سال گذشته در مطلب «بنویسید تا موفقتر باشید! (+ برخی اتفاقات جالب مرتبط با آفتابگردان)» به برخی اتفاقات جالب که به واسطه آفتابگردان رخ داده اشاره کردم. امروز هم اتفاق جالبی افتاد که اشکم را درآورد...
امروز نماز ظهر رفته بودم مسجد، بعد از مسجد گفتم بروم فلان عکاسی، بگویم از آن عکس پرسنلی قدیمی چند تا دیگر چاپ کند که بدهم به دانشگاه... روبروی مسجد، عکاسی یکی از دوستان قدیمی (که همسن و هممحلهای و همکلاسی بودیم) قرار داشت. با اینکه تمایل ندارم با آشنایان و دوستان مراودات مالی داشته باشم اما نهایتاً گفتم آن عکاسی قدیمی دور است، بگذار بروم همین دوستمان، هم بعد از سالها یک سلام و علیک کنم و هم یک عکس جدید بگیرم.
خلاصه، وارد شدم... مغازه پر از دستگاههای جدید و غولپیکر... آن دوست قدیمی کلی تحویلمان گرفت و عکس را گرفت و گپی زدیم و... گفت چند تا چاپ کنم؟ گفتم: فعلاً ۱۲ تا بزن، اگر لازم شد بعداً مزاحم خواهم شد.
در حین چاپ، به منشیاش گفت: خانم، میدانی من این شغل و همه اینها را از حمید آقا دارم؟ و به من گفت: حمید آقا، میدانستی من همه اینها را مدیون شما هستم؟ (اول فکر کردم مثل جاهای دیگر که وقتی وارد میشوم دانشجوهای خودم در دورههای فتوشاپ و شبکه و دانشگاه و... آنجا مشغولاند میخواهد بگوید منشیهای من شاگرد تو بودهاند...) گفتم: لابد تو هم منشیهایت شاگرد من بودهاند و... گفت: نه، یادت هست سال ۸۱ در مسجد محله با آن یک کامپیوتر مسجد (همان کامپیوتر که داستانش را در «جوانی کجایی که یادت بخیر!؟» گفته بودم)، کلاس فتوشاپ برگزار کردی؟ گفتم: بله. خوب؟ گفت من آن کلاس را که شرکت کردم، داشتم در خانه تمرینها را انجام میدادم که یکی از اقوام کارهای من را دید. گفت: اینها را تو انجام دادهای!؟ ما این کارها را میفرستیم تهران بعد از یکی دو هفته آماده میشود، آنوقت تو اینجا این کارها را بلدی؟ گفتم: بله، ما کلاس فتوشاپ در مسجد محله رفتهایم اینها را یادمان دادهاند. او من را به عنوان طراح برد مغازهشان و بعد از یکی دو سال چند و چون کار دستم آمد و سال ۸۳ اینجا را شروع کردیم و الان اینی هستیم که میبینی... ۸۰ درصد کارهای چاپ عکس شهر را ما چاپ میکنیم. هر بار که مینشینم پشت این کامپیوتر و هر وقت با خانواده صحبت از این میشود که الحمد لله کارمان گرفته، میگویم من اینها را مدیون حمید آقا و این مسجد محله هستم...
بنده خدا به جای ۱۲ تا، ۳۶ تا عکس چاپ کرد و هر کار هم کردم پول نگرفت که نگرفت! با کلی محبت هم میگفت: مدیونی اگر کار چاپی داشته باشی و جایی جز خودم بروی.
خلاصه با کلی شرمندگی آنجا را ترک کردیم (و البته دستم را داغ کردم که دیگر پیش دوست و دانشجو و... نروم که پول نگیرند و ما را شرمنده کنند).
با اینکه بچههای مسجد در آن بازهی شش ساله (۷۷ تا ۸۳؛ یعنی ۱۲ تا ۱۸ سالگی) که من مسؤول کانون فرهنگی مسجد بودم را زیر نظر دارم و الحمد لله اکثرشان از بزرگان و از موفقها شدهاند (و من معتقدم آن بذری که ما آن زمان کاشتیم، ده بیست سال بعد خودش را نشان خواهد داد)، اما داستان جالب این دوستمان را نمیدانستم...
این قضیه که پیش آمد؛ چند نکته در ذهنم مرور شد:
۱- مسجد، یعنی جذب همه خوبیها
اگر کلمه «مسجد» را در آفتابگردان جستجو کنید، شاید بیشترین تأکید من در مطالب مختلف، حضور نوجوانان و جوانان در مسجد بوده است.
من وقتی نوجوان بودم و سخنرانیهای مرحوم کافی و حجة الاسلام هاشمینژاد را دوره میکردم؛ این داستان را شنیدم و اکنون بعد از ۲۰ سال حضور در مسجد، به آن ایمان قاطع دارم:
استاد هاشمینژاد تعریف میکردند: پیرمردی مسن، ماه مبارک رمضان به مسجد لاله زار میآمد. خیلی آدم موفقی بود، همیشه قبل از اذان داخل مسجد بود. به او گفتم: حاج آقا. شما خیلی موفقید، من هر روز که به مسجد میآیم میبینم شما زودتر از ما آمدهاید جا بگیرید، او گفت: نه آقا، من هرچه دارم از نماز اول وقت دارم و بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم.
مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی را پیدا کردم و گفتم: من سه حاجت مهم دارم، دلم میخواهد هر سه تا را خدا در جوانی به من بدهد، یک چیزی یادم بدهید؟ ایشان فرمودند: چی میخواهی؟ گفتم: یکی دلم میخواهد در جوانی به حج مشرف شوم، چون حج در جوانی لذت دیگری دارد. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. گفتم: دومین حاجتم این است که دلم میخواهد یک همسر خوب خدا به من عنایت کند. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. و حاجت سومم این است که خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان.این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و در فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم، هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم کسب با آبرو به من عنایت کرد.
قطعاً اگر این مرد هر چه خوبی در این عالم میبود را نام میبرد، جوابش همان بود: نماز اول وقت به جماعت بخوان.
و من به این جمله اعتقاد کامل دارم که: «خداوند خودش را مدیون کسی نگاه نمیدارد». شما برای ترویج شناخت خدا یک گام بردارید، خداوند آنقدر برای شما گام برمیدارد که هر روز و دائم داد بزنید که «الهی! راستش را بگو! چه میخواهی در ازای این همه لطف!؟».
درست است که آن دوست عزیز لطف دارد و خود را مدیون ما میداند اما من معتقدم این رضایتی که از زندگیاش دارد به خاطر آن نمازهای جماعت و حضور در مسجد است که حتی به بهانه کلاس فتوشاپ یا بازی پینگپنگ و... بود.
۲- تو نیکی میکن و در دجله انداز ... که ایزد در بیابانت دهد باز
دفعه قبل هم که رفته بودم یک عکاسی دیگر که عکس پرسنلی بگیرم، دختری آنجا کار میکرد که بعداً موقع حساب و کتاب معلوم شد از دانشجوهای قدیمی دوره فتوشاپ ما بوده که من او را به یاد نمیآوردم. او هم هر کار کردم گفت مهمان ما باشید...
چه کسی فکرش را میکند که شما یک کار خوبی انجام دهید، ۱۵ سال بعد، نتیجه آن کار خوب شما را ملاقات کند و مثلاً در قالب هزینه رایگان یا ددعای خیر خودش را نشان دهد!؟ (همین دوستمان میگفت میدانی چقدر دعای خیر از طرف بچههایی که در آن دوران تو برایشان زحمت کشیدهای پشت سرت است؟)
انصافاً به قول قرآن، کار در راه خدا، تجارتی است که هرگز زیان در آن نیست. چقدر انسان دیدهام که وقتی میخواهند یک کار را انجام دهند، همان اول میگوید: پول توش هست یا نه!؟
۳- تدریس؛ بهترین شغل معنوی
اگر شما فقط در یک کلاس درس به عنوان مدرس حاضر شوید و تمام تلاشتان را کنید که بهترین انتقال مطلب را داشته باشید، انگار که انرژی کسب شده از همان یک کلاس در تمام عمر شما را کفایت میکند! «معلم بودن» زیباترین شغلی است که خداوند خلق کرده است.
همه باید تلاش کنند که یکی از شغلهای آنها معلمی و تدریس باشد. گذشته از فواید مادی فراوان (از جمله بهروز نگه داشتن شما و...)، تدریس دلسوزانه و خیرخواهانه شما را در طول تاریخ دست به دست جاودانه نگه میدارد...
۴- موفقیت در شغل، سخت نیست
اینکه یک نفر با یک کلاس فتوشاپ و با کمی همت به جایی برسد که چندین دستگاه چاپ و کلی درآمد داشته باشد، نکته جالب دیگری است که دوست دارم از این ماجرا برداشت کنید. روال، خیلی ساده است: ۱- دوره ببینید ۲- جایی کارآموز شوید ۳- شهامت به خرج دهید و کار خود را شروع کنید...
به هر حال، این هم یک ماجرای جالب دیگر...
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند
مطالب مرتبط: