اتفاقات چند ماهه اخير و به ويژه حوادثي که در روز عاشورا اتفاق افتاد، درست است که موجبات ناراحتي را فراهم ميکرد، اما من و خيليهاي ديگر خوشحال بوديم!
خوشحال از اينکه به نظر ميرسد اين حوادث تمام مردم را به فکر فرو برده است. بيش از همه، مسؤولان فرهنگي را.
همه به اين فکر فرو رفتهاند که چه شد که حالا بعد از سه دهه از عمر انقلاب، انقلابي که برايش خونها داده شد، افرادي از بين همين مردم، اين چنين در مقابل آن انقلاب صف ميکشند؟
شکي نيست که اين افراد، کساني به جز من و شماي ايراني نيستيم. انگ ضد انقلاب و منافقين هم براي اين است که دل خودمان آرام شود! مگر موسوي و فائزه هاشمي و دهها تن ديگر که در خيابان ميآيند با من و شما فرقي دارند؟ چند نفر را با همين تفکرات در بين دانشجويان خودم ديدم، موسوي و امثالهم منافقند، اين دانشجوي مظلوم هم منافق است؟
يعني نميشود که من و شما که الان آنها را منافق ميناميم، روزي در خيايان بياييم؟ چرا نشود؟! اگر شرايطي که ما براي آنها فراهم کرديم، براي خودمان هم فراهم شود، مشخص نيست که ما هم راهي را برويم که آنها ميروند.
به اين فکر فرو رفتهايم که چطور شد که براي آنها شرايطي فراهم شد که بيايند و کاري را کنند که از نگاه ما از عهده هيچ کس برنميآيد مگر کسي که عقل سليم نداشته باشد.
در مطلب «رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!» نوشتم که مَثَل اين عده مثل کسي است که قصد دارد خود را از پرتگاه پايين بيندازد. مانعي به نام اسلام آمده است و دست او را ميگيرد که نکند اين کار را. اما دست اسلام را پس ميزند و داد و بيداد راه مياندازد و دستش را آتش ميزند که: «تو نميفهمي، بگذار آزاد شوم»
حماقت است، نه؟ اما ما چه کار کردهايم که اين گروه اين حماقت را نميفهمند و اگر ميفهمند، ترجيح ميدهند خود را به نفهمي بزنند؟
چه کار کرديم که فرهنگ طوري تغيير کرد که يک گروه غيرعاقل، خود را فهميده و عاقل تصور ميکنند؟
مگر نه اين است که ادبيات ما ايراد دارد؟ مگر نه اين است که فرهنگمان را غلط پايه گذاري کرديم؟
از نگاه من اين بلايي است که خودمان بر سر خودمان آوردهايم و حالا فرصتي دست داده است که دربارهاش بينديشيم.
بينديشيم که چطور شد که مفاهيم زيبايي چون «با کلاس بودن»، «روشنفکر بودن»، «اصلاح طلب بودن»، «آزاد بودن»، «متمدن بودن» را به غلط ترجمه کرديم؟
چطور شد که به دختر همسايه که فرهنگ برهنگي را بيشتر رعايت ميکند، لقب «با کلاس» داديم؟ نتيجهاش نه اين بود که دخترمان و خواهرمان براي باکلاستر شدن همچون او، برهنهتر شود؟ آنقدر با نگاه «با کلاس» و لفظ «با کلاس» آنها را ديديم که خودمان هم باورمان شد که آنها «با کلاساند».
چطور شد که تصور کرديم هر کس نماز نخواند و در روابطش با جنس مخالف، راحتتر باشد، متمدنتر و روشنفکرتر است؟ نتيجه اين خطابهاي غلطمان مگر نه اين بود که جوان مظلوم که به دنبال به چشم آمدن است، براي متمدنتر شدن در نگاه ما، نماز نخواند و در کمال ناباوري از دوران راهنمايي در فکر يافتن کيس مناسبش باشد!! و حالا با کسي که نماز را (که باز ميدارد از فحشاء و منکر) نميخواند، مگر ميشود صحبت کرد؟ مگر ميشود انتظار داشت که خوب و بد را تشخيص بدهد؟
چطور شد که با تحويل گرفتنهاي بيخود، اين تصور را در جامعه تثبيت کرديم که کسي که در دانشگاه تهران و صنعتي و ... درس ميخواند با کلاس است و زبده است و نمونه است و ...! بعد از آن هم لابد تصور کرديم که کسي که در آنجا درس خوانده، حيف است که در ايران بماند. بعد از آن هم کم کم تصور کرديم کسي که به خارج رفته، احمق است که ديندار باشد.
و چه تصورات غلطي که برايمان بلا شده است.
چطور شد که هر که ريشش را از ته زد، از نگاه ما روشنفکرتر شد؟ چطور شد که ما يک استاد دانشگاه را باکلاس دانستيم و او فکر کرد براي تکميل کلاسش بايد ريشش را خيلي از ته بزند؟!
چطور شد که تصور کرديم هر که بازيگر سينما است، خيلي آدم است و آن بدبخت هم فکر کند لابد خيلي آدم است ديگر. و کم کم تصورات بعدي ما او را بياورد وسط جمع تظاهراتچيها و تصورات ما يادش دهد که چه بگويد تا آدمتر به نظر برسد!
چطور شد که به انسانها، يک بعدي نگاه کرديم؟ تصور کرديم هر که انگليسي خوب صحبت ميکند، با کلاس است، هر که فوق ليسانس دارد، دکترا دارد، لابد اوج کلاس است و کم کم با اين تصورات، آن بدبخت را به سمت پرتگاه سوق داديم و حالا هم لابد در خيابانهاي تهران فرياد ميزند که: اسلام نميگذارد من برهنه باشم (يعني با کلاستر باشم)، اسلام نميگذارد من با ناموس مردم هر کار که دلم خواست بکنم (يعني خودمان به او ياد دادهايم که نميگذارد که من متمدن باشم)، اسلام نميگذارد من نماز نخوانم (يعني متمدنتر باشد)
چطور شد که مايهداران را بيشتر تحويل گرفتيم و حالا گروهي مايهدار (که لابد تصور کرديم شمال شهر تهران خبري است که آنها هم به خاطر تفکرات ما آنجا جمع شدهاند) خود را آدم حساب ميکنند و خون خود را رنگيتر از بقيه ميبينند؟ (باز هم لابد ما تصور کردهايم که خونشان رنگيتر است، نه؟)
و البته از آن طرف، چطور شد که تصور کرديم که هر کس در لباس يک طلبه است، لابد بهشتيست و حرف او سند است و حالا همان تصورات، برخي افراد پست را در لباس آخوند ميبرد و چماقي ميشود به سر خودمان.
چطور شد که همه چيز را شوخي انگاشتيم؟ چرا زماني که خدا و ايمان داشت از زندگيمان حذف ميشد، زنگ خطر را به صدا درنياورديم. چرا به جوانانمان جايگاه ايمان را نشان نداديم؟ چرا تعريف نکرديم که حتي محمد رضا شاه، براي استخدام افراد در گارد شاهنشاهياش که اوج خشونت در آن بود، يکي از شرايطش اين بود که فرد، نمازخوان و با ايمان باشد! حتي شاه هم معتقد بود که انسان بينماز قابل اعتماد و کارا نيست.
چرا زندگي پر آشوب آن گمراهان آزاديطلب را نشان جوانانمان نداديم؟ چرا نشان نداديم که عاقبت کارشان چنان است که روزي صد بار گريه ميکنند و از خدا آرزوي مرگ ميکنند؟
چرا زندگي آرام و دلنشين جوانان مؤمن را به تصوير نکشيديم؟
چرا نتوانستيم از نگاه علمي و منطقي اسلام را و احکام اسلام را براي جوانانمان تشريح کنيم تا ببينيم که حاضرند در راه اسلام جان بدهند نه اينکه نخواهند کلمه اسلام را در کنار نام کشورشان ببينند.
چرا تصور کرديم با بستن چند سايت و ممنوع کردن ماهواره و ... ميتوانيم کمکاريهايمان در زمينههاي فرهنگي را توجيه کنيم؟ مگر نديديم که جواني که شيريني اسلام برايش به اثبات رسيده است، به سراغ چنين مسائلي نميرود و جواني که با تصورات ما از اسلام و نماز و ... دور شده است، از هر راهي شده، به آنها دسترسي مييابد؟
همه چيز را شوخي انگاشتيم تا شوخي، جدي شد...
اين کوتاهيهاي فرهنگي ما است، تصورات ما و تعاريف ما است که ايراد دارد و هم اينهاست که هم خودمان را بدبخت ميکند و هم آن جوان مظلوم که تصورات ما کم کم او را به جايي ميرساند که حاضر ميشود در خيابان براي رسيدن به القاب زيبايي همچون «آزادي»، «روشنفکري» و ... (که در فرهنگ لغات خودمان، طور ديگري تعريفشان کردهايم) حتي جانش را هم بدهد! چرا ميتوانيم فرهنگ استفاده از خودپرداز را خيلي سريع جا بيندازيم، اما به همان اندازه، براي جا انداختن فرهنگ استفاده از نماز براي رسيدن به آرامش و موفقيت و آزادي و روشنفکري و متمدن بودن، کار نميکنيم؟
يادمان نرود که آن جوان، يکي مثل من و شماست. فقط ما با تفکراتمان برايش شرايطي را فراهم کردهايم که کم کم دارد به انتهاي پرتگاه سقوط ميکند.