جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ |  عضویت / ورود

صفحه اول مقالات >> 17 داستان كوتاه كوتاه
--------------------




 

» فرشته يك كودك
كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: « مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته‌ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد.»
اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي‌خواهد برود يا نه.
- اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.
خداوند لبخند زد: «فرشته تو برايت آواز مي‌خواند و هر روز براي تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»
كودك ادامه داد: «من چطور مي‌توانم بفهمم مردم چه مي‌گويند وقتي زبان آنها را نمي‌دانم؟»
خداوند او را نوازش كرد و گفت: « فرشته تو، زيباترين و شيرين‌ترين واژه‌هايي را كه ممكن است بشنوي، در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»
كودك با ناراحتي گفت: «وقتي مي‌خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم؟»
خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت: «فرشته‌ات دستهايت را كنار هم مي‌گذارد و به تو ياد مي‌دهد كه چگونه دعا كني.»
كودك سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده‌ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي‌كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟»
- فرشته‌ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه ديگر شما را نمي‌توانم ببينم، ناراحت خواهم بود.»
خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته‌ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در كنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايي از زمين شنيده مي‌شد. كودك مي‌دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرمي‌يك سوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا! اگر بايد همين حالا بروم، لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگوييد.»
خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد: «نام فرشته‌ات اهميتي ندارد. به راحتي مي‌تواني او را مادر صدا كني.»

» يك ساعت ويژه
مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر كار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
- بابا! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالي؟
- بابا، شما براي هر ساعت كار، چقدر پول مي‌گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد: «اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سوالي مي‌كني؟»
فقط مي‌خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي‌گيريد؟
- اگر بايد بداني خوب مي‌گويم، 20 دلار.
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. سپس به مرد نگاه كرد و گفت: « مي‌شود 10 دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت: « اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري، سريع به اتاقت برو، فكر كن و ببين كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز، سخت كار مي‌كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه‌اي وقت ندارم.»
پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصباني‌تر شد: «چطور به خودش اجازه مي‌دهد براي گرفتن پول از من چنين سوالي بپرسد؟» بعد از حدود يك ساعت، مرد آرام‌تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعاً چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي‌آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستي پسرم؟
- نه پدر، بيدارم.
- فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده‌ام، امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي‌هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
پسر كوچولو نشست، خنديد و فرياد زد: «متشكرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسكناس مچاله در آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصباني شد و با فرياد گفت: « با اينكه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟»
پسر كوچولو پاسخ داد: « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. مي‌توانم يك ساعت از كار شمار را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»

» بستني
پسر بچه اي وارد يك بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست پيشخد مت
يك ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: يك بستني ميوه اي چند است ؟ پيشخد مت پاسخ داد: 50 سنت پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد : يك بستني ساده چند است؟ در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند. پيشخد مت با عصبانيت پاسخ داد: 35 سنت پسر دوباره سكه‌هايش را شمرد و گفت: لطفا يك بستني ساده . پيشخد مت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت . وقتي پيشخد مت بازگشت از آنچه ديد حيرت كرد. آنجا در كنار ظرف خالي
بستني 2 سكه 5 سنتي و 1 سنتي گذاشته شده بود (براي انعام پيشخدمت)

» كيك بهشتي مادر بزرگ
پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد مه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...
مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ؟

- نه مادر بزرگ!
- آرد چي؟ از آرد خوشت مي‌آيد؟ جوش شيرين چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم مي‌خورد.
- بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي‌رسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي‌شود.
خداوند هم به همين ترتيب عمل مي‌كند. خيلي از اوقات تعجب مي‌كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او مي‌داند كه وقتي همه اين سختي‌ها را به درستي كنار هم قرار دهد، نتيجه هميشه خوب است.
ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي‌رسند.

» به همه كوزه‌هاي شكسته
يك سقا در هند دو كوزه بزرگ داشت كه آنها را به دو سر ميله آويزان مي‌كرد و روي شانه‌هايش مي‌گذاشت.
در يكي از كوزه‌ها ترك كوچكي وجود داشت. بنا براين كوزه سالم هميشه حداكثر مقدار آب را از رود خانه به خانه ارباب مي‌رساند. ولي كوزه شكسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي‌كرد.
به مدت دو سال اين كار هر روز ادامه داشت و سقا فقط يك كوزه و نيم آب را به خانه ارباب مي‌رساند. كوزه سالم به موفقيت خودش افتخار مي‌كرد. موفقيت در رسيدن به هدفي كه به منظور ان ساخته شده بود. اما كوزه شكسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اين كه تنها مي‌توانست نيمي‌از كار خود را انجام دهد ناراحت بود.
بعد از دو سال روزي در كنار رودخانه كوزه شكسته به سقا گفت:من از خودم شرمنده ام و مي‌خواهم از تو معذرت خواهي كنم. سقا پرسيد: چه مي‌گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي؟ كوزه گفت: در اين دو سال من تنها توانسته ام نيمي‌از كاري را كه بايد انجام دهم. چون تركي كه در من وجود داشت باعث نشتي اب در راه بازگشت به خانه اربابت مي‌شد. به همين خاطر تو با همه تلاشي كه كردي به نتيجه مطلوب نرسيدي. سقا دلش براي كوزه شكسته سوخت و با همدردي گفت: از تو مي‌خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب به گلهاي زيباي كنار راه توجه كني. در حين بالا رفتن از تپه كوزه شكسته خورشيد را نگاه كردكه چگونه گلهاي كنار جاده را گرما مي‌بخشد و اين موضوع كمي‌او را شاد كرد. امادر پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي‌كرد. چون باز هم نيمي‌از آب نشت كرده بود. براي همين دوباره از صاحبش عذر خواهي كرد. سقا گفت: من از ترك تو خبر داشتم و از آن استفاده كردم. من در كناره راه گلهايي كاشتم كه هر روز وقتي از رود خانه بر مي‌گشتيم تو به آنها آب داده اي. براي مدت دو سال من با اين گلها خانه اربابم را تزيين كرده ام. بي وجود تو خانه ارباب تا اين حد زيبا نمي‌شد.

» چشمان پدر
اين داستان درباره پسر بچه لاغر اندمي ‌است كه عاشق فوتبال بود. در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد.
در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گر چه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گر چه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حداكثر مي‌كرد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجوددر تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تممي‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني اوي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي.
روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرمي‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.
تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم.

» من يك سنت پيدا كردم...
روزي پسر بچه اي در خيابان سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول آن هم بدون هيچ زحمتي خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شدكه بقيه روزها هم با چشمهاي بازسرش را به سمت پايين بگيرد ( به دنبال گنج ).او در مدت زندگيش 296 سكه 1 سنتي، 48 سكه 5 سنتي، 19 سكه 10 سنتي، 16 سكه 25 سنتي، 2 سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده 1 دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت. در برابر به دست آوردن اين 13 دلارو 26 سنت، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد، درخشش 157 رنگين كمان و منظره درختان افرا درسرمي‌پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابر‌هاي سفيد را بر فراز آسمان، در حالي كه از شكلي به شكل ديگر در مي‌آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزيي از خاطرات او نشد.
 

» قدرت كلمات
چند قورباغه از جنگلي عبور مي‌كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه‌ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است، به دو قورباغه ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست، شما به زودي خواهيد مرد. دو قورباغه اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه‌هاي ديگر، مدام مي‌گفتند كه دست از تلاش بردارند، چون نمي‌توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد. بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته‌هاي ديگر قورباغه‌ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي‌كرد. هر چه بقيه قورباغه‌ها فرياد مي‌زدند كه تلاش بيشتر فايده اي ندارد، او مصمم تر مي‌شد. تا اين كه بالاخره از گودال خارج شد. وقتي بيرون آمد بقيه قورباغه‌ها از او پرسيدند: مگر تو حرف‌هاي ما را نمي‌شنيدي؟ معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر مي‌كرده كه ديگران او را تشويق مي‌كنند.

» اشكهاي يك مادر
كودك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي‌كني؟ مادر پاسخ داد؟ چون مادرم. كودك گفت: نمي‌فهمم. مادر او را در آغوش كشيد و گفت: هرگز نخواهي فهميد. كودك از پدرش پرسيد كه چرا مادر بي هيچ دليلي گريه مي‌كند و تنها جوابي كه پدر داشت اين بود كه همه مادر‌ها همين طور هستند. كودك تصميم گرفت اين سوال را از خدا پرسد: خدايا چرا مادر‌هابه اين راحتي گريه مي‌كنند؟خداوند پاسخ داد: پسرم من بايد مادران را موجوداتي خاص خلق مي‌كردم. من شانه‌هاي آنها را طوري خلق كردم كه توان تحمل بار سنگين زندگي را داشته باشند و در عين حال آآرام و مهربان باشند. من به مادران نيرويي دادم كه طاقت به دنيا آورردن كودكانشان را داشته باشند. من به آنها نيرويي دادم كه توان ادامه دادن راه را، حتي هنگمي‌كه نزديكانشان رهايشان كرده اند، داشته باشند. توان مراقبت از خانواده هنگام بيماري، بي هيچ شكايتي. من به آنها عشق ورزيدن به فرزندانشان را آموختم، حتي هنگمي‌كه اين فرزندان با آنها بسيار بد رفتار كرده اند. و البته اشك را نيز به‌ها دادم، براي زماني كه به آن نياز دارند.

» ما چقدر فقير هستيم
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي‌كه در آنجا زندگي مي‌كنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقريك روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالي بود پدر. پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه كردي؟ پسر پاسخ داد: بله پدر. و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسر كمي‌انديشيد و بعد به آرمي‌گفت:فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياتمان يك فواره داريم و آنها يك رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوسهاي تزييني داريم وآنها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي‌شود، اما باغ آنها بي انتهاست. با شنيدن حرفهاي پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه كرد: متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم.

» ميخهاي روي ديوار
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي‌شود يك ميخ به ديوار بكوبد. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي‌شد. او فهميد كه مهار كردن عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها به ديوار است. او اين نكته را به پدرش گفت و پدرش هم پيشنهاد كرد كه از اين به بعد هر روز كه مي‌تواند عصبانيتش را كنترل كند يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: پسرم تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‌هاي روي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر هرگز مثل گذشته اش نمي‌شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهاي بدي مي‌زني، آن حرفها همچنين آثاري به جاي مي‌گذارند. تو مي‌تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد. آن زخم سر جايش است. زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناك است.

» عقاب
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در خانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش او همان كارهايي را انجام مي‌داد كه مرغها مي‌كردند. براي پيدا كردن كرمها و حشرات، زمين را مي‌كند قد قد مي‌كرد و گاهي هم با دست و پا زدن بيسيار، كمي‌در هوا پرواز مي‌كرد. سالها گذشت و عقاب پير شد.
روزي پرنده با عظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت ناچيز بالهاي طلاييش، بر خلاف جريلن شديد باد پرواز مي‌كرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد: اين كيست؟ همسايه اش پاسخ داد: اين عقاب است- سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. عقاب مثل مرغ زندگي مي‌كرد و مثل مرغ مرد. زيرا فكر مي‌كرد مرغ است.

» موضوع اصلي را فراموش نكن
خانمي‌طوطي اي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت: اين پرنده صحبت نمي‌كند. صاحب مغازه پرسيد: آيا در قفسش آينه اي هست؟ طوطي‌ها عاشق آينه اند. آنها تصويرشان را در آينه مي‌بينند و شروع به صحبت مي‌كنند. آن خانم يك آينه خريد و رفت. روز بعد دوباره آن خانم برگشت، طوطي هنوز صحبت نمي‌كرد. صاحب مغازه پرسيد: نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني است؟ طوطي‌ها عاشق نردبان هستند. آن خانم يك نردبان خريد و رفت. اما روز بعد آن خانم باز هم آمد. صاحب مغازه گفت: آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ نه. خوب مشكل همين است. به محض لينكه شروع به تاب خوردن كند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي‌انگيزد. آن خانم با بي ميلي تابي خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهرا اش كاملا تغيير كرده بود. او گفت: طوطي مرد. صاحب مغازه يكه خورد و پرسيد: واقعا متاسفم. آيا او يك كلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد مگر در آن مغازه، غذايي براي طوطي‌ها نمي‌فروختند؟

» زيباترين قلب
مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي‌كرد كه زيبا ترين قلب را در آن شهر دارد. جمعيت زيادي گرد آمدند.قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند.
مرد جوان، در كمال افتخار با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت: اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پير مرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد، اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود. اما آنها به درستي به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيار‌هاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي‌نگريستند. و با خود فكر مي‌كردند اين پير مرد چطور ادعا مي‌كند كه قلب زيبا تري دارد.
مرد جوان به قلب پير مرد اشاره كرد و با خنده گفت: تو حتما شوخي مي‌كني... قلبت را با قلب من مقاسيه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است. پير مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر مي‌رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي‌كنم. مي‌داني، هر كدام از اين زخمها نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام، من بخشي از قلبم را جدا كردم و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام. اما چون اين تكه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه ياد آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي‌ها از قلبم را به كساني بخشيده ام. اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهايي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيار‌هاي عميق را با تكه اي كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند. حالا مي‌بيني زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير بود، به سمت پير مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تكه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد.

پير مرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي‌خود را جاي زخم مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد، ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود. عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود.

» دو فرشته
دو فرشته مسافر براي گذراندن شب در خانه يك خانواده ثروتمند فرود آمدند. اين خانواده رفتار نا مناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلكه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند. فرشته پير در ديوار زير زمين شكافي ديد و آن را تعمير كرد. وقتي كه فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين كاري كرده، او پاسخ داد: همه امور بدان گونه كه مي‌نمايند نيستند. شب بعد اين دو فرشته به منزل يك خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها كه شيرش تنها وسيله گذرندان زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد: چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو كمكشان كردي، اما اين خانواده دارايي اندكي دارند و تو گذاشتي كه گاوشان بميرد فرشته پير پاسخ داد: وقتي در زيرزمين آن خانواده ثروتمند بوديم ديدم كه در شكاف ديوار كيسه اي طلا وجود دارد از آنجا كه آنان بسيار حريص و بد دل بودند شكاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي كردم ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم همه امور بدان گونه كه مي‌نمايند نيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نكته پي مي‌بريم.

» آن سوي پنجره
در بيمارستاني رو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند. تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود. اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند. از همسر، خانواده، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‌زدند. هر روز بعد از ظهر بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي‌ديد براي هم اتاقيش توصيف مي‌كرد. بيمار ديگر در مدت يك ساعت با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون، جاني تازه مي‌گرفت. اين پنجره رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي‌شد. همانطور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‌كرد هم اتاقيش چشمانش را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كرد.
روزها و هفته‌ها سپري شد. يك روز صبح، پرستاري كه براي شستشوي آنها آب آورده بود، جسم بي جان مرد كنار پنجره راديدكه در خواب و با آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخد مان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر خواهش كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد اتاق را ترك كرد. آن مرد به آرمي‌و با درد بسيار خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره او مي‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.در عين ناباوري او با يك ديوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حيرت پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي‌كرد چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند؟ پرستار پاسخ داد: « شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي‌توانست ديوار را ببيند.»

» نجار
نجار پيري بود كه مي‌خواست باز نشسته شود. او به كار فرمايش گفتكه مي‌خواهد ساختن خانه را رها كند و از زندگي بي دغدغه در كنار همسر و خانواده‌اش لذت ببرد. كار فرما از اينكه ديد كارگر خوبش مي‌خواهد كار را ترك كند ناراحت شد. او از نجار پير خواست كه به عنوان آخرين كار تنها يك خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول كرد اما كاملا مشخص بود كه دلش به اين كار راضي نيست. او براي ساختن اين خانه از مصالح بسيار نا مرغوبي استفاده كرد و با بي حوصله‌گي به ساختن خانه ادامه داد.وقتي كار به پايان رسيد، كارفرما براي وارسي خانه آمد. او كليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه متعلق به توست. اين هديه اي است از طرف من براي تو. نجار يكه خورد. مايه تاسف بود. اگر مي‌دانست كه خانه اي براي خودش مي‌سازد، حتما كارش را به گونه اي ديگر انجام مي‌داد.
كيك بهشتي مادر بزرگ
پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد كه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده،دوستان و... مادر بزرگ كه مشغول پختن كيك است از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ.
- نه مادر بزرگ.
- آرد چي؟ از آرد خوشت مي‌آيد؟ جوش شيرين چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم مي‌خورد.
- بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي‌رسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي‌شود. خداوند هم به همين ترتيب عمل مي‌كند. خيلي از اوقات تعجب مي‌كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او مي‌داند كه كه وقتي همه اين سختي‌ها به درستي در كنار هم قرار دهد، تنيجه هميشه خوب است. ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي‌رسند.









© کپی رایت توسط Aftabgardan کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1385/2/27 (3216 مشاهده)

[ بازگشت ]
Content ©