويم، بسياري از آنها ميگويند تجربههاي مشابهي دارند. هرچه بيشتر از وب استفاده ميكنند، براي حفظ تمركز بر نوشتههاي طولاني بيشتر مجبورند تقلا كنند. برخي از بلاگرهايي كه نوشتههايشان را دنبال ميكنم نيز اخيراً به اين پديده اشاره ميكنند.
Scott Karp كه نويسنده وبلاگي در زمينه رسانههاي آنلاين است، به تازگي اقرار ميكند كه خواندن كتاب را به كلي كنار گذاشتهاست. وي مينويسد: «در كالج دانشجوي درخشاني بودم و قبلاً يك كتابخوان سيريناپذير بودم.» او ادامه ميدهد: «چه اتفاقي افتاد؟» در پاسخ، او بر اين پندار است كه: «شايد دليل اين كه تمام مطالعه من روي وب است، آن نباشد كه شيوه خواندنم تغيير كرده (يعني اين كه فقط در پي آسودگي هستم) بلكه شايد دليلش آن باشد كه شيوه انديشيدنم عوض شدهاست.»
Bruce Friedman نيز كه به طور منظم در وبلاگش درباره استفاده از كامپيوترها در پزشكي مينويسد، توضيح ميدهد كه اينترنت چگونه عادات ذهني او را دگرگون كردهاست. وي در اوايل امسال نوشت: «اكنون تقريباً به كلي توانايي خواندن يك مقاله بلند و غرق شدن در آن را از دست دادهام، چه روي وب و چه به شكل چاپي.» فريدمن كه يك پاتولوژيست است و مدتي طولاني عضو هيئت علمي دانشكده پزشكي دانشگاه ميشيگان بودهاست، در گفتوگويي تلفني با من نوشته خود را به دقت شرح داد. وي گفت فكر كردنش يك حالت «استاكاتو» (نام يك تكنيك نواختن مقطع در موسيقي) پيدا كردهاست و با اين تعبير به شيوهاي اشاره داشت كه قطعههاي كوتاه متن را از چندين منبع آنلاين به سرعت ميپيمايد.
وي تصديق كرد: «ديگر نميتوانم جنگ و صلح را بخوانم. توانايياش را از دست دادهام. حتي يك پست وبلاگ كه بيش از سه يا چهار پاراگراف باشد، برايم خيلي زياد است كه بخواهم به طور دقيق دركش كنم. به طور سطحي ميخوانمش.»
اين حكايتها به تنهايي چيز زيادي را ثابت نميكنند و ما هنوز در انتظار آزمايشهاي عصبشناختي و روانشناختي بلندمدتي هستيم كه تصوير دقيقي از چگونگي تأثير اينترنت بر شناخت به دست دهند. اما مطالعهاي روي عادتهاي كاوشهاي آنلاين كه به وسيله پژوهشگران University College لندن صورت گرفته و به تازگي انتشار يافتهاست، اشاره بر آن دارد كه ممكن است ما در ميانه تحولي بنيادين در شيوه خواندن و انديشيدنمان باشيم.
در قسمتي از اين برنامه پژوهشي پنجساله، محققان به بررسي logهاي كامپيوترياي پرداختند كه نشانگر رفتار بازديدكنندگان از دو سايت پژوهشي مشهور بود: يكي سايتي كه توسط كتابخانه بريتانيا اداره ميشود و يكي هم توسط ائتلافي آموزشي در انگليس كه فراهمآورنده دسترسي به مقالههاي نشريهها، كتابهاي الكترونيكي و ساير منابع اطلاعات نوشتاري است.
آنها دريافتند كه استفادهكنندگان از اين سايت «نوعي رفتار سرسري خواندن» از خود بروز دادند: از يك منبع به ديگري جست ميزدند و به ندرت به منبعي كه قبلاً ديدهبودند بازميگشتند؛ معمولاً پيش از «جَستن» به يك سايت ديگر، بيش از يك يا دو صفحه از يك مقاله يا كتاب را نميخواندند. گاهي مقالهاي طولاني را ذخيره ميكردند، اما مدركي نداريم كه نشان دهد زماني برميگشتند و واقعاً آن را ميخواندند. نويسندگان گزارش اين تحقيق اظهار ميكنند:
»واضح است كه مطالعه آنلاين كاربران به شكل سنتي صورت نميپذيرد؛ در حقيقت همچنان كه كاربران با هدف پيروزي سريع به طور افقي در ميان عنوانها، صفحههاي محتوا و چكيدهها «power browse» ميكنند، نشانههايي حاكي از آن كه شكلهاي جديدي از «خواندن» پديدار ميشوند، وجود دارد. تقريباً چنين مينمايد كه آنها براي دوري جستن از مطالعه به شيوه سنتي، سراغ محتواي آنلاين ميروند. «
به لطف حضور فراگير متن در اينترنت و حتي محبوبيت پيامهاي متني روي تلفنهاي همراه، امروزه ما احتمالاً بيش از دهه 1970 يا 1980 كه تلويزيون رسانه برگزيدهمان بود، ميخوانيم. اما اين نوع متفاوتي از خواندن است و نوع متفاوتي از انديشيدن نيز در پس آن است و شايد حتي دركي متفاوت از خويشتن. ماريان ولف، روانشناس رشد در دانشگاه Tufts و مؤلف كتاب «Proust and the Squid: The Story and Science of the Reading Brain»، ميگويد:
«ما آنچه كه ميخوانيم نيستيم، ما آن گونه كه ميخوانيم، هستيم.» ولف بيم آن دارد كه شيوه خواندني كه با اينترنت رواج مييابد، شيوهاي كه «كارايي» و «فوريت» را بر هر چيز ديگر برتري ميدهد، در حال تضعيف توانايي ما در آن نوع مطالعه عميقي باشد كه با فراگير شدن آثار توسط يك فناوري قديميتر، يعني صنعت چاپ، ايجاد شد. وي ميگويد ما در هنگام مطالعه آنلاين تمايل داريم «تنها به رمزگشايان اطلاعات» تبديل شويم. قابليت ما در تفسير متن و ايجاد ارتباطهاي ذهني غني كه هنگام مطالعه عميق و بدون پرسه حواس ايجاد ميشود، تا حد زيادي بيكار ميماند.
ولف در توضيح اين موضوع ميگويد، خواندن، يك توانايي ذاتي انسانها نيست. بر خلاف توانايي مكالمه، توانايي خواندن در ژنهاي ما ثبت نشدهاست. ما بايد به ذهنمان ياد بدهيم چگونه حروف نماديني را كه ميبينيم، به زبان قابل فهم براي ما ترجمه كند. رسانهها يا ساير فناوريهايي كه در آموختن و پروراندن مهارت مطالعه به كار ميگيريم، نقشي مهم در شكلگيري مدارهاي عصبي در داخل مغزمان دارند.
آزمايشها نشان ميدهند كه خوانندگان نگارههاي مفهومي، مانند چينيها، مدارهايي ذهني براي خواندن در مغز خود گسترش ميدهند كه بسيار متفاوت از مدارهاي درون مغزهاي آن دسته از ما است كه زبان نوشتاريمان از الفبا بهره ميگيرد. اين تفاوتها در بسياري از نواحي مغز گسترش دارند، از جمله قسمتهايي كه كنترلگر كاركردهاي شناختي بنياديني مانند حافظه و تفسير محركهاي ديداري و شنيداري هستند. به طور مشابه ميتوانيم انتظار داشته باشيم كه مدارهاي مغزي بافتهشده در اثر استفاده ما از اينترنت، متفاوت از آنهايي باشند كه بر اثر خواندن كتاب يا ساير آثار چاپي ايجاد ميشوند.
زماني در سال 1882، فريدريش نيچه يك ماشين تحرير، به طور دقيق يك Malling-Hansen Writing Ball، خريد. بينايي او رو به افول بود و متمركز نگاه داشتن چشمانش روي يك صفحه، خستهكننده و رنجآور شده بود، تا جايي كه معمولاً به سردردهايي خردكننده ميانجاميد. مجبور شد نوشتنش را كوتاه كند و بيم آن داشت كه به زودي مجبور شود آن را به كلي ترك كند.
ماشين تحرير او را دستكم براي مدتي نجات داد. همين كه آموخت تنها با لمس كردن تايپ كند، ميتوانست با چشمان بسته تايپ كند و تنها از سرانگشتانش بهره گيرد. واژگان بار ديگر ميتوانستند از ذهن او به روي صفحه جاري شوند.
اما اين ماشين تأثيري ظريف بر كارهاي وي گذاشت. يكي از دوستان نيچه كه يك آهنگساز بود، متوجه تغييري در سبك نگارش او شد. نثر او كه تا قبل از آن هم موجز بود، بيش از پيش مختصر و تلگرافي شدهبود. او در نامهاي به نيچه نوشت: «با اين دستگاه شايد حتي به گويشي جديد دست يابي.» وي نوشت كه در كارهاي خودش «انديشهها در موسيقي و زبان معمولاً به سرشت قلم و كاغذ وابستهاند. »
نيچه در پاسخ نوشت: «راست ميگويي لوازم نگارش ما در شكلگيري انديشههاي ما نقش ايفا ميكنند.» فريدريش اِي. كيتلر، پژوهشگر آلماني رسانهها، مينويسد: «زير سلطه ماشين، نثر نيچه از استدلال به الگوريتم تبديل شد، از انديشه به جناس و از سبكي فصيح به سبكي تلگرافي تغيير يافت. »
مغز انسان انعطافپذيرياي تقريباً نامتناهي دارد. قبلاً تصور ميشد وقتي به دوران بزرگسالي ميرسيم شبكه مغزي ما، اتصالات متراكمي كه ميان حدوداً صد ميليارد نورون درون جمجمه تشكيل شده، تا حد زيادي تثبيت شده است. اما پژوهشگران مغز دريافتهاند كه اين گونه نيست.
جيمز اولدز، يك استاد neuroscience كه مديريت مؤسسه مطالعات پيشرفته Krasnow در دانشگاه جرج ميسون را بر عهده دارد، ميگويد، حتي مغز بزرگسالان هم «خيلي پلاستيكي« است. سلولهاي عصبي به طور معمول اتصالات قديمي را قطع كرده و اتصالات تازهاي ميسازند. او ميگويد: »مغز توانايي آن را دارد كه خودش را در حين كار از نو برنامهريزي كند و شيوه كاركردش را تغيير دهد. »
وقتي آنچه را كه جامعهشناسي به نام دانيل بِل «فناوريهاي ذهني» ما خوانده (ابزارهايي خارجي كه ظرفيتهاي ذهني، نه فيزيكي، ما را توسعه ميدهند) به كار ميبريم، ناگزير پايبند خصوصيات آن فناوريها ميشويم. ساعت مكانيكي كه در قرن چهاردهم ميلادي وارد كاربردهاي عمومي شد، مثالي متقاعدكننده است.
لوئيس مامفورد، تاريخدان و منتقد فرهنگي، در كتاب «تكنيكها و تمدن» خود شرح داده كه ساعت چگونه «زمان را از رخدادهاي انساني جدا و كمك كرد باور به جهاني مستقل كه از تسلسلهاي قابل سنجش رياضي تشكيل شده شكل گيرد» و «چارچوب انتزاعي زمان تقسيمشده» به «نقطه مرجع فعاليت و تفكر» تبديل شد.
تيكتاك منظم ساعت كمك كرد تا انديشه علمي و انسان علمي به وجود آيند. اما در ضمن چيزي را هم از ميان برداشت. چنان كه جوزف وايزنباوم، متخصص فقيد علوم كامپيوتر در MIT در كتاب سال 1976 خود، «نيروي كامپيوتر و خرد انسان: از داوري تا محاسبه» عنوان كرده است، مفهوم جهاني كه در پي استفاده فراگير از ابزارهاي سنجش زمان حاصل شد، «نسخهاي كمرمق از جهان قبلي است، زيرا متكي بر طرد كردن آن تجربههاي مستقيمي است كه بنيان و در حقيقت تركيب واقعيت قديمي را تشكيل ميدادند.»
براي تصميمگيري درباره اين كه چه وقت بخوريم، كار كنيم، بخوابيم و برخيزيم، پيروي كردن از حسهايمان را كنار گذاشتيم و شروع به فرمانبرداري از ساعت كرديم.
بازتاب فرآيند تطابق با فناوريهاي ذهني جديد را ميتوان در تغيير يافتن تشبيههايي ديد كه براي شرح دادن خودمان به خودمان به كار ميبريم. وقتي ساعت مكانيكي آمد، مردم مجسم كردند مغزهاي آنها «مثل ساعت» كار ميكند. امروزه، در عصر نرمافزار، مغزهاي خود را چنان مجسم ميكنيم كه «مثل كامپيوتر» كار ميكنند. اما neuroscience به ما ميگويد اين تغييرات بسيار ژرفتر از تشبيههايي است كه به كار ميبريم. به لطف شكلپذيري مغزمان، اين تطابق در سطح زيستشناختي نيز رخ ميدهد.
اينترنت به طور خاص نويددهنده تأثيراتي بسيار گسترده بر شناخت است. آلن تورينگ، رياضيدان انگليسي، در مقالهاي كه در سال 1936 به چاپ رسيد ثابت كرد كه يك كامپيوتر ديجيتالي (ماشيني كه در آن زمان فقط موجوديت نظري داشت) را ميتوان به گونهاي برنامهريزي كرد كه كار هر ابزار پردازش اطلاعات ديگر را انجام دهد و اين چيزي است كه امروزه ميبينيم.
اينترنت به عنوان سيستمي با توان محاسباتي بيكران، در حال گنجاندن اكثر فناوريهاي ذهني ديگر ما در خود است. اينترنت در حال تبديل شدن به نقشه، ساعت، ماشين حساب، تلفن، راديو و تلويزيون ما است.
وقتي اينترنت رسانهاي را در خود جذب ميكند، آن رسانه در قالب تصوير اينترنت بازآفريني ميگردد. اينترنت هايپرلينكها، آگهيهاي چشمكزن و ساير بازيچههاي ديجيتالي را به محتواي آن رسانه تزريق ميكند، و آن محتوا را با محتواي تمام رسانههاي ديگري كه قبلاً جذب كرده، احاطه ميكند. براي نمونه، يك پيام ايميل جديد ممكن است ورود خود را هنگامي اعلام كند كه در حال مرور آخرين عناوين خبري در سايت يك روزنامه هستيم. نتيجه آن پريشان كردن حواس و تمركز ما است.
تأثير اينترنت در كنارههاي صفحه نمايشگر كامپيوتر هم پايان نمييابد. همچنان كه ذهن مردم با حالت ديوانهوار اينترنت هماهنگ ميشود، رسانههاي سنتي هم ناچارند با انتظارات تازه مخاطبان سازگاري يابند. متنهاي متحرك و آگهيهاي pop-up به برنامههاي تلويزيوني اضافه ميشوند و مجلهها و روزنامهها، مقالات خود را كوتاه ميكنند، خلاصههاي حاشيهاي را در متن ميگنجانند و صفحههاي خود را با انبوهي از خبرهاي كوتاه پر ميكنند كه مرور كردنشان آسان باشد.
هنگامي كه در ماه مارس امسال، نيويورك تايمز تصميم گرفت صفحههاي دوم و سوم هر شماره خود را به خلاصههاي مقالات اختصاص دهد، تام بادكين، سرپرست طراحي اين نشريه در توضيح گفت كه اين «ميانبُرها» «حس» سريعي از خبرهاي روز را در اختيار خوانندگاني كه عجله دارند، قرار ميدهد و آنها را از شيوه «ناكاراتر» ورق زدن صفحهها و خواندن مقالات نجات ميدهد. رسانههاي قديمي چاره چنداني جز بازي بر طبق قواعد رسانههاي تازه ندارند.
در گذشته هرگز يك سيستم ارتباطي، اينچنين نقشهاي متعدد در زندگي ما ايفا نكرده يا چنين تأثير گستردهاي بر انديشههاي ما كه اكنون اينترنت دارد نداشته است. با اين حال، در ميان تمام مطالبي كه درباره اينترنت نوشته شده، توجه اندكي به اين مسئله شده كه اينترنت چگونه ما را از نو برنامهريزي ميكند. اصول اخلاقي ذهني اينترنت مبهم ماندهاست.
حولوحوش همان زماني كه نيچه شروع به استفاده از ماشين تحرير خود كرد، مرد جوان مشتاقي به نام فردريك وينسلُو تِيلور، يك كرونومتر را به كارخانه فولاد Midvale در فيلادلفيا برد و يك رشته آزمايشهاي تاريخي را آغاز كرد كه با هدف بهبود كارايي ماشينكاران كارخانه انجام ميگرفت. با موافقت صاحبان Midvale، وي گروهي كارگر استخدام كرد و آنها را بر ماشينهاي فلزكاري به كار گماشت و هر حركت آنها و نيز عملكرد ماشينها را ثبت و زمانسنجي كرد.
تيلور با خرد كردن هر كار به رشتهاي از گامهاي كوچك و گسسته و سپس آزمودن راههاي گوناگون انجام دادن هر يك از آنها، مجموعهاي از دستورالعملهاي دقيق (كه امروز ممكن است آنها را «الگوريتم» بخوانيم) ايجاد كرد كه تعيين ميكرد هر كارگر چگونه بايد كار كند.
كاركنان Midvale از اين برنامه سختگيرانه تازه گله كردند و ادعا ميكردند كه آنها را به موجوداتي تقريباً همپايه ماشينهاي خودكار تبديل كرده، اما بهرهوري كارخانه اوج گرفت.
بيش از صد سال پس از اختراع موتور بخار، انقلاب صنعتي عاقبت فلسفه و فيلسوف خود را پيدا كرد. هنرنمايي صنعتي سفت و سخت تيلور (كه خود دوست داشت آن را «سيستم» خود بخواند)، از سوي توليدكنندگان سراسر كشور و به تدريج در سراسر جهان به گرمي پذيرفته شد. مالكان كارخانهها با هدف بيشترين سرعت، كارايي و بازده، مطالعات زمان و حركت را براي سازمان دادن به كار خود و شكلدهي به كار كارگرانشان به كار گرفتند.
هدف، آن گونه كه تيلور در مقاله مشهور سال 1911 خود با عنوان «اصول مديريت علمي» تعيين كرد، آن بود كه براي هر كاري «بهترين روش» انجام دادنش تعيين و به كار گرفته شود و در نتيجه فرآيند «جانشيني تدريجي دانش به جاي قواعد سرانگشتي در تمام هنرهاي مكانيكي» به اجرا درآيد.
تيلور به پيروان خود اطمينان داد هنگامي كه سيستم او در تمام مراحل كارهاي دستي به كار گرفته شود، موجب رخ دادن يك بازسازي نه تنها در صنعت، كه براي اجتماع خواهد شد و آرمانشهري با بهرهوري كامل به وجود ميآورد. او اعلام كرد: «در گذشته انسان مقدم بودهاست. در آينده، سيستم بايد در جاي نخست باشد.»
سيستم تيلور هنوز تا حد زيادي با ما است؛ اين سيستم به عنوان آيين اخلاقي توليد صنعتي باقيمانده است و اكنون، به لطف قدرت فزاينده مهندسان كامپيوتر و كدنويسان نرمافزار كه اداره زندگي ذهني ما را در دست گرفتهاند، آيين تيلور آغاز به حكمراني بر قلمرو ذهن هم كرده است. اينترنت ماشيني است كه براي جمعآوري، فرستادن و كار كردن بهينه و خودكار با اطلاعات طراحي شده و سپاهيان برنامهنويس آن درصدد يافتن «بهترين روش» (الگوريتم بينقص) هستند كه هر نوع حركت فكري را در جريان آنچه كه با عنوان <فعاليت معرفتي> توصيف ميكنيم، انجام دهد.
قرارگاه اصلي گوگل، موسوم به گوگلپلكس در Mountain View كاليفرنيا، معبد والاي اينترنت و آيين جاري در حصار ديوارهاي آن تيلوريسم است. اريك اشميت، مديرعامل گوگل ميگويد، «گوگل شركتي است كه بر گرد علم سنجش بنا نهاده شده است و در تلاش است تا همه كارهايي را كه انجام ميدهد، قاعدهمند كند.»
به گفته نوشته هاروارد بيزنسريويو، گوگل با ترسيم كار خود بر اساس چندين ترابايت دادههاي رفتاري كه از طريق موتور جستوجوي خود و سايتهاي ديگر جمعآوري ميكند، روزانه هزاران آزمايش انجام ميدهد و نتايج را براي بهبود بخشيدن به الگوريتمهايي به كار ميبندد كه به نحوي فزاينده، چگونگي يافتن اطلاعات توسط مردم و استخراج معني از آن اطلاعات را كنترل ميكنند. آنچه كه تيلور درباره كارهاي دستي انجام داد، گوگل در حال انجام دادنش در زمينه كارهاي ذهني است.
اين شركت اعلام كرده كه مأموريت آن «سازماندهي اطلاعات جهان و دسترسيپذير و سودمند كردن آنها در سراسر دنيا» است. اين شركت در پي يافتن موتور جستوجوي بينقص است كه آن را به صورت موجودي تعريف كرده كه «دقيقاً ميفهمد منظور شما چيست و دقيقاً آنچه را كه ميخواهيد به شما بازميگرداند.»
از ديد گوگل، اطلاعات گونهاي كالا است، منبعي براي سوداگري كه ميتوان آن را با كارايي صنعتي استخراج و پردازش كرد. هر قدر بتوانيم به قطعههاي اطلاعاتي بيشتري دسترسي داشته باشيم و هر چه سريعتر بتوانيم مطلب عمده هر يك را استخراج كنيم، به عنوان انديشمند، بارآورتر خواهيم شد.
اما اين داستان به كجا ميانجامد؟ سرگي برين و لري پيج، مردان جوان بااستعدادي كه هنگام كار تحقيقاتي دكتراي خود در دانشگاه استنفورد، گوگل را بنا نهادند، خيلي وقتها از آرزوي خود براي تبديل كردن موتور جستوجوي خود به يك هوش مصنوعي صحبت ميكنند، ماشيني مانند HAL كه بتواند مستقيم به مغزهاي ما متصل شود.
پيج چند سال پيش در يك سخنراني گفت: «موتور جستوجوي نهايي چيزي به هوشمندي مردم يا هوشمندتر از آنها است.» و ادامه داد: «براي ما، كار كردن روي جستوجو، راهي براي كار كردن روي هوش مصنوعي است.» برين در مصاحبهاي با نيوزويك در سال 2004 گفت: «مطمئناً اگر تمام اطلاعات جهان را به گونهاي در اختيار داشتيد كه مستقيم به مغزتان يا به مغزي هوشمندتر از مغز شما مرتبط شده باشد، بهتر بود كه خودتان كنار بكشيد.» سال گذشته پيج به همايشي از دانشپيشگان گفت: «گوگل حقيقتاً در تلاش است هوش مصنوعي را بسازد و آن را در مقياسي بزرگ به اجرا درآورد.»
اين براي دو دوستدار رياضيات كه پول زيادي در دسترس دارند و لشگر كوچكي از متخصصان علوم كامپيوتر را به خدمت گرفتهاند، يك بلندپروازي طبيعي و حتي ستودني است. انگيزه پيشبرنده گوگل به عنوان يك تجارت اساساً دانشمحور، آن است كه فناوري را به گفته اريك اشميت براي حل كردن مسائلي كه قبلاً هرگز حل نشدهاند مورد استفاده قرار دهد و هوشمصنوعي دشوارترين مسئله در اين ميان است. پس چرا برين و پيج نخواهند كساني باشند كه آن را بشكافند؟
با اين حال، فرض ساده آنها مبني بر اينكه اگر مغزهاي ما با يك هوش مصنوعي تكميل يا حتي جايگزين شدند، «بهتر است كنار بكشيم» آزاردهنده است. اين پندار تلقينكننده باوري است كه هوشمندي را حاصل يك روند مكانيكي ميداند، حاصل دنبالهاي از گامهاي گسسته كه ميتوانند مجزا شده، اندازهگيري و بهينه شوند.
در دنياي گوگل، دنيايي كه وقتي آنلاين ميشويم وارد آن ميشويم، جاي كمي براي عدم وضوحي كه در تفكر عميق هست، وجود دارد. ابهام، سرآغازي بر بصيرت نيست، بلكه اشكالي است كه بايد تصحيح شود. مغز انسان تنها يك كامپيوتر منسوخ است، نيازمند پردازندهاي سريعتر و هاردديسكي بزرگتر.
اين گمان كه ذهنهاي ما بايد مانند ماشينهاي سريع پردازش داده كار كنند، تنها در ساز و كار اينترنت تعبيه نشده، بلكه مدل تجاري حاكم بر اينترنت نيز است. هرچه تندتر در اينترنت گشت بزنيم، هر قدر بر لينكهاي بيشتري كليك كنيم و صفحههاي بيشتري را ببينيم، گوگل و شركتهاي ديگر فرصت بيشتري براي گردآوري اطلاعات درباره ما و خوراندن آگهي به ما به دست ميآورند.
بيشتر مالكان اينترنت تجاري، منافعي مالي در گرو جمعآوري خرده دادههايي دارند كه هنگام پريدن از لينكي به لينك ديگر، پشتسر باقي ميگذاريم؛ هر قدر خردههاي بيشتر، بهتر. آخرين چيزي كه اين شركتها ميخواهند، پرورش مطالعه آرام يا انديشيدن آهسته و متمركز است. سود اقتصادي آنها در راندن ما به سوي پرسه حواس است.
شايد من تنها يك آدم بدبين هستم. درست همان مقدار كه تمايل به ستودن پيشرفتهاي فناورانه وجود دارد، تمايل معكوسي هم به چشم داشتن بدترين چيزها از هر ابزار يا ماشين جديد وجود دارد. در كتاب گفتوگوهاي (Phaedrus) افلاطون، سقراط بر گسترش نوشتار افسوس ميخورد.
وي بيم آن داشت كه با روي آوردن مردم به عبارات مكتوب به عنوان جايگزيني براي معرفتي كه قبلاً در محمل سر خود منتقل ميكردند، آنها به قول يكي از شخصيتهاي گفتوگو «از به كار انداختن حافظه خود دست بردارند و فراموشكار شوند.» و چون آنها ميتوانستند «مقداري اطلاعات را بدون آموزش شايسته دريافت كنند.» پس «بسيار مطلع انگاشته ميشدند.»
در حالي كه در بيشتر موارد به كلي نادان بودند. آنها به جاي فرزانگي حقيقي با خودبيني فرزانگي انباشته ميشدند. سقراط در اشتباه نبود. فناوري جديد معمولاً اثري را كه او از آن ميهراسيد، به همراه داشت. اما ديد او محدود بود. وي نميتوانست راههاي پرشماري را پيشبيني كند كه از طريق آنها خواندن و نوشتن در خدمت گستردن اطلاعات، تراواندن انديشههاي تازه و بسط دادن دانش (اگر نه فرزانگي) بشر قرار ميگرفت.
ظهور صنعت چاپ گوتنبرگ در قرن پانزدهم ميلادي، دور ديگري از دندانقروچهها را ايجاد كرد. انسانگراي ايتاليايي، Hieronimo Squarciafico، نگران آن بود كه دسترسيپذيري آسان كتابها به تنبلي ذهني منجر شود؛ مردم را «كمتر كتابخوان» و ذهنهاي آنان را ضعيف كند.
برخي ديگر اظهار ميداشتند كه كتابها و برگههاي بزرگ چاپي ارزان، باعث تحليل رفتن اقتدار سنتي و معنوي شده، كار دانشوران و كاتبان را كمارزش خواهد كرد و باعث رواج يافتن فتنه و فسق ميشود. چنان كه Clay Shirky، استاد دانشگاه نيويورك متذكر ميشود، «بيشتر استدلالهايي كه بر ضد صنعت چاپ ارائه شد، درست و حتي آيندهنگرانه بودند.» اما باز هم افراد بدبين از تصور هزاران موهبتي كه نوشتار چاپي در اختيار ميگذارد، ناتوان بودند.
پس، آري! شما بايد به ترديد من ترديد داشته باشيد. شايد ثابت شود آنان كه نكوهشگران اينترنت را به عنوان لوديتيست (پيروان Ned Ludd، يك كارگر انگليسي در قرن هجدهم ميلادي كه ماشينها را منهدم ميكرد و با به كارگيري شيوهها و دستگاههاي جديد مخالف بود) يا نوستالوژيست تخطئه ميكنند، راست ميگويند و از درون ذهنهاي بيشفعال ما كه داده ميسوزانند، دوراني طلايي پديدار شود كه سرشار از اكتشافات خردمندانه و دانايي جهاني باشد.
در آن صورت باز هم اينترنت الفبا نخواهد بود. اگرچه ممكن است جاي صنعت چاپ را بگيرد، چيزي يكسره متفاوت به وجود خواهد آورد. آن نوع مطالعه عميقي كه يك سلسله صفحههاي چاپشده به ارمغان ميآورد، نه فقط از جهت آگاهياي كه از كلمههاي نويسنده به دست ميآوريم، بلكه به خاطر نوساناتي فكري كه آن واژگان در ذهن ما به وجود ميآورند نيز ارزشمند است.
در حيطههاي خاموشي كه با مطالعه ممتد و بدون پريشاني يك كتاب يا با هر نوع تعمق ديگر به دست ميآوريم، ما انجمنهاي خود را ميسازيم، استنباطها و قياسهاي خود را بنا مينهيم و انديشههاي خودمان را ميپرورانيم. مطالعه عميق، چنان كه ماريان وُلف بيان ميكند، از تفكر ژرف غير قابل تشخيص است.
اگر آن حيطههاي آرام را از دست بدهيم يا آنها را با محتوا پر كنيم، چيزي را قرباني خواهيمكرد كه نه تنها براي خودمان، بلكه براي فرهنگ ما نيز مهم است. نمايشنامهنويسي به نام ريچارد فورمن اخيراً در مقالهاي به شيوايي آنچه را كه در خطر است توصيف كرده:
«من به سنتي از فرهنگ غرب تعلق دارم، سنتي كه در آن آرمان (آرمان من)، شخصيتي با تحصيلات عالي و بيان فصيح بود كه ساختاري پيچيده، انبوه و «همانند بناي كليساي جامع» را داشته باشد؛ مرد يا زني كه در درون خويش نسخهاي خودساخته و يكتا از تمام ميراث غرب را داشتهباشد. [اما اكنون] ميبينم در درون تمام ما (از جمله خودم) آن تراكم پيچيده دروني با يك خويشتن جديد جايگزين ميشود، خويشتني كه زير فشار اضافهبار اطلاعات و فناوري چيزهاي "بيدرنگ در دسترس"، تحول مييابد.»
فورمن نتيجه ميگيرد همچنان كه ما از «گنجينه دروني ميراث فرهنگي غني» خود تهي ميشويم، در خطر تبديل شدن به «مردمان نانشيريني هستيم؛ وقتي تنها با لمس كردن يك دكمه به آن شبكه بيكران اطلاعات وصل ميشويم، گسترشي پهناور و كم عمق داريم.»
من شيفته آن صحنه در فيلم «2001» هستم. چيزي كه آن صحنه را آن قدر گزنده و خارقالعاده ميكند، واكنش احساساتي كامپيوتر به باز كردن قطعات مغزش است: يأس او، وقتي كه مداري پس از ديگري خاموش ميشود؛ دادخواهي كودكانه او از فضانورد؛ - «ميتوانم حسش كنم. ميتوانم حسش كنم. من ميترسم.» - و بازگشت نهايي او به چيزي كه تنها ميتوان يك حالت معصوميت خواندش.
جوشش احساسات HAL در تضاد با حالت بياحساسي است كه مشخصه شخصيتهاي انساني اين فيلم است، كساني كه تقريباً با كارايي روباتيك در پي حرفه خود هستند. حس ميكنيم انديشهها و كارهاي آنها براساس يك نمايشنامه است، چنان كه گويي گامهاي يك الگوريتم را دنبال ميكنند. در جهان فيلم 2001، انسانها آن قدر شبيه ماشين شدهاند كه انسانيترين شخصيت فيلم، يك ماشين از آب درميآيد.
اين گوهر اصلي پيشگويي تيره كوبريك است: همچنان كه به كامپيوترها به عنوان واسطههاي ادراك خود از جهان تكيه ميكنيم، هوشمندي خود ما است كه به هوش مصنوعي تنزل مييابد.