این مطلب را بیشتر برای «بچههای مسجد» (بچههای زیر ۲۵ سال) مینویسم...
چند شب پیش در یکی از مساجد بودم که حاج آقای جوان و دوستداشتنی آن مسجد بین دو نماز بلند شد و گفت: یک بندهی خدایی که نخواسته نامش فاش شود، یک کار جالب انجام داده است: یک «نذر فرهنگی». او مقدار زیادی لوازم التحریر و کتاب داستان و غیره خریده و آورده و گفته به همه بچههای مسجد اینها را جایزه بدهید و همان جا به همه بچههایی که حتی شانسی آن شب مسجد آمده بودند یکی دو جایزه دادند.
اشک از چشمانم درآمد. حدس میزنم آن بانی هم مانند من بودنش در مسجد را مدیون جوایزی است که در نوجوانی از مسجد گرفته است و حالا این روال باید توسط او و ما زنده بماند... باور میکنید من تقریباً همه جوایزی که از ابتدایی تا به حال گرفتهام (از ۲۰ سال پیش به این طرف) را نگه داشتهام!؟ و از بعضیها مانند این مفاتیح که ۱۱ سال پیش به خاطر برگزاری طرح تابستانه میثاق ولایت هدیه گرفتم استفاده میکنم و حتی برچسب جایزهاش را هم نکندهام!؟ (میخواهم بگویم گاهی شما یک هدیهی هر چند کوچک به یک نفر میدهید، او تا آخر عمر تحت تأثیر آن هدیه قرار میگیرد)
حالا میدانید من و خیلی از بچه مسجدیها که الان در این سایت هم هستند و با هم در یک مسجد بودیم، یکی از خاطرات جالبمان که باور کنید یکی از عوامل علاقهمان به مسجد هم بود چیست؟ اینکه مثلاً ۱۵ سال پیش تقریباً ماهی یک بار، حاج آقای مسجد (که خدا حفظش کند و بر درجات مادی و معنویاش بیفزاید) با یک نایلون بزرگ میآمد مسجد. داخل آن مثلاً ۲۰ کیسه فریزر حاوی یک کیلو گوشت بود! به من میداد و میگفت فلانی، بین بچههای مسجد تقسیم کن... جریان از این قرار بود که حاج آقا به مردمی که خودش میشناخت که ظرفیت این نوع پیشنهادات را دارند، پیشنهاد میداد اگر مشکلی دارید، یک قربانی (یا مقداری گوشت) نذر بچههای مسجد کنید و حاجت که میگرفتند گوشت قربانی را بین بچههای مسجد پخش میکرد. ما در آن سنین وقتی یک کیلو گوشت میبردیم خانه، مادرمان کلی بهمان افتخار میکرد!! :) میگفت: پسرم برای خودش مردی شده! با آن گوشت غذا که میپخت، به هر کس که میخورد میگفت: گوشتش را مسجد به حمید جایزه داده... و ما چقدر در پوست خودمان نمیگنجیدیم!!!
حالا این روال باید ادامه داشته باشد... چه به صورت «گوشت» و چه به صورت «کتاب»... شما هم اگر مسجدی هستید و به جایی رسیدهاید، یادتان نرود که باید دست آن نوجوانان را بگیرید... یادتان نرود که اگر همان عوامل جذب نبود، مانند خیلیهای دیگر این لذتی که از زندگی بر اساس دین میبرید را نمیبردید، پس باید به «دین» ادای «دین» کنید...
و اما آن پیشنهاد من:
یکی از چیزهایی که خیلی خیلی به آن مدیون هستم، مجله ارزشمندی است به نام «مجله بشارت». آنرا یکی از بهترین دوستانم (که حالا دارد وارد ۷۰ سالگی میشود) در دوازده سالگی به من هدیه داد و کمک کرد تا مشترک آن شوم و حتی تا مدتها حق اشتراک من را هم خودش میداد. من تا سالها مشترک آن مجله بودم و خط به خط مجله را میخواندم.
این مجله توسط «مؤسسه امام رضا (علیه السلام)» ویژه جوانان منتشر میشد:
هر چند که ظاهراً دیگر منتشر نمیشود، اما مطالبش طوری نبود که کهنه شود (شاید هم منتشر میشود اما روی سایت نیست). به هر حال، پیشنهاد من مطالعه این مجله جذاب است. تقریباً همه نسخههای آن به صورت PDF روی سایتشان قرار گرفته و اگر بخواهید میتوانید تماس بگیرید و آرشیو آنرا بخرید. (مجله تمام رنگی با بهترین کاغذها و با قیمت بسیار بسیار ناچیزی منتشر میشد و اصلاً یکی از دلایل علاقه ما به این مجله، ظاهر زیبای آن بود. هر صفحه یک طرح خارق العاده داشت).
مطالبی که در مجله میآمد بسیار اصولی و کارشناسانه بود.
سعی کنید در این تابستان، از شماره یک، شروع به مطالعه کنید. قطعاً مثل من بسیاری از داستانها و مسائلی که میخوانید را تا آخر عمر فراموش نخواهید کرد. مثلاً من عاشق داستان و شعر «فضیل عیاض» هستم که در آن مجله خواندم و شعرش را حفظ کردم. یا این داستان که شاید ۱۵ سال است دارم روزی حداقل ۳ بار به پیشنهادش عمل میکنم: بهتر از کیمیا
(خیلی وقت است قصد دارم یک مطلب با عنوان «چگونه بچه مثبت مثبت شویم!؟» بنویسم که یکی از گزینههای آن لیست، همین مجله بشارت بود، بقیه بماند طلبتان...)
به دوستانی که دستشان به دهانشان میرسد، پیشنهاد میکنم از این نوع مجلات و کتابها و هدایا بگیرند و با واسطهی امام جماعت، به بچههای مسجد هدیه بدهند. یا مثلاً اشتراک یک سال مجله را برای کتابخانه مسجد تقبل کنید یا اگر امروز گوسفندی قربانی میکنید، سهم بچههای مسجد محلهتان را کنار بگذارید. فراموش نکنید این روال تاریخی توسط آنها (که به زودی مهندسها و دکترها و اساتید متعهد این مملکت خواهند شد) ادامه خواهد یافت و شما تا انتهای دنیا در این کار شریک خواهید بود.
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند