سه‌شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳ |  عضویت / ورود

آرشیو: وقتی بیماری وسواس فکری و سوء ظن با بیماری افسردگی ترکیب شود!


نمی‌دانم سریال «ماه و پلنگ» را می‌بینید یا خیر؟ گذشته از انتقاداتی که منتقدان به آن دارند (از جمله اینکه کارگردان آن همان کارگردان سریال «ستایش» است و تِم کلی سریال و حتی بازیگران آن شبیه ستایش است که البته من چندان قبول ندارم و در عوض انتقاد دارم که گاهی داستان در اوج عرفان به سر می‌برد و گاهی در حالت لودگی و تمسخر و همین باعث می‌شود آن تأثیری که انتظار می‌رود را روی مخاطب نگذارد. معمولاً خنده تأثیر حالت عرفانی را از بین می‌برد)  با همه این‌ها، ظاهراً نویسنده هوشمند و خوش‌فکری داشته؛ بنابراین، داستان حاوی نکات ریز و جالبی است که حداقل تا اینجا منِ بدپسند را جذب کرده!

چیزی که باعث شد این مطلب را بنویسم، قسمت ۱۶ این سریال (یعنی دیروز، ۶ آذر ۹۵) بود. در این قسمت، اشاره‌های جالبی به بیماری OCD و NDP شد که از قضا ما در بین فامیل، چند ماه است که یک مصیبت عظما با این بیماری پیدا کرده‌ایم!

داستان از این قرار است

سوژه داستانِ ما، پدربزرگ ما است که این روزها ۹۰ ساله شده.

همه چیز از فوت خاله ما شروع شد که من جریانش را در مطلب «کسی برای سرطان کبد راه درمان سراغ ندارد؟» گفتم. او پس از حدود ۳ سال مبارزه با سرطان، دو سال پیش عمرش را به شما داد. بعد از فوت او، یک مشکل عجیب کم‌کم شروع به رشد کرد: او و فرزندانش تقریباً یک روز در میان به پدربزرگ و مادربزرگ تنهای ما سر می‌زدند و باعث رونق خانه آن‌ها (و رونق کل فامیل) می‌شدند اما با فوت خاله، این رونق از خانه پدربزرگ ما رفت و آن‌ها حسابی تنها شدند. ظاهراً در این رفت‌وآمدها خاله ما چند باری به شوخی به پدربزرگ ما گفته بود: این رضا (یعنی شوهرش) را کمی نصیحت کن، من را اذیت می‌کند. (دقت کنید که فقط شوخی بوده چون خاله ما و شوهرش هیچ مشکلی با هم نداشتند و خیلی هم با هم خوب بودند)

بعد از فوت خاله ما، شوک بزرگی به همه و از جمله پدربزرگ ما وارد شد و پس از آن هم که تا حداقل دو سال، پدربزرگ ما کاملاً تنها شد. (مادربزرگ ما در مراسم‌ها و خانه‌های مختلف می‌گردد و مشکلی ندارد اما پدربزرگ، تنها در خانه است و از طرفی مثلاً یک هفته می‌رفت باغ و تنها در باغ مراقب انارهایش بود...) و خیلی مسائل دیگر هم دست به دست هم داد؛ مثلاً تا چند هفته آن‌ها تلویزیونشان سوخت و تنها سرگرمی‌شان از بین رفت و بچه‌هایش هم احتمالاً در ذهنشان می‌گفتند آخر آن‌ها که گوش‌هایشان نمی‌شنود و چشم‌هایشان هم درست نمی‌بیند، تلویزیون می‌خواهند چه کار و خلاصه تنهایی پشت تنهایی.

او که یک پیرمرد شدیداً سوداوی بود (یعنی بسیار اهل سوء ظن و فکر و خیال بود به طوری که به برادر خودش هم دائم سوء ظن داشت...)، دو مورد دیگر به او اضافه شد: شوک بزرگ و افسردگی!

این‌ها کم‌کم در او رشد کرد تا اینکه چند ماه پیش مادربزرگ ما آمد خانه ما که نزدیک آن‌ها هستیم و گفت: من امشب اینجا می‌خوابم... اوائل فکر می‌کردیم شاید بابابزرگ رفته باغ و در این شرایط او می‌آید خانه ما می‌خوابد... کم‌کم متوجه شدیم بابابزرگ هست و او می‌آید... و کم‌کم متوجه شدیم که او حرف‌های زشتی می‌زند که مادربزرگ ما نتوانسته تحمل کند و آمده خانه ما.

تا چند ماه این روال ادامه پیدا کرد تا اینکه طی دو سه ماه اخیر به اوج خود رسید!

یک شب مادربزرگ آمد و گفت که من را بعد از چند ده سال زندگی مشترک که چنین کار نکرده بود، کتک زده! یک مشت زده بود و صورتش کبود شده بود و تا چند روز خوب نمی‌شد.

بعد از کلی وساطتِ بچه‌ها، عزیز دوباره می‌رفت خانه و دوباره چند روز پیش آمد و گفت: این بار چاقو آورده بود ... (نه برای کشتن اما ظاهراً برای تهدید)

دوباره کلی وساطت و... دیگر کار به جایی رسید که چند شب پیش ظاهراً می‌خواسته عزیز را خفه کند!!

دلیل؟ باور نمی‌کنید! او «رضا» یعنی شوهرخاله ما (شوهرخاله‌ای که از قضا بسیار بامحبت و دوست‌داشتنی است) را مسبب مرگ خاله می‌داند و دائم و هر روز به عزیز گیر می‌دهد که تو چرا می‌روی خانه آن‌ها!؟ عزیز دائم قسم می‌خورد که من آنجا نبودم، او می‌گوید من خودم دیدم...! هر بار که عزیز از درِ خانه می‌رود داخل، او شروع می‌کند که تو الان پیش رضا بوده‌ای! دقت کنید که قسم می‌خورد که من خودم دیدم که تو با او بودی! (خیلی جالب است! خوب دقت کنید که او واقعاً تصویرسازی می‌کند و انگار این چیزها را واقعاً می‌بیند! چون با جزئیات تعریف می‌کند...)

حتی با فرزندان خاله بد شده چون آن‌ها فرزندانِ رضا یعنی مثلاً قاتل دختر او هستند!

این سوء ظن دائم دارد گسترش پیدا می‌کند! او به هر کسی که بفهمد کوچک‌ترین رابطه‌ای با رضا دارد، همین کارها را می‌کند! به دخترها و حتی ما هم شک کرده و همه را خیانتکار می‌داند و می‌گوید شما همه طرفدار رضا هستید!

همه بدی‌های عالم سر رضا خراب می‌شود؛ مثلاً چند هفته پیش چند دزد چند انار از باغش برده بودند، آمده بود خانه و می‌گفت رضا آمده باغم را دزدیده!

باور نمی‌کنید چقدر سوژه جالبی شده!

یعنی یک رفتارهای جالبی از او می‌بینیم که همه در بهت فرو رفته‌ایم!

نکته ظریف ماجرا این است که این شوهرخاله و فرزندانش بیشتر از همه گردن او حق دارند! مثلاً موقع انارچینی یا آب دادن درختان و خیلی کارهای دیگر، این «رضا» و بچه‌هایش بودند که به کمک او می‌رفتند نه ما! (اینجا را یادتان باشد که نزدیک‌ترین دوست بابابزرگ، همین رضا بود)

یعنی ما در این مدت انواع ترفند را پیاده کرده‌ایم، فایده ندارد که ندارد!

مثلاً جدیدترین سوژه این است که به او گفته‌ایم «رضا مرده! اعلامیه‌اش هم سر خیابان است، برو بگو فلانی برایت بخواند» و به آن شخص سپرده‌ایم که اگر آمد پرسید، این اعلامیه از کیست بگو از رضا ... که این خیالش راحت شود که رضا مرده!! و به شوهرخاله بیچاره سپرده‌ایم که یک مدت جلو چشم او آفتابی نشود! اما باز هم فایده ندارد! او هر سه جمله، یک جمله‌اش نفرین و فحش به رضا است!

وقتی با ما صحبت می‌کند، رفتارش کاملاً عادی و پر از حرف‌های خوب است اما به محض اینکه در خلوت خود قرار می‌گیرد، شروع می‌کند به پرورش سوء ظن نسبت به شوهرخاله مظلوم ما!

نهایتاً چند روز است که او را تنها در خانه گذاشته‌ایم و عزیز رفته خانه خاله کوچک ما و دایی که با روان‌پزشک صحبت کرده و قرض گرفته، دارد به زور به او قرص می‌خوراند تا ببینیم به کجا می‌رسیم...

شاید بدترین بیماری این بیماری باشد! بگویید چرا؟ چون شخص به همه چیز و همه کس، سوء ظن دارد و از جمله: به پزشک و دارو! او به زور، یک قرص می‌خورد و دیگر تا یک هفته نمی‌خورد! دائم می‌گوید: شما از دست من خسته شده‌اید و می‌خواهید با این قرص‌ها من را بکشید! با هزار ترفند قرص را در غذا و آب و غیره حل می‌کنیم و به خوردش می‌دهیم! می‌گوید: من خودم حکیم همه‌ی عالم هستم!!!

چند روزی است که تصمیم گرفته‌ایم او را ببریم جایی که تحت مراقبت باشد، چون واقعاً رفتارهایش خطرناک شده!

برویم سراغ فیلم ماه و پلنگ

فیلم، حکایت دختری است که در روزِ ازدواجش، یک ماشین که یک پسر بدون گواهینامه راننده آن است با نامزدش تصادف می‌کند و نامزد به طرز فجیعی در دامان دختر فوت می‌کند! (شوک بزرگ)

دختر که ظاهراً تنها است (این را می‌شود از «تک‌فرزند بودن» او در فیلم فهمید) و اهل فکر و خیال، سر قبر نامزدش قول می‌دهد که انتقام خون نامزد را بگیرد و بنابراین از راننده شکایت می‌کند و دوست قدیمی‌اش که حالا یک وکیل شده را پیدا می‌کند و وکیل خود انتخاب می‌کند. پدرِ پسری که راننده بود به خاطر حب فرزند (که یکی از اوج‌های عرفانی این سریال بود) ادعا می‌کند که او خودش پشت فرمان بوده... اما فیلم‌هایی که فیلمبردار مراسم عقد گرفته مشخص می‌کند که یک جوان پشت ماشین بوده. به هر حال، بعد از کلی ماجرا، پدر و مادرِ نامزد قبول می‌کنند که دیه فرزندشان را بگیرند و شکایت خود را پس بگیرند. دو فیلمبردار شاهد هم به ازای دریافت چند میلیون قبول می‌کنند که در دادگاه شهادت ندهند... و خلاصه نهایتاً پرونده بدون اثبات جرمِ آن پسری که پشت فرمان بود، مختومه می‌شود! وقتی دختر این قضایا را می‌بیند (اینکه شاهدها شهادت ندادند و پدر و مادر داماد هم پول گرفتند و رضایت دادند) سوء ظن‌هایش شروع می‌شود! به همه، و از همه بدتر به آن دوستش که وکیلش بود (نزدیک‌ترین شخص در این فیلم به او) شک می‌کند و معتقد می‌شود که او هم پول گرفته و وقت را تلف کرده تا پرونده به نفع آن مجرم مختومه شود! (در حالی که آن دختر هرگز چنین کاری نکرده)

خلاصه، دختر آنقدر با خودش کلنجار می‌رود تا جایی که یک سری رفتارهای خطرناک از خود بروز می‌دهد (مثلاً همسرش را در اتاق خودش تصور می‌کند و لباس عروسی‌اش را می‌پوشد و با او از اتاق بیرون می‌آید و این‌جور وهم‌ها) و نهایتاً پدر و مادر مجبور می‌شوند او را به تیمارستان ببرند تا تحت مراقبت باشد...

خوشبختانه ویدئوی این قسمت را پیدا و آن بخش اصلی را جدا کردم. خواهش می‌کنم حتماً این ۲۰ دقیقه از این سریال را ببینید تا متوجه شوید که سوژه‌ی این سریال و سوژه‌ی زندگی ما به چه بیماری‌ای دچار شده‌اند و خیلی نکات ریز که در همین چند دقیقه نهفته است:

به ویژه، دقیقه ۸ تا ۱۰ را ببینید:

نکاتی در مورد این بیماری:

من خلاصه‌ای از نکات این سریال و آنچه در پدربزرگ‌مان دیده‌ام را اینجا قرار می‌دهم، مطمئنم که برای کسانی که با این معضل روبه‌رو خواهند شد و با جستجو این مطلب را پیدا می‌کنند، مفید خواهد بود:

۱- چه کسانی مستعد این بیماری هستند؟

- می‌توان به طور خلاصه گفت که «سوداوی‌ها» بهترین سوژه‌ی این بیماری هستند. (برای اینکه بدانید سودا چیست؟ سوداوی کیست؟ باید مطلب «آشنایی با موضوع مهمی به نام «مزاج» در نیم ساعت ؛ فایل صوتی صحبت‌های مهندس نیرومند در مورد مزاج» را مرور کنید) در مجموع، کسانی که خیلی فکر و خیال می‌کنند و به اطرافیان سوء ظن دارند. این بیماری که از خطرناک‌ترین بیماری‌ها است در اصطلاح OCD نامیده می‌شود. OCD مخفف Obesssive Compulsive Disorder و به معنی «اختلال وسواس فکری عملی» است.

- افرادی که تنها هستند. تنهایی یکی از خطرناک‌ترین موقعیت‌ها برای بشر است! در تنهایی انسان آنقدر با خودش به صورت بازتابی فکر می‌کند تا این حلقه‌ی نامتناهیِ افکار، کار دستش بدهد! افرادی که به تنهایی برای تحصیل و... برای مدت طولانی به کشورهای دیگر سفر می‌کنند اکثراً به چند نوع بیماری روحی دچار می‌شوند که یکی از آن‌ها همین است! اما آن‌ها که با خانواده سفر می‌کنند مشکلات روحی کمتری خواهند داشت. (قابل توجه آن پدر و مادر بی‌سواد که فرزند مجرد و تنهایشان را برای «پیشرفت»! به خارج می‌فرستند و بعد از مدتی یک دیوانه تحویل می‌گیرند!)

- افرادی که بیکار هستند. دقت کنید که پدربزرگ و مادربزرگ ما بی‌سواد هستند. تصور کنید! صبح که از خواب بیدار می‌شوند تا شب، چه کار می‌خواهند کنند؟ هیچ کاری ندارند! خوب معلوم است که باید دائم فکر و خیال کنند تا از بیکاری دربیایند! به همین دلیل است که من در مطالبی مثل «اگر بفهمم یک جوان شیعه دنبال دانش نیست... یا: علم بهتر است یا ثروت؟» و «برای دوران پیری خود برنامه ریزی کرده‌اید؟» اینقدر تأکید می‌کنم که برای پیری و دوران بیکاری خود برنامه‌ریزی کنید. دقت کنید که چه جوان و چه پیر! همه در بیکاری در خطر این بیماری هستند. من جوان‌هایی را سراغ دارم که به خاطر بیکاری بیش از حد، به بیماری‌های عصبی وحشتناک دچار شده‌اند.

- از همه مهم‌تر: افرادی که در معرض یک شوک بزرگ قرار می‌گیرند!

وقتی یک پدر و مادر، فرزند خود را از دست می‌دهند یا یک دختر که تازه نامزدی را (بعد از کلی تلاش! :) [شوخی]) پیدا کرده، او را از دست می‌دهد یا یک نفر شغلش را از دست می‌دهد و خیلی خیلی مثال‌های دیگر... این‌ها همه یک جرقه برای شعله‌ور شدن آتش این بیماری هستند.

- کسانی که به بیماری NDP دچار هستند. NDP مخفف Narcissistic Personality Disorder و به معنی «اختلال شخصیت خودشیفته» است. در این اختلال، شخص، خود را عقل کل می‌داند (مثل بابابزرگ ما که خود را «حکیم همه عالم» می‌داند یا مثلاً می‌گوید: ۱۲۰ سال که چیزی نیست، بابای ما ۱۲۰ سال عمر کرد، ما خیلی بیشتر از این عمر می‌کنیم!!) و حاضر نیست قبول کند که اشتباهاتی دارد. مثلاً اگر به او بگویید: «چند تا از گناهانت را بشمار» او معتقد است که هیچ گناهی مرتکب نشده و قبول نمی‌کند که برخی کارهایش اشتباه یا گناه است!

https://img.aftab.cc/news/95/ndp.jpg

- افرادی که کتاب‌ها و مطالب خطرناک می‌خوانند! اگر به فیلم بالا دقت کنید، یک نکته ریز در آن این است: خانم دکتر می‌آید و می‌بیند که دختر دارد یک کتاب می‌خواند! رنگ جلد کتاب چه رنگی است؟ سیاه! داستان؟ مورد علاقه دختر است؛ یعنی نویسنده القا می‌کند که این رمان هم یک رمان خطرناک مثل زندگی خودش است. نشان به آن نشان که خانم روانشناس می‌گوید: باز هم که این کتاب رو می‌خونی!؟ (یعنی نباید هر کتابی را بخوانی...) [تأکید می‌کنم که فیلم را خیلی با دقت نگاه کنید. برخی نکاتش را هر کسی متوجه نمی‌شود. رفتارهای خانم روانشناس بسیار عالی و هوشمندانه طراحی شده. القائاتی که به بیمار می‌کند. رفتارهای بیمار که چطور با خودش فکر و صحبت می‌کند... چیزهایی که در ذهنش می‌سازد و گوشزدهای عرفانی آن پیرمرد به جوان و خلاصه خیلی نکات جالب و حتی نماهای فیلم و رنگ‌ها دلیل و معنی مهمی دارند]
همانطور که در مطلب «دانستنی‌های خطرناک» گفتم، خواندن برخی کتاب‌ها خیلی خیلی خطرناک است! مثلاً کتاب‌های دکتر شریعتی که اگر دقت کنید رنگ جلد تمام کتاب‌هایش در انتشارات مختلف سیاه است! یعنی حتی طراح جلد را هم تحت تأثیر قرار داده چه برسد به خواننده آن و چه برسد به خودِ نویسنده!

 

۲- علائم این بیماری چیست؟

- شخص بیمار، به طور عجیبی روی یکی از نزدیک‌ترین اطرفیانش حساس می‌شود و او را متهم به خیانت علیه خودش می‌کند! مثلاً بهترین دوستش، یا همسرش و... . مثلاً یک مرد یا زن، همسرش را متهم به خیانت ناموسی می‌کند یا یک فرزند، هر چه مشکل در زندگی دارد را به خاطر وجود مادر یا پدرش می‌داند.

- در حالی که در حالت عادی، بسیار طبیعی رفتار می‌کند، اما وقتی بیکار می‌شود یا صحبت از آن شخص خاص می‌شود، ناگهان رفتارهایی از خود بروز می‌دهد که باور کردنش برای شما سخت است! انگار که تبدیل به یک ماشین بی‌احساس و بی‌درک شد! دائم به او ناسزا می‌گوید و او را تهدید به انواع کارهای خشن می‌کند. (فراموش نکنید که من چند سال پیش، پدربزرگم را یکی از الگوهایم می‌دانستم و چقدر از او در همین سایت تمجید می‌کردم و الان هم وقتی آرام است، آنقدر شیک صحبت می‌کند و آنقدر خوب است که هیچ کس باور نمی‌کند آن رفتارها از او بروز کند! جالب است که ما گاهی به عزیزمان شک می‌کردیم! می‌گفتیم: آخر مگر می‌شود پدربزرگ این کار را کرده باشد!؟ تو اشتباه می‌کنی!!! یعنی آنقدر رفتارهای او عجیب است که هیچ کس باور نمی‌کند...)

- شخص بیمار، تمام چیزهای بد را که در زندگی از آن شخص دیده به خاطر می‌آورد! یعنی مثلاً اگر در کودکی یک چیز بد از آن شخص دیده الان به یاد می‌آورد و آن‌را یادآوری می‌کند!

- بیمار، هر فردی که با آن شخص هر نوع رابطه‌ای داشته باشد را متهم به هم‌دستی با او می‌کند.

- بیمار دائم در حال تصویرسازی در مورد آن شخص است! یعنی مثلاً ممکن است او را الان در خیابان ببیند! یا الان یکی را بگیرد و خفه کند و فکر کند که او را خفه کرده! (در این حد! و واقعاً این موضوع جالب است و باید از نظر علوم اعصاب بررسی شود و البته شده که می‌شود جاهایی از مغز را تحریک کرد و شما در محیط آن چیزی را ببینید که به آن فکر می‌کنید!)

۳- درمان این بیماری چیست؟

در قطعه فیلم بالا به خوبی به درمان‌ها اشاره می‌شود؛ من هم برخی را لیست می‌کنم:

- همانطور که مشخص شد، سه عامل کلیدی باعث بروز این بیماری می‌شود: ۱- افسردگی ناشی از تنهایی ۲- سوء ظن و ۳- که جرقه اصلی را می‌زند: شوک بزرگ!
بنابراین، برای درمان این بیماری باید این سه عامل را از بیمار دفع کرد. پس راهکارها به شرح زیر خواهد بود:

- سرگرم بودن، آنقدر که فرصت و انرژی‌ای برای فکر و خیال باقی نماند. در فیلم، اگر دقت کنید خانم روانشناس به دختر، پیشنهاد می‌کند که در رشته مورد علاقه‌اش تحصیل کند. (اگر از من بپرسید که چرا اینقدر خودت را مشغول می‌کنی؟ [من شاید ده تا شغل داشته باشم! فقط تحصیل در سه رشته یک نمونه‌اش است] به شما خواهم گفت که برای این است که فرصت فکر و خیال نداشته باشم!)

- شلوغ کردن اطراف بیمار: اگر سوژه، مانند سوژه خانواده‌ی ما است، سعی کنید بیمار را تنها رها نکنید و او را در جمعی گرم قرار دهید. مثلاً مادر و خاله و داییِ ما این روزها به نوبت به پدربزرگ سر می‌زنند و می‌گویند و می‌خندند تا او آنقدر خسته بشود تا بخوابد! مثلاً دیشب تا ساعت یک نیمه شب پیش پدربزرگ بودند و او را سرگرم می‌کردند... (حالا جالب اینجاست که مادرمان می‌گفت: آخرش بعد از این همه گفتن و خندیدن گفت: فردا برویم محضر من این زن را طلاق بدهم خیالم راحت بشود!!!! :) تصور کنید یک پیرمرد ۹۰ ساله می‌خواهد یک پیرزن ۸۰ ساله را طلاق بدهد!)

- دور بودن از شخصی که بیمار روی او حساس شده: اگر دقت کنید خانم روانشناس به دختر پیشنهاد می‌کند که برود خارج از کشور... یعنی یک مدت از آن دوست و آن افرادی که فکر می‌کند به او خیانت کرده‌اند دور باشد. این کار می‌تواند با مسافرت‌های سیاحتی و زیارتیِ چند روزه اتفاق بیفتد.

- صحبت با روانشناس: روانشناسان برای همین مواقع آموزش دیده‌اند. هرگز از آن‌ها دوری نکنید. یک روانشناس خوب پیدا کنید و با او مشورت کنید.

- رفع مشکل از طریق روانپزشک: روانپزشکان با داروهای رفعِ مشکل، به خوبی آشنا هستند. اگر دارویی را تجویز می‌کنند حتماً هر طور شده به خورد بیمار بدهید. (پدربزرگ ما آن روزی که داروهایش را مصرف می‌کند، این مشکل را نداریم اما وقتی قطع می‌کند، مصیبت شروع می‌شود!)
ممکن است با این دیدگاه که دارو چندان مؤثر نیست، مصرف نشود، در این حالت ممکن است بخشی از سلول‌های مغزِ شخص به مرور صدمه ببیند و دیگر قابل ترمیم نباشد!

- انتقال بیمار به مراکزی مانند تیمارستان: در خطرناک‌ترین حالت، بیمار را به مراکزی منتقل کنید تا تحت مراقبت باشد. دقت کنید که ممکن است ناگهان دست به کاری بزند که دیگر کار از کار گذشته باشد و کار دست همه بدهد! (کشتن دیگران به خاطر انتقام یا خودش برای راحت شدن از این وضع، بدترین سناریو است)

- آشنا کردن بیمار با این بیماری: دقت کنید که دانشمندان معتقدند «آشنایی بیمار با بیماری»، خودش بخش اعظم مشکل را رفع می‌کند! همین که یکی بداند که این رفتارها نوعی بیماری است، تن به درمان می‌دهد...

- رفع مشکلات دیگری که مقدمه‌ساز این مشکل می‌شوند: مثلاً پدربزرگ ما در دو سال اخیر به شدت گوش‌هایش سنگین شده است و باید کلی داد بزنید تا یک جمله را بفهمد. همین عدم شنوایی باعث می‌شود صدای محیط را نشوند و بیشتر در خودش فرو برود! تازه دیروز خاله ما یک میلیون و سیصد هزار تومان داده و یک سمعک برایش خریده (حالا اگر قبول کند که بزند!). چشمانش هم که ضعیف شده و این قوز بالای قوز است! یا مثلاً از جوانی، امیدِ بابابزرگ ما به یک رادیو بود که آن رادیو خراب شد و به تلویزیون پناه آورد، تلویزیون هم که خراب شد دیگر تمام سرگرمی‌اش از بین رفت... رفع این مقدمات می‌تواند مانعِ رسیدن به آن نقاطِ خطرناک شود. یا مثلاً اینکه او چند روز آن هم در این هواهای سرد پاییز (که فصل انارچینی است و باید انبارها را از شر دزد حفظ کنند) تنها برود باغ، می‌دانید چه فاجعه‌ای است؟

۴- چطور با این نوع بیمارها رفتار کنیم؟

دقت کنید که این موضوع هم یک بیماری است مانند هر بیماری دیگری؛ مثل سرماخوردگی که باید درمان شود. لطفاً بیمار را درک کنید و سعی نکنید با ترک کردن او یا انجام رفتارهایی تأدیبی مشکل را بدتر کنید! (مثل اینکه ما اول گفتیم پدربزرگ را چند روز در خانه تنها بگذاریم که ادب بشود و قدرِ بودنِ مادربزرگ را بداند اما نه تنها افاقه نکرد بلکه بدتر و لجبازتر شد! تازه خودش برنج هم دم کرده بود!!!)

یک نکته، خیلی مهم است: اینکه بدانید که او خودش بیشتر از هر شخص دیگری از این وضعیت عذاب می‌کشد! کمکش کنید که از این وضع نجات پیدا کند...

 

صحبت پایانی:

این اتفاقات در اطراف انسان، یک درس برای او است! آن روز که این پدربزرگ و مادربزرگ باید می‌رفتند سواد یاد می‌گرفتند، فکر این مواقع را نکردند که یک روز آنقدر تنها و بیکار می‌شوند که کاری جز فکر و خیال و گیر دادن به هم نخواهند داشت! اما اگر به مطالعه عادت می‌کردند، الان مثل آیت الله موسوی اردبیلی بودند. او هم ۹۰ ساله بود و دو سه روز پیش مرحوم شد، پدربزرگ ما هم ۹۰ ساله است؛ مقایسه کنید!

البته درسِ دیگر، درس از همین «پیری» است! یکی از نشانه‌های عظمت خداوند همین «پیری» است! خیلی از بزرگان بوده‌اند که در سنین بالا به پرت‌وپلاگویی دچار شده‌اند! احتمالاً شما هم در خانواده مادربزرگ و پدربزرگی دارید که مثل یکی از همسایه‌های ما آلزایمر شدید دارد و یک دفعه می‌بینید رفته زیر میز غذاخوری دستشویی کرده! و صدها نمونه دیگر که همه می‌شناسیم... این‌ها برای این است که منِ جوان ببینم و یادم نرود که یک روز وضعم این می‌شود! پس نکند غرورِ زیبایی و قدرت جوانی من را بگیرد و سرمست شوم و خضوع و خشوع در برابر خداوند را فراموش کنم. به قول این آیه‌ی دوست‌داشتنی:

 أللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَشَیْبَةً یَخْلُقُ مَا یَشَآءُ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْقَدِیرُ

خداست که شما را از ناتوانی آفرید، سپس بعد از ناتوانی، قوّتی بخشید، آنگاه بعد از توانایی و قوّت، ضعف و پیری قرار داد؛ او هر چه بخواهد می‌آفریند، و اوست دانای توانا. (آیه ۵۴ سوره روم)

 آیات مربوط به پیری را مرور کنید. خیلی تأثیرگذار هستند؛ مثل آن آیه مشهور که: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَفَلا يَعْقِلُونَ؟» (و هر که را عمر طولانی دادیم، خلقتش را وارونه کردیم! آیا نمی‌اندیشند؟) حقا که خلقت انسان وارونه می‌شود! مثل یک بچه می‌شود که نمی‌داند کجا باید دستشویی کند و یکی باید دستش را بگیرد و تاتی‌تاتی کند که راه برود و مثل یک بچه بهانه می‌گیرد و...

بگذریم...

تشکر از دست‌اندرکاران سریال ماه و پلنگ

در مجموع، داستان این سریال، جالب است و نکاتِ مفیدی در آن نهفته شده که می‌تواند درمان مشکلات امروز جوامع باشد. هر چند که یک سری بدآموزی‌هایی در فیلم هست (مثل همان ایراد همیشگی به همه فیلم‌های ایرانی که: این خانواده‌های داخل فیلم چرا اینقدر با خانواده‌های سطح جامعه ما متفاوت هستند؟ خانه‌های بسیار مجلل، سفر به آفریقا، ماشین شاسی‌بلند [High Chassis Car / شاسی تلفظ فرانسوی کلمه Chassis است] و...) اما به هر حال، از دست‌اندرکاران این سریال تشکر می‌کنم به ویژه از نویسنده که از طرز فکرش خوشم آمده است.

 

خوب، این هم یکی دیگر از تجربیات خانوادگی ما که نوشتن آن چهار پنج ساعت از من وقت گرفت اما مطمئنم مثل مطالب مشابه «معضلی به نام « قاریق بچه »!» و «اگر شما بودید، کدام را انتخاب می‌کردید؟ (آشنایی با بیماری نادر قلب ناقص در نوزاد)» و... برای خیلی‌ها مفید خواهد بود.

موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند


[ارسال شده در مورخه : یکشنبه، 7 آذر، 1395 توسط Hamid]
[ #مطالب مفید مرتبط با روانشناسی]



بازدیدها از این مطلب: 6645 بار   امتیاز متوسط : 0  تعداد آراء: 0   امتیاز دهید:

نظرات طرح شده

نام: [ کاربر جدید ]
ایمیل:

نظر:


اجازه استفاده از تگهای HTML را ندارید


جمع عدد 7 با 10 را در كادر زیر وارد نمایید:
(این كار برای جلوگیری از فعالیت موتورهای اسپمر است)


* توجه: نظر شما بعد از بررسی، نمایش داده خواهد شد.

Fatemeh                توسط Fatemeh در مورخه : دوشنبه، 8 آذر، 1395(لینک نظر)
آخی، ان شاءالله که هرچه زودتر سلامتیشونو بدست بیارن. پیرها خیلی حساس و شکننده میشن باید خیلی مواظبشون باشیم، اون ها توقعی جز احترام از ما ندارن، سفارش پیامبر هست که به پیرها و بچه ها خیلی مهربونی کنید.... الان مادربزرگ خودم بعد از فوت پدربزرگم خیلی زودرنج شده و اصلا کسی جرأت نمی کنه بهش بگه بالای چشمت ابروإ، همه فامیل اینو فهمیدن، و خیلی فکر و خیال می کنه، واقعا که بیکاری خیلی بده و خیلی دخیله تو این زمینه، میتونه آدم رو به جنون بکشه...

کارگردان فیلم ستایش که سعید سلطانی بود، اما این فیلم احمد امینی!

فیلم های ایرانی چندسالی ست که به شدت بدآموز شده و خدا بهمون رحم کنه اگه بخواد همینطور پیش بره، اون از فیلم پریا که وحشتناک افتضاح بود، این هم از این، که هرجور حساب کنی باز بدی هاش به خوبی هاش میچربه، از نوع لباس پوشیدن و آرایش گرفته تا حرف زدنشون و القای تجملات و رفتارهای غلط، افکار غلط، سبک زندگی های غلط و غیر دینی...هیچی بدتر از این نیست که خوب و بد درهم آمیخته بشه، البته من اصلا آدم بدبینی نیستم، و عادت دارم نیمه پر لیوان همیشه ببینم اما دیگه واقعا دارن شورشو درمیارن، خدا میدونه خواهرم که رفته بود مدرسه دخترش جلسات مشاوره در مورد مشکلات روز اومده بود یه چیزایی می گفت درباره نقد همین فیلما که چقدر آسیب میزنه به جامعه، افسردگی های زن ها و حتی مردها، پایین اومدن تحمل مشکلات و جدایی ها و بلوغ زودرس بچه ها و انحرافات جوونا و خیلی چیزهای دیگه که عاملش همین فیلم هاست که بهشون گفته بود اصلا این فیلمارو نگاه نکنید و نزارید همسرتون و بچه هاتون هم نگاه کنن. اصلا خدا شاهده آدم شرمش میشه با خانواده بشینه دیگه به این فیلما نگاه کنه...


[ ارسال جوابیه ]


محمدمهدی                توسط محمدمهدی در مورخه : چهارشنبه، 10 آذر، 1395(لینک نظر)
محتوای مرتبط با روان درمانی که عالی بود؛ اما این سریال پر از اشکاله. وکیلی که ادعا میکنه پروندۀ 7 یا 8 میلیاردی داره؛ 6% پولی که دعوا سرشه حق الوکاله میگیره. اگر ببازه هم 3%!!! چطور میره 100 میلیون نزول میکنه؟ چرا آدم باید اینقدر از طلبکار نزول خور بترسه؟ مگر وکیل نیست. فوقش آدم رو میندازن زندان؛ این موش شدن رو درک نمیکنم. یا مثلاً پدر و مادر (زن و شوهر وکیل) جلوی بچه حرفهای مشکل دار میزنن. زنه به مرده میگه اگر دفعۀ بعد کلک بزنی؛ خودم میکشمت و دیه ات رو هم میدم!!!


[ ارسال جوابیه ]


محمدمهدی                توسط محمدمهدی در مورخه : چهارشنبه، 10 آذر، 1395(لینک نظر)
جالبه که من حرفهای اون روان پزشک خانم رو بیشتر شبیه هذیان میبینم تا در درمان. :)
چقدر خدا آدمها رو با نظرات متفاوت ساخته.


[ ارسال جوابیه ]


منوچهر                توسط منوچهر در مورخه : شنبه، 4 دی، 1395(لینک نظر)
با تشکر بابت مطلب بسیار عالی و وقتی که برای تهیه اون گذاشتین.
درباره تاثیر خواندن مطالب منفی و خطرناک توصیه میکنم این ویدئو کوتاه رو حتماً ببینید:

http://www.aparat.com/v/fVBOz


[ ارسال جوابیه ]