شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴ |  عضویت / ورود

داستان لاتاری و ترغیب افراد به مهاجرت از زبان مولانا!


هر چند وقت یک بار می‌شنوم که فلانی به قصد پیشرفت و زندگی بهتر به فلان کشور مهاجرت کرده؛ چند ماه بعد می‌شنوم او با کلی بیماری روانی و خرج کردن سرمایه و... دوباره به کشورش برگشته (در نزدیکان خودمان چندین نمونه سراغ دارم). این‌ها را که می‌شنوم، یاد داستان جالب مولانا می‌افتم:

مولانا در دفتر پنجرم مثنوی معنوی در بخش‌های ۹۳ تا ۱۰۸ یک داستان طولانی اما بسیار جالب بیان می‌کند که من تعجب می‌کنم در کتاب‌ها و... چرا کمتر به آن اشاره شده است: داستان درباره شیری است که در جنگل، در رقابت با دیگر شکارچیان مثل فیل و... کم آورده و حالا گرسنه مانده است و البته امثالِ روباه که از ته‌مانده غذای شیر می‌خورند هم گرسنه مانده‌اند! بنابراین، شیر از روباه می‌خواهد که تو برو یک خر را بفریب و نزدیک من بیاور، من او را می‌درم، با هم نصف می‌کنیم...

این داستان حاوی نکات فو‌ق‌العاده زیبایی است که هر کس نخواند و نداند، گرفتار روباه‌ها و شیرهای گرسنه می‌شود.

اگر خواستید شعرهای جالب را بخوانید و از هوش مصنوعی هم برای درک بهتر کمک بگیرید، به گنجور مراجعه کنید:

https://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar5/sh93

تا بخش ۱۰۸ ادامه دهید...

و اگر حوصله ندارید اشعار را بخوانید (که البته خیلی نکات را از دست خواهید داد)، داستان روان آن را اینجا بشنوید:

یا شاید بهتر باشد ابتدا داستان روان آن را بشنوید و سپس اشعار را بخوانید... (کاری که من کردم)

پیشنهاد می‌کنم کتاب صوتی قصه‌های شیرین مثنوی معنوی را از p30download دانلود کنید و بشنوید: اینجا کلیک کنید یا کل مثنوی معنوی را از اینجا دانلود کنید و بشنوید.

دفعه بعد که یکی را دیدید که از زندگی سخت در ایران می‌نالد و به امید زندگی راحت‌تر و آرامش بیشتر از مهاجرت به اروپا و آمریکا صحبت می‌کند، این فایل صوتی را برایش بفرستید! (توجه: لازم به یادآوری نیست که هر نوع مهاجرتی ناپسند نیست؛ مثلاً یکی برای کسب علم یا هدایت مهاجرت کند. مهاجرتی که به طمع کسب رفاه و آرامش دنیوی باشد خنده‌دار است چون چنین چیزی را خداوند در دنیا خلق نکرده است! طبق این داستان، هر کجا بروی اگر خوبی‌هایی داشته باشد، بدی‌هایی نیز دارد؛ به قول مولانا: «زانک هر نعمت غمی دارد قرین». در یک مطلب مجزا توضیح خواهم داد که: رضایت یک نگرش است نه یک رفتار...)

من اشعار را هم اینجا قرار می‌دهم که هر بار بخوانیم:

نکته اینکه: جذابیت اصلی مثنوی معنوی، گریزهایی است که مولانا در بین اشعار می‌زند؛ مثلاً اشعار را بخوانید و ببینید که در بخش ۹۵ ناگهان چه گریز جالبی به داستان دیگری می‌زند!

بخش ۹۳

گازری بود و مر او را یک خری
پشت ریش، اِشکَم تهی و لاغری

در میان سنگ لاخ بی‌گیاه
روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه

بهر خوردن جز که آب آنجا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود

آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود

شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد

مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بی‌نوا ماندند دد از چاشت‌خوار

زانک باقی‌خوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند

شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو

گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار

چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر

اندکی من می‌خورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا

یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که می‌دانی بگوی

از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش

بخش ۹۴

...

گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیله‌ها سازم ز عقلش بر کنم

حیله و افسونگری کار منست
کار من دستان و از ره بردنست

از سر که جانب جو می‌شتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت

پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت

گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگ لاخ و جای خشک

گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم

شکر گویم دوست را در خیر و شر
زانک هست اندر قضا از بد بتر

چونک قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله

غیر حق جمله عدواند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست

تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین

بخش ۹۵

بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری

پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش

جو کجا از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی

میر آخر دید او را رحم کرد
که آشنای صاحب خر بود مرد

پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا هم‌چو دال

گفت از درویشی و تقصیر من
که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن

گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند

خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست
در میان آخر سلطانش بست

خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید

زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت و جو به هنگام آمده

خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کای رب مجید

نه که مخلوق توم گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم

شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم

حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا

ناگهان آوازهٔ پیگار شد
تازیان را وقت زین و کار شد

زخمهای تیر خوردند از عدو
رفت پیکانها دریشان سو به سو

از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان

پایهاشان بسته محکم با نوار
نعلبندان ایستاده بر قطار

می‌شکافیدند تن‌هاشان بنیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش

آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا

زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت

بخش ۹۶: پاسخ روبه

گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال

عالم اسباب و چیزی بی‌سبب
می‌نباید پس مهم باشد طلب

وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن هم‌چو نمر

گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی
در فرو بسته‌ست و بر در قفلها

جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب

بی‌کلید این در گشادن راه نیست
بی‌طلب نان سنت الله نیست

بخش ۹۷: پاسخ خر

گفت از ضعف توکل باشد آن
ورنه بدهد نان کسی که داد جان

هر که جوید پادشاهی و ظفر
کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر

دام و دد جمله همه اکال رزق
نه پی کسب‌اند نه حمال رزق

جمله را رزاق روزی می‌دهد
قسمت هر یک به پیشش می‌نهد

رزق آید پیش هر که صبر جست
رنج کوششها ز بی‌صبری تست

بخش ۹۸

گفت روبه آن توکل نادرست
کم کسی اندر توکل ماهرست

گرد نادر گشتن از نادانی است
هر کسی را کی ره سلطانی است

چون قناعت را پیمبر گنج گفت
هر کسی را کی رسد گنج نهفت

حد خود بشناس و بر بالا مپر
تا نیفتی در نشیب شور و شر

بخش ۹۹

گفت این معکوس می‌گویی بدان
شور و شر از طمع آید سوی جان

از قناعت هیچ کس بی‌جان نشد
از حریصی هیچ کس سلطان نشد

نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسپ مردم نیست این باران و میغ

آنچنان که عاشقی بر رزق زار
هست عاشق رزق هم بر رزق‌خوار

بخش ۱۰۱

گفت روبه این حکایت را بهل
دستها بر کسب زن جهد المقل

دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاریِ یاری بکن

هر کسی در مکسبی پا می‌نهد
یاری یاران دیگر می‌کند

زانک جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی

هین به انبازیست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند ز افتقار

طبل‌خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست

بخش ۱۰۲

گفت من به از توکل بر ربی
می‌ندانم در دو عالم مکسبی

کسب شکرش را نمی‌دانم ندید
تا کشد رزق خدا رزق و مزید

بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب

بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه

صبر در صحرای خشک و سنگ‌لاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ

نقل کن زینجا به سوی مرغزار
می‌چر آنجا سبزه گرد جویبار

مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آنجا تا میان

خرم آن حیوان که او آنجا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود

هر طرف در وی یکی چشمهٔ روان
اندرو حیوان مرفه در امان

از خری او را نمی‌گفت ای لعین
تو از آن‌جایی چرا زاری چنین

کو نشاط و فربهی و فر تو
چیست این لاغر تن مضطر تو

شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست

این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی تست نه از بگلربگی

چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک

زانک می‌گویی و شرحش می‌کنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی

بخش ۱۰۶

روبه اندر حیله پای خود فشرد
ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد

مطرب آن خانقه کو تا که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت

چونک خرگوشی برد شیری به چاه
چون نیارد روبهی خر تا گیاه

گوش را بر بند و افسونها مخور
جز فسون آن ولی دادگر

آن فسون خوشتر از حلوای او
آنک صد حلواست خاک پای او

خنبهای خسروانی پر ز می
مایه برده از می لبهای وی

عاشق می باشد آن جان بعید
کو می لبهای لعلش را ندید

آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمهٔ آب شور

موسی جان سینه را سینا کند
طوطیان کور را بینا کند

خسرو شیرین جان نوبت زدست
لاجرم در شهر قند ارزان شدست

یوسفان غیب لشکر می‌کشند
تنگهای قند و شکر می‌کشند

اشتران مصر را رو سوی ما
بشنوید ای طوطیان بانگ درا

شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزانست ارزان‌تر شود

در شکر غلطید ای حلواییان
هم‌چو طوطی کوری صفراییان

نیشکر کوبید کار اینست و بس
جان بر افشانید یار اینست و بس

نقل بر نقلست و می بر می هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا

سرکهٔ نه ساله شیرین می‌شود
سنگ و مرمر لعل و زرین می‌شود

آفتاب اندر فلک دستک‌زنان
ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان

چشمها مخمور شد از سبزه‌زار
گل شکوفه می‌کند بر شاخسار

چشم دولت سحر مطلق می‌کند
روح شد منصور انا الحق می‌زند

گر خری را می‌برد روبه ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور

بخش ۱۰۸

چونک بر کوهش بسوی مرج برد
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد

دور بود از شیر و آن شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد

گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول

خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز

گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا

تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا باندک حمله‌ای غالب شوی

مکر شیطانست تعجیل و شتاب
لطف رحمانست صبر و احتساب

دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت

گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد می‌ندانستم فتور

نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت

گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد

منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاری‌اش به فن

گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد

پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید

لیک چون آرم من او را بر متاز
تا ببادش ندهی از تعجیل باز

گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن

تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام

رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی

توبه‌ها کردست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار

توبه‌هااش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم

کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست

عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل

از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطف‌خو

علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست

تربیهٔ آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلی از آن رو می‌زنیم

تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه

بوک توبه بشکند آن سست‌خو
در رسد شومی اشکستن درو

موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند


[ارسال شده در مورخه : دوشنبه، 15 بهمن، 1403 توسط Hamid]
[ #مطالب مرتبط با سیاست]



بازدیدها از این مطلب: 1062 بار   امتیاز متوسط : 0  تعداد آراء: 0   امتیاز دهید:

نظرات طرح شده

نام: [ کاربر جدید ]
ایمیل:

نظر:


اجازه استفاده از تگهای HTML را ندارید


جمع عدد 6 با 9 را در كادر زیر وارد نمایید:
(این كار برای جلوگیری از فعالیت موتورهای اسپمر است)


* توجه: نظر شما بعد از بررسی، نمایش داده خواهد شد.

qwerty13                توسط qwerty13 در مورخه : سه شنبه، 16 بهمن، 1403(لینک نظر)
سلام
مطلب جالبی بود
مولوی بنده خدا هم کسره رو رعایت نمی‌کرد؟ زانک رو من همش زانَک می‌خوندم تا بالاخره متوجه شدم «ز آن‌که» بوده 😁


[ ارسال جوابیه ]


Hamid (امتیاز : 1)(لینک نظر)
توسط Hamid در مورخه : سه شنبه، 16 بهمن، 1403
۱- لازم به ذکر است که مولانا ۸۰۰ سال پیش زندگی می‌کرده!



۲- یاد مستند میراث آلبرتا افتادم که سرگذشت خرهایی که گول روباه را خورده‌اند است:
https://aftab.cc/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=4732


[ ارسال جوابیه ]


محمدمهدی (امتیاز : 0)(لینک نظر)
توسط محمدمهدی در مورخه : پنجشنبه، 18 بهمن، 1403
قطعاً انتخاب هر گزینه در زندگی، خوبی‌ها و بدی‌هایی دارد. اما این خوبی‌ها و بدی‌ها برای افراد درجات مختلفی از اهمیت دارا هستند. مثلاً کسی ممکن است در جامعه‌ای که هم‌زبانان او اندک هستند، احساس تنهایی کند، حتی اگر حقوق و مزایای بالا دریافت کند. شخص دیگر ممکن است اهمیتی برای تنهایی قائل نباشد و پول برای او اهمیت اصلی را داشته باشد.

احساس خوشبختی کاملاً درونی و کاملاً شخصی و در ذهن ماست.

اما از این نکته هم نمی‌توان گذشت که انگیزه‌های اقتصادی برای بسیاری از انسان‌های امروز اهمیت بسیاری دارند. مطلبی در اخبار بود که اکثریت قریب به انتخاب نفرات اول کنکور ریاضی و فیزیک سال‌های مختلف مهاجرت کرده‌اند و فلانی در اپل کار می‌کند و بهمانی جای دیگر. هرچند اپل و امثال آن به خلاقیت و آفرینش ارزش و از این حرف‌ها و... معروف هستند؛ اما قطعاً پرداخت حقوق بالا از عوامل جذب افراد به این شرکت‌هاست. برای فردی که حقوق بالای این شرکت‌ها را در مقایسه با حقوق پایین ایران انتخاب می‌کند، این حکایت مثنوی خیلی اثری در تغییر نظر او ندارد.


[ ارسال جوابیه ]

    [بدون موضوع] (امتیاز : 0)
    توسط کاربر مهمان در مورخه : پنجشنبه، 18 بهمن، 1403
    * اکثریت قریب به "اتفاق"


    [ ارسال جوابیه ]

    [بدون موضوع] (امتیاز : 0)
    توسط کاربر مهمان در مورخه : پنجشنبه، 18 بهمن، 1403
    نکته مهم فراموش‌شده این که قطعاً برای اهل لاتاری و افراد عادی و معمولی و متوسط، این حکایت دقیقاً موضوعیت دارد.

    بیشتر مردم به چیزی بیشتر از آنچه در وطن دارند، نخواهند رسید، هرچند شاید برخی دنبال رفت‌وآمد باشند.

    همه که نخبه نفر اول کنکور ریاضی فیزیک نیستند. :)


    [ ارسال جوابیه ]