دوست نداشتم این مطلب را در صفحه اول سایت بیان و خاطر شما عزیزان را مکدر کنم، اما چون بعد از نوشتن مطلب «اگر شما بودید، کدام را انتخاب میکردید؟ + درخواست دعا برای یک نوزاد» برخی دوستان به طرق مختلف پیگیر حال نرگس بودند، گفتم اطلاع دهم که: متأسفانه امروز صبح نرگس از دنیا رفت.
پیشبینی دکترها درست از آب در آمده بود: او دقیقاً در چهار ماهگی تمام کرد.
امیدوارم خدا هرگز برای هیچ مادر و خانوادهای چنین مصیبت سختی را پیش نیاورد، اما برای اینکه ممکن است کسی با جستجو در این زمینه وارد آن مطلب شود و پیگیر باشد که عاقبت نوزادانی که با این مشکل مواجه میشوند، چه خواهد شد، کمی توضیح بدهم:
همانطور که گفته بودم، سمت چپ قلب نرگس به طور کامل شکل نگرفته بود و بنابراین خون او تصفیه نمیشد یعنی انگار خون تصفیه شده به بدنش نمیرسید. بنابراین او هر روز کبودتر شد و وقتی هر نوع غذایی میخورد چون به خون تازه و پر اکسیژن برای هضم غذا نیاز داشت و این خون در بدنش نبود، هر روز بیشتر جیغ و داد میکرد. آنقدر جیغ و داد که دیگر از حال میرفت...
دو هفته پیش اوضاعش بیش از حد وخیم شد. حدود یک هفته در بیمارستان زیر اتاقک اکسیژن بود. وقتی اکسیژن به او میرسید، آرام میشد... بنابراین کپسول اکسیژن و اتاقک آن را اجازه کردند و در منزل به او اکسیژن میدادند. تا دو روز پیش که من برای دیدنش رفتم و دیدم از بچه هیچ وزن و جسمی باقی نمانده!
خلاصه، دو روز پیش به خاطر اینکه خون به مغز او نمیرسید تشنج میکرد و انگار بارها قلب او ایستاده و دوباره زنده شده، تااینکه امروز صبح مادرش با گریه و زاری تماس گرفت و گفت: نرگس تمام کرد...
حادثه واقعاً عجیبی بود. من در عمرم عجیبتر و غمانگیزتر از این ندیده بودم. اینکه یک مادر ببیند فرزندش دارد لحظه به لحظه به مرگ نزدیک میشود و هیچ کاری از دستش بر نیاید، واقعاً جانسوز بود. (من صحنههای جانسوزی از ناله کردنهای او دیدم که فکر نمیکنم حالا حالاها از جلو چشمانم حذف شود حالا تصور کنید پدر و به ویژه مادرش چه کشیده)
به هر حال، امیدوارم برای هیچ پدر و مادری این صحنهها پیش نیاید و خواهر ما هم همانطور که تا اینجا از این آزمایش سخت موفق بیرون آمده، از این به بعد هم موفق باشد.
مطمئنم یک روز میرسد که آیندگان با خواندن این مطلب میگویند: اگر نرگس در زمان ما میبود، با یک عمل جراحی ساده به زندگی طبیعیاش برمیگشت.
اگر خداینکرده چنین اتفاقی در خانوادهای افتاد چطور میتوان با عواقب روحی آن مبارزه کرد؟
۱- حقیقت این است که مادر ما چندان نگران و ناراحت نبود (شاید هم به رویش نمیآورد که بقیه ضربه نخورند) و همین موضوع باعث میشد خواهرم هم بیش از حد خودش را ناراحت نکند (البته به هر حال نمیتوانست جلو خودش را بگیرد). وقتی از دلیل آن جویا شدیم، میگفت: عزیزم، شما چهل سال پیش را به یاد نمیآورید که این چیزها در همه خانوادهها یک موضوع طبیعی بود. هر خانوادهای یکی دو فرزند داشت که در نوزادی میمردند. خود من یک فرزند دیگر به جز شما داشتهام که بعد از تولد مرده. مادر بزرگتان یک پسر دیگر داشت که بعد از تولد آنقدر گریه کرد تا مرد و خلاصه در همه خانوادهها بوده و برای ما عادی شده. مادر نباید خودش را برای موضوعی که هیچ کاری از دستش بر نمیآید نابود کند...
۲- تمام چیزهایی که پدر و مادر را یاد کودکشان بیندازد (مثل لباسها و اسباب بازیها و کمد و عکسها و غیره) را از جلو چشمشان دور کنید.
۳- با توجه به اینکه تمام دکترها گفتهاند که این موضوع ربط زیادی به شرایط پدر و مادر ندارد و یک جهش ژنتیکی است، میتوان خیلی سریع به فکر فرزند بعدی بود تا شیرینی او جای تلخی این یکی را بگیرد.
به هر حال، ضمن اینکه از همه دوستانی که پیگیر بودند و دعا کردند و همدردی کردند، تشکر میکنم، پایان این نمایشنامه غمانگیز را اعلام میکنم و امیدوارم دیگر هیچ وقت شاهد چنین قضایای تلخی نباشید.
جالب است که این اتفاق در حالی بود که خواهر بزرگتر من، یک هفته میشود که دومین پسر خود با نام «مسیحا» (برادرِ «مهدیرضا»ی هفتساله) را به دنیا آورده! بله، زندگی یعنی همین تلخیها و شیرینیها!
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند