من پیش از این، در مورد «نام» حداقل دو مطلب مهم ارسال کردهام:
- چه نوع اسمهایی در گفتار خودمانی تغییر میکنند؟
- برای پروژههای خود نام و لوگوی خوب انتخاب کنید... (تأثیر نام و لوگو در پیشرفت پروژه)
اما در دوره هوش مصنوعی که در مطلب «بهترین دوره ویدئویی انگلیسی آموزش هوش مصنوعی» معرفی کرده بودم، استاد دوره جملهای گفت که برایم جالب بود:
Once you can give a name to something, you power over it!
اگر بتوانید به یک چیز یک نام بدهید، بر آن غلبه خواهید کرد.
و او گفت که این قانون را Rumpelstiltskin Effect (اثر رامپلاستیلتاسکین) مینامند.
انصافاً جمله مهمی است (مانند آن قانون «تیغ اوکام» که در مطلب «در بیانِ سادگی... (ساده بودن ساده نیست!)» اشاره کردم که میگفت: «سادهترین توصیف، معمولاً بهترین توصیف است»). بسیاری از ابهاماتی که در علم وجود دارد به خاطر این است که هنوز نتوانستهایم به آن موضوع یک نام نسبت دهیم. اگر بتوان به یک چیز یک نام نسبت داد، بهتر میتوان در مورد آن صحبت کرد.
ممکن است شما ایدههای فراوانی برای کارهای مختلف به ذهنتان برسد اما چون یک نام برای آن در نظر نگرفتهاید خیلی جدی گرفته نمیشود و از یاد میرود... (و البته نامگذاریِ یک Approach، نیاز دارد که در زیرمجموعه یک راهکار دیگر قرار بگیرد و این یعنی نظم دادن به آن دانش...)
به هر حال، نام این اثر برای من عجیب و جالب بود! بنابراین در وب جستجو کردم... رسیدم به داستان Rumpelstiltskin که ظاهراً هیچ کجا، حتی در ویکیپدیای فارسی این داستان نقل نشده است.
متن انگلیسی داستان (که ظاهراً از آن در سال ۱۹۱۲ یک فیلم هم ساخته شده و بعداً با کامپیوتر رنگی شده) در ویکیپدیا موجود است، من یک ترجمه کوتاه از آن ارائه میکنم که با این داستان جالب که به نظر میرسد افسانهای چند هزار ساله باشد آشنا شوید:
آسیابان دختری با موهایی بلند و زیبا به رنگ طلایی داشت. او یک روز برای خودشیرینی پیش پادشاه، به دروغ به پادشاه گفت: دخترم میتواند نیهای کاه را با دستگاه ریسندگی مثل موهایش ببافد و به طلا تبدیل کند. (در برخی نسخهها آمده است که این ادعا یک لاف ناخواسته از طرف آسیابان بود).
وقتی پادشاه این را شنید، دختر را احضار کرد و او را در اتاقی پر از نیهای کاه در قصر انداخت و یک چرخ ریسندگی نیز در اتاق گذاشت و به دختر گفت: تا صبح اینها را به طلا تبدیل میکنی وگرنه سرت را از تنت جدا خواهم کرد. (در برخی نسخهها آمده است که پادشاه گفت: ... وگرنه تو را تا ابد به سیاهچال خواهم انداخت)
دختر در حالی که نمیتوانست بگوید پدرش دروغ گفته و از طرفی هیچ امیدی به انجام این کار نداشت، ناگهان دید یک شیطونک در اتاق ظاهر شد. شیطونک (که در فرهنگهای مختلف فقط زمانی که مردم گرفتار شوند میآید و با آنها معامله میکند) گفت: حاضرم به ازای گردنبندت این کاهها را تبدیل به طلا کنم. دختر قبول کرد.
وقتی فردا صبح پادشاه دید همه کاهها تبدیل به طلا شده، دختر را در اتاق بزرگتری مملو از کاه انداخت و خواست تا فردا دوباره آنها را به طلا تبدیل کند. این بار شیطونک گفت: حاضرم به ازای انگشترت آنها را به طلا تبدیل کنم و دختر قبول کرد. روز سوم دوباره پادشاه او را به اتاق بزرگتری انداخت و گفت: اگر این اتاق را پر از طلا کنی نه تنها تو را آزاد میکنم، بلکه با تو ازدواج خواهم کرد وگرنه تو را اعدام میکنم.
دختر که چیزی برای معامله با شیطونک نداشت، به شیطونک قول داد: اگر اینها را به طلا تبدیل کنی، قول میدهم اولین فرزندی که به دنیا خواهم آورد را به تو بدهم. (در برخی نسخهها آمده که شیطونک ابتدا این کار را انجام داد و در آخر گفت که هزینهاش اولین فرزند تو میشود؛ اما دختر گفت: این هزینه منصفانه نیست و قبول نکرد)
پادشاه به قول خود وفا کرد و با دختر ازدواج کرد. وقتی اولین فرزند دختر به دنیا آمد، شیطونک برگشت و فرزند را از او طلب کرد. دختر حاضر شد تمام ثروتی که از ازدواج با پادشاه داشت را به شیطونک بدهد اما او نپذیرفت. در نهایت شیطونک گفت: اگر بتوانی تا سه روز آینده نام من را حدس بزنی، من دست از سر تو برمیدارم. (در برخی نسخهها آمده است که او گفته است که تا سه روز، روزی سه نام یعنی مجموعاً ۹ نام فرصت داری که حدس بزنی؛ اگر درست بود، دست از برمیدارم)
دختر نامهای مختلفی را گفت اما همه نادرست بود. در شب آخرین روز، او به دنبال شیطونک به جنگل میرود (در برخی نسخهها: خدمتکارش را به دنبال شیطونک میفرستد) و او را در یک خانه جنگلی مییابد. به طوری که دیده نشود، او را زیرنظر میگیرد. میبیند که شیطونک به دور آتشی میرقصد و میچرخد و شعری میخواند:
onight tonight, my plans I make, tomorrow tomorrow, the baby I take. The queen will never win the game, for Rumpelstiltskin is my name
امشب امشب نقشه میکشم من، فردا فردا بچه رو میگیرم من... ملکه عمراً بازی رو ببره؛ چون اسم من سنگینه: اسمم «رامپلاستیلتاسکین»ه. و به این صورت نام خود را فاش میکند...
روز سوم که شیطونک برای آخرین حدس میآید، دختر برای ردگمکنی ابتدا یک نام اشتباه میگوید اما در حدس دوم نام او را فاش میکند: Rumpelstiltskin و به این صورت بازی را میبرد...
پس داستان رامپلاستیلتاسکین را هم فهمیدیم: اگر بتوانید یک نام به یک چیز بدهید، بر آن غلبه خواهید کرد.
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند