من جوانتر که بودم، شبها باید حتماً یکی دو داستان کوتاه انگلیسی میخواندم و بعد میخوابیدم. آن زمان سری کامل کتابهای Chicken Soup for the Sould را خریدم. اما داستانهای آن چندان کوتاه نبود و خیلی هم کلمات سختی داشت.
میخواهم به کسانی که به داستانهای کوتاه و مفید علاقه دارند چند کتاب معرفی کنم که منبع پنج درس از دروس دانشجویان رشته مترجمی زبان دانشگاه پیامنور است:
۱- خواندن و درک مفاهیم ۱ (Reading 1)
۲- خواندن و درک مفاهیم ۲
۳- خواندن و درک مفاهیم ۳
۴- بیان شفاهی داستان ۱
۵- بیان شفاهی داستان ۲
به خصوص برای شروع، خواندن و درک مفاهیم ۳ خیلی جذاب است. داستانهای واقعی و جذابی دارد که گاهی با خواندنشان اشک شما جاری میشود.
پس از آن میتوانید کتاب «بیان شفاهی داستان ۱» را بخوانید. البته این کتاب خیلی سنگینتر از اولیهاست و شاید برای کسی که میخواهد تفریحی بخواند خیلی مشکل باشد. (حالا ما بیچارهها؛ یعنی دانشجویان زبان در پیام نور باید داستانهای آنرا بخوانیم و برویم سر کلاس برای بقیه به زبان خودمان به انگلیسی تعریف کنیم! هر چند مشکل است اما حداقل برای من از آن درسهای خاطرهانگیز این رشته به حساب میآید)
برای خرید آنها کافیست در شهر خودتان به کتابفروشیهایی که نمایندگی پیام نور را دارند بروید و نام کتاب را بگویید...
تأکید میکنم: از «خواندن و درک مفاهیم ۳» شروع کنید.
و اما، یکی از چیزهای جالب در درس «بیان شفاهی داستان» این است که بعد از اینکه شما داستان را تعریف میکنید، استاد از شما میپرسد: What's the message of the story?
یعنی فکر میکنی پیام داستان چیست؟
این هفته نوبت یک داستان بود که وقتی بخوانید و این سؤال را از شما بپرسند، واقعاً نمیدانید در نگاه اول پیام داستان چه بود اما وقتی یکی مثل استاد ما بیاید کمی راهنمایی کند، به چه چیزهای جالبی پی میبرید.
به قدرت نویسندهی آن یعنی «Quentin Reynolds» در انتخاب کلمات پی میبرید.
من میخواهم بدون هیچ راهنمایی از شما بخواهم این داستان را به فارسی هم که شده بخوانید، و به این سؤال پاسخ دهید:
«با توجه به عنوان داستان، پیام این داستان چیست؟»
دقت کنید: عنوان داستان این است: A Secret for Two (یعنی یک راز برای دو نفر / که برخی به اشتباه ترجمه میکنند: رازی میان دو نفر)
حالا داستان را بخوانید و در بخش نظرات لطفاً به سؤال من پاسخ دهید:
(توجه: ترجمه از من نیست. از یک سایت کپی کردهام که شاید چندان ترجمه زیرکانهای نباشد. متن انگلیسی داستان اینجا موجود است)
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
یک راز برای دو نفر
مونترال شهري است بسيار بزرگ، ولي مثل همة شهرهاي بزرگ، چند خيابان بسيار کوچک دارد. خيابانهايي مثل پرَنس ادوارد که به طول چهارخانه است و به بن بست ختم ميشود. هيچ کس به خوبي پي ير دوپَن خيابان پرَنس ادوارد را نميشناخت، چون سي سال ميشد که در اين خيابان براي خانواده ها شير ميبرد.
ژوزف، اسب سفيد و بزرگي بود که طي پانزده سال گذشته گاري شير پي ير را ميكشيد. در مونترال، به خصوص بخشي که خيلي فرانسوي است، همانطور که روي بچهها اسامي قديسها را مي گذارند، روي حيوانها هم اسم ميگذارند. اولين باري كه اين اسب سفيد و بزرگ به شركت محلي شير آمد، اسمي نداشت. به پي ير گفتند از اين به بعد ميتواند آن اسب سفيد را به كار گيرد. پي ير نرمي گردن اسب و سطح درخشان شکمش را نوازش کرد، در چشمانش خيره شد و گفت: چه اسب مهربونيه، نجيب و باوفا. درخشش روح زيبايي رو تو چشماش ميخونم. به احترام ژوزف قديس که اون هم مهربون و نجيب و باوفا و زيبا بود، اسم اين اسب رو ميذارم ژوزف.
ژوزف، در عرض يک سال، مثل پي ير مسير پخش شير را از بر شد. پي ير هميشه از اينكه نيازي به افسار نداشت به خود ميباليد - هيچ گاه به افسار دست نزد. پي ير، هر روز صبح سر ساعت پنج به اصطبل هاي شرکت محلي شير ميرسيد. گاري را پر کرده و ژوزف را به آن ميبستند. پي ير در حين اين که بالا ميرفت تا روي صندلياش بنشيند، ميگفت:
- روز بخير، رفيق شفيق.
و ژوزف هم سرش را بر ميگرداند و ساير گاريچي ها لبخند ميزدند و ميگفتند که اسب به پي ير لبخند خواهد زد. سپس ژاک، که سرکارگر بود، ميگفت:
- خيلي خب، پي ير برو.، و پي ير به آراميبه ژوزف مي گفت:
- برو رفيق.، و اين دستة درخشان، پرغرور تا انتهاي خيابان ميخراميدند.
بدون هيچ دستوري از سوي پي ير، گاري از سه خانه در خيابان سن کاترين ميگذشت، سپس به سمت راست ميچرخيد و در خيابان روزلين دو خانه را پشت سر ميگذاشت؛ بعد ميپيچيد به چپ، به خيابان پرَنس ادوارد. اسب، کنار خانة اول مي ايستاد و تقريبآ سي ثانيه به پي ير وقت ميداد تا از صندلي اش پايين بيايد و يک بطري شير جلو در بگذارد، و بعد، از دو خانه رد ميکرد و جلو سومي ميايستاد. و همينطور تا انتهاي طول خيابان. بعد، ژوزف، باز بدون هيچ دستوري از سوي پي ير، ميچرخيد و از آنسوي خيابان برمي گشت. آري، ژوزف اسب باهوشي بود.
پي ير، در اصطبل به مهارت ژوزف افتخار ميکرد. من هيچ وقت به افسار دست نمي زنم. اون خودش ميدونه کجا بايد وايسه. عجيبه، اگه ژوزف گاري رو بکشه، هر آدم کوري مي تونه از پس مسير من بر بياد.
سالها گذشت – هميشه يک جور. پي ير و ژوزف، نه به سرعت، که آرام آرام، با هم پير ميشدند. سبيل پرپشت پي ير ديگر سفيدِ سفيد شده و تا روي لب هايش آمده بود، ژوزف هم زانوهايش را زياد بالا نميبرد و سرش را هم مثل گذشته نميچرخاند. ژاک، سرکارگر اصطبلها، هيچ وقت متوجه نشد که هر دو آنها دارند پير ميشوند، تا روزي که پي ير با عصاي سنگيني به دست، از راه رسيد.
ژاک خنده کنان گفت:
هي پي ير، نکنه نقرس گرفتي، ها؟
پي ير با کمي ترديد گفت:
البته ژاک[5]، آدمي پير ميشه و پاهاش خسته ميشن
. ژاک به او گفت: تو بايد به اون اسب ياد بدي که شيرها رو تا در خونه هم برات ببره. هر کاري كه بگي ميکنه..
پي ير تک تک افراد چهل خانواده اي را که در خيابان پرَنس ادوارد بهشان خدمت ميکرد ميشناخت. آشپزها ميدانستند که پي ير سواد خواندن و نوشتن ندارد، بنابراين اگر يک بطري شير اضافي ميخواستند، به جاي اينکه بنا بر عادت هميشگي، در بطري خالي يادداشت بگذارند، هر وقت صداي تلق تلق چرخ هاي گاري را در سنگفرش خيابان ميشنيدند، فرياد مي زدند: پي ير، امروز يه بطري اضافي بيار.
او هم در جواب با خوشرويي مي گفت: لابد امشب براي شام مهمون دارين.
پي ير حافظة فوق العاده اي داشت. به اصطبل که ميرسيد، يادش نميرفت به ژاک بگويد: امروز صبح خانوادة پاکوين يه بطري اضافي بردن؛ خانوادة لموان هم يه پيمونه خامه خريدن
.ژاک اينها را در دفترچة کوچکي که هميشه با خود داشت، يادداشت ميکرد. بسياري از راننده ها ميبايست صورت حساب هاي هفتگي را تکميل و پول ها را جمع آوري ميکردند، ولي ژاک به خاطر علاقه اي که به پي ير داشت او را براي هميشه از اين کار معاف کرده بود. تنها کاري که پي ير بايد انجام ميداد اين بود که ساعت پنج و نيم صبح آنجا باشد، به سمت گاري خود که هميشه همانجا کنار جدول بود برود و شيرش را پخش کند. حدود دو ساعت بعد بر مي گشت، به سختي از صندلي اش پايين مي آمد، با ژاک خداحافظي[6] جانانه اي مي كرد، و بعد لنگ لنگان تا انتهاي خيابان ميرفت.
روزي رييس شرکت محلي شير براي بازرسي حمل و نقل هاي اول صبح به آنجا آمد. ژاک، پي ير را به او نشان داد و با اشتياق گفت:
ببينين چه جوري با اسبه حرف مي زنه! ميبينين اسبه چه جوري گوش ميده و سرش رو به طرف اون ميچرخونه؟ نگاهِ توي چشماي اون اسب رو ميبينين؟ راستش، به نظر من بين اون دو رازي وجود داره. بارها بهش توجه کردهام. انگار بعضي وقت ها دوتايي توي مسير، پيش خودشون به ما ميخندن. آقاي رييس، پي ير مرد خوبيه، ولي ديگه پير شده. جسارته، ولي ميشه پيشنهاد کنم بازنشستهاش کنين و حقوق بازنشستگي هم بهش بدين؟
رييس، خندان لب گفت:
البته، من سابقه شو ميدونم. الان سي سالي ميشه که توي اين مسير کار ميکنه و حتي يه بار هم ازش شکايتي نشده. بهش بگين حالا ديگه وقتشه که استراحت کنه. حقوقش رو هم مثل قبل دريافت ميکنه.
ولي پي ير به بازنشستگي تن نداد. او از فکر اين که حتي يک هم روز با ژوزف همراه نباشد، به وحشت مي افتاد. به ژاک گفت: ما، دو تا پيرمرديم. بذار با هم از پا بيفتيم. هر موقع ژوزف مهياي بازنشستگي شد، اون وقت من هم ميکشم کنار.
ژاک که مرد مهرباني بود متوجه شد. در رفتار پي ير و ژوزف چيزي بود که آدم را وادار ميکرد لبخندي محبتآميز به لب بياورد. انگار که هر يک، از ديگري قدرتي مخفي دريافت مي كرد. هنگاميکه ژوزف به گاري بسته شده و پي ير روي صندلي اش نشسته بود، هيچ کدام سالخورده به نظر نميرسيدند. ولي بعد از پايان کارشان، آنگاه پي ير که حقيقتآ سالخورده مي نمود، به آرامي تا انتهاي خيابان را لنگ لنگان طي ميکرد، و ژوزف سرش پايين مي افتاد و با خستگي تا آخور پيش ميرفت.
روزي از روزها، همين که پي ير رسيد، ژاک خبر بسيار بدي برايش داشت. صبح سردي بود و هوا هنوز تاريک بود. آن روز، هوا به شراب تگري مي ماند و برفي که شب گذشته باريده بود، همچون يک ميليون الماس که روي هم كپه شده باشند، برق مي زد.
ژاک گفت:
پي ير، اسبت، ژوزف، امروز از خواب بيدار نشد. پي ير اون خيلي پير بود، بيست و پنج سالش بود و اين براي آدميزاد حکم هفتاد و پنج سالگي رو داره.
پي ير به آرامي گفت:
آره، آره. من هفتاد و پنج سالمه و ديگه ژوزف رو نميبينم.
ژاک قوت قلبش داد كه
: البته که ميبينيش. توي آخورشه، در آرامش کامل. برو ببينش.
پي ير قدميبه جلو برداشت و سپس برگشت.
نه... نه... تو نمي فهمي ژاک.
ژاک با مهرباني بر شانة او زد.
يه اسب ديگه به خوبي ژوزف جور ميکنيم. ببين، در عرض يه ماه مسيرتو يادش ميدي، درست مثل ژوزف. ما ...
نگاهي که در چشم هاي ژوزف بود، او را از ادامه دادن باز داشت. پي ير سال ها کلاهي زمخت بر سر داشت که لبة آن تا روي چشم هايش ميآمد و مانع رسوخ سرماي سوزان صبح به آنها ميشد. ژاک، حالا در چشمان پي ير خيره شد و چيزي ديد که او را به شگفتي واداشت. نگاهي مرده و بي روح در آنها ديد. اين چشمها، اندوهي را منعکس ميکردند که در دل و جان پي ير بود. گويي دل و جانش مرده بود.
ژاک گفت:
امروز برو مرخصي، پي ير.، ولي پي ير پيشاپيش داشت لنگ لنگان در مسير خيابان حرکت ميکرد، و اگر کسي در آن نزديکيها بود، اشکهايش را ميديد که از گونههايش روان بودند و صداي هق هق بريده بريده اش را ميشنيد. پي ير به سر پيچ رفت و قدم به خيابان گذاشت. نعرهچي هشداردهندهاي از سوي راننده کاميوني که داشت به سرعت مي آمد به گوش رسيد و به دنبال آن جيغ ترمز؛ ولي پي ير انگار هيچ کدام را نشنيد.
پنج دقيقه بعد رانندة آمبولانسي گفت:
مرده. در جا کشته شده.
ژاک و بسياري از گاريچي ها آمدند و به آن پيکر خاموش چشم دوختند.
رانندة کاميون در دفاع از خود گفت:
کاري از من بر نمي اومد، اون صاف اومد طرف کاميون. انگار اصلآ ماشين رو نميديد. عجيبه، يه جوري اومد انگاري که کور بود.
پزشک آمبولانس خم شد و گفت:
کور؟ البته که اين مرد کور بوده. ميبينين، چشماش آب آورده. اين مرد پنج ساله که کوره.
به سمت ژاک برگشت و گفت:
گفتين واسة شما کار ميکرد؟ يعني شما نميدونستين که کوره؟
ژاک به آرامي گفت:
نه... نه... هيچ کدوممون. تنها يه نفر ميدونست – يکي از دوستاش به اسم ژوزف.... گمونم اين رازي بود فقط بين اون دو.
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
من هم بعداً برداشتم را خواهم گفت.
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند