جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ |  عضویت / ورود


شیما
توسط شیما در مورخه : دوشنبه، 18 آذر، 1392

سلام

چقدر دیر یهچیزهایی رو میشنوویم..

ممنون..در عزمم موثر بود.......

امروز دوشنبه است،

داستان از شنبه شروع میشه،





مثلا فک میکردم دیگه ترم 6 شدم،از استاد بیشتر حالیمه،

ترم 7 که شروع شد،گفتم کتاب که از استاد بهتر میفهمه،این خودشم نمیدونه چی میگه،دوستانم رو هم با خودم همراه میکردم، ولی خداییش خودشون میفهمیدند،میخواستم جو رو مشوش کنم،خوبه تا ترم 7 ام تموم نشده متوجه اشتباهم شدم،اونم اون روز که نفر اول کلاسو دیدم،گفتم میگن فلان استاد دستش به پاس نمیره،تو چجوری درس میخونی،گفت شب امتحان،خیالم داشت راحت میشد ،خوب من که سر کلاس نمیرم،ب جای شب امتحان،یه هفته واسش وقت بزارم،و پاس میشم،که یهو پرسیدم سر کلاس چی؟خب گوش میدیی؟

گفت اگه نفهم هم تند تند هر چی بگه مینویسم،ولی دقت میکنم،بهم گفت راستی سر کلاس بیا،خیلی مفیده،

یه بار وسطای ساعت رفته بودم سر کلاسش،هیچی نفهمیدم،گفتم هیچی نمی فهمم،بهم گفت حالا این یه جلسه رو بیا،(تو دلم گفتم حضور و غیاب که نمیکنه ولی جلسه بعدو میرم )



اقا ما رو میگی،وقتی رفتیم سر کلاسش تازه فهمیدم این دو ماه چی از دست دادم،

حالا فهمید م مفاهیم این دو ماه رو از کتاب تنها نمیشه فهمید،واسه همین در به در،تو این جو کنکوری که کسی وقت نداره،راضی کردم دوستامو که بیایم با هم بخونیم،تا حداقل بفمم جزوش چی میگه،

ولی من باز فقط سر کلاس ایشون میرفتم،توی سایر دروس پروژه هامو از رفقا میگرفتم،گزارش کارامو همه رو کپی میکردم،تمرینامو از بچه ها میگرفتم،زمانی که یه ربعی میرفتم یه حضور سر بقیه کلاسام بزنم،مینشتم از تمرینای بچه ها کپی میکردم،تحویل میدادم،بعضی از استادا هم چپ چپ نگاهمیکردند و بعضیاشونم فک میکردم دارم از حرفای استاد جزوه مینویسم،دائم سرموبه نشان تاکید تکان میدادم،ولی چون ردیف اول مینشستم،استاد x که می اومد بالای سرم،میدید دارم تمرین مینویسم، بنده خدا چیزی نمیگفت،ولی خب من خجالت میکشیدم،میبستم،دوباره چند دقیقه بعد شروع میکردم،

تا این که شنبه

همین شنبه

روز دانشجو بود،واسمون جشن گرفته بودند.



گفتم جشن میشه چی،کنکوری ام بشینم کتاب بخونم

(دوستان فک میکردم کتاب میشه استاد،ولی الان میگم اگه سر کلاس میرفتم و گوش میدادم،وضعم این نبود،کلی مطلب مثلا در مورد یه درس میدونستم،ولی ساده ترین چیزهایی که استاد سر کلاسا گفته بودو نمیدونستم،واسه همین معدلم همیشه پایین بود،همیشه هم میدونستم اطلاعاتی رو که همه ازحفظ بودنو حتی نخوندم،ولی من مثه همیشه با سماجت میگفتم نمره مهم نی ،علم مهمه،ولی نادانی کردم،نمره مهمه،کشکی که نی،یارو حتما چیزی بلد بوده،راستش من که تو این سه سال مزه نمره خوبو نشنیدم،با 10 پاس میکردم،اونم 10 نبوده احتمالا،10 دادند)



شنبه:



دور نشم،روز دانشجو بود،ما تو دانشگاه بودیم؛میانترممو پایین شده بودم،رفته بودم برم سرکلاس استاد،ببینم چرا من که کتابو که گفته بودند عین حرفاشه،(و واسه همین من سر کلاسش نرفته بودم به عین حرفاش گوش بدمو) پایین شدم،ما اومده بودیم دانشگاه،ولی رفیقامون نبودند و فهمیدیدیم کلاس اون روز استاد هماهنگ کرده که کنسله،تو ذوقمون نخوردا،گفتم میرم خونه که

که دیدم جشنه،تنهاییکه جشن حال نمیداد،ولی ما رفتیم...

اولینباری بود بدون دوستام توی یه همچین جایی نشسته بودم،واسه همین شلوغ نمیکردم،یکی از اساتید اومد بالا از خاطره هاش گفت،پایین همه مسخرش میکردن،که جمع کن بحثو،اومدیم شادی کنیم،

توی حرفای استادمون ،یه صداقتی بود،یه چی که تصمیم گرفتم دیگه سر کلاسام بروم،یه چی که تصمیم گرفتم اونقدر از خودم منم نزنمو دست از غرورم توی سطح علمی بردارم،

استادمون گفت من خودم سر کلاسام اگه حتی یه کلمه ام نمیفهمیدم،میرفتم که شیوه تدریسشو ببینم،

میگفت جزء اون پسرای خیلی مودب بوده،میگفت تو رو خدا به استاداتون مثله پدراتون احترام بزارید،من چقدر در حقه پدرام بد کردم،واسه من شاید دیر باشه،ولی تصمیممو گرفتم،خاضعانه میخوام برم سر کلاسام و شروع کنم جزوه بنویسسم،

میگفت کلاسامو هیچ وقت غیبت نمیکردم که مبادا استادمون چیزی بگه و من از دست بدم،یه نگاه به خودم انداختم،یه ذره دلم گرفت،حرفاش که تموم شد شروع کردند اسمه چند نفر از بچه ها که معدلشون بالا بودو خوندم،

شاید باورتون نشه،ولی تاحالا توی دانشگاه اونقدر غبطه نخورده بودم،بعد سه سال هیچی به دست نیاورده بودم،هیچی،من حسرت رشته ای که هستمو از بچگی میخوردم،حالا تو اون رشته هیچ کاری نه واسه خوم نه واسه جامعه ام نکردم،

تصمیم گرفتم از 16 اذر کلاسامو برم،بشوم دانشجو


[ ارسال جوابیه | شاخه اصلی ]
News ©