همانطور که در مطلب «یک روز من از صبح تا شب چطور میگذرد؟» گفته بودم، یکی از کارهایم که تقریباً هر روز باید انجام دهم وگرنه از آن روز لذت کافی و وافی را نبردهام، بدرقه کردن خورشید است! حدود ۴۵ دقیقه یا نیم ساعت قبل از اذان مغرب میروم جایی رو به خورشید مینشینم و از آن کلیپهای برنامه «به افق ماه» میگذارم که پخش شود و فیلم سینمایی «آنگاه که خورشید غروب کرد» را نگاه میکنم! نویسنده و کارگردان فیلم، خداست! و هر روز هم این فیلم بسیار زیبا ۴۵ دقیقه قبل از غروب خورشید پخش میشود! (و تصور کنید چه فیلمی خواهد شد فیلمی که خدا بسازد!)
حالا از وقتی این خانه جدید را گرفتهام که در طبقه ششم است و حیاط دارد (به قولی «پنتهاوس» است) میروم آنجا... از آنجا کوهها و خورشید که لحظه به لحظه پایین میرود تا ناپدید شود به زیبایی پیداست. این مدتی که آنجا میروم تازه فهمیدهام که این زندگی شهری چه نعمتی را از ما گرفته است! آن پایین به خاطر وجود ساختمانهای بلند نمیشود آسمان را کامل دید و یا طلوع و غروب خورشید را دنبال کرد.
فقط برخی از عکسهایی که چند روز اخیر از آسمان گرفتهام را اینجا میگذارم. (البته عکس کجا و واقعیت کجا! ضمن اینکه عکسها را هم بسیار کوچک کردهام که حجم نگیرد... تلألؤهای خورشید که از لابهلای ابرها بیرون میزند را واقعاً نمیشود در عکس نشان داد؛ ضمن اینکه در عکس فقط بخش کوچکی از آسمان مشخص است؛ اگر میشد کل آسمان را در عکس نشان داد بهتر میفهمیدید چقدر این لحظات زیباست)
هر روز آسمان و فلق به یک شکل متفاوت است و هیچ روزی تکراری نمیشود؛ حتی در سادهترین حالات هم زیبایی خاص خود را دارد. خلاصه اینکه هر روز یک فیلم سینمایی تازه از خدا در فلق پخش میشود و انگار که فیلم دارد روی پردهی آسمان پخش میشود...
از قضا امروز که میخواستم این مطلب را ارسال کنم، کلیپی که نوبت شنیدنش رسیده بود، این کلیپ بود؛ بشنوید و عکسها را ببنید:
آنجا که بخشی از مناجاتهای شهید چمران ساوجی (که به عنوان یک «عالم عارف انقلابی» الگوی من و همه ما ساوجیها و همه مردم جهان است و جالب است که خانوادهشان همسایه جد ما در چمران بودهاند و مادربزرگ ما خاطرات جالبی از خانوادهشان و شهید چمران میگوید که یک وقت خواهم گفت) را میخواند:
خوش دارم آزاد از قید و بندها در غروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سِحرانگیز، با پنجههای هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند و قلب سوزانم را بگشاید...
فهمیدم که سری در تماشای این غروب نهفته است... آن را از دست ندهید...
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند