امروز داشتم کتاب «ديوانه» [Tha Madman] اثر جبران خليل جبران رو مطالعه ميکردم. عجب داستانهاي جالبي داره!
يکي از داستانهاش برام به شدت جالب بود! ديدم بد نيست اينجا نقل کنم... آخه اين روزها دانشگاه پر شده از دانشجوياني که وصف حالشون مثل اهالي ممکلت پادشاه داستان ماست!!
پادشاه دانا
روزگاري در شهر دور دستي به نام ويراني پادشاهي
حكومت ميكرد كه هم توانا بود و هم دانا.
مردمان از توانايياش ميترسيدند و به سبب دانايياش دوستش ميداشتند.
در ميان اين شهر چاهي بود كه آب سرد و زلالي داشت و همهي مردم شهر از آن
مينوشيدند حتي پادشاه و درباريانش. زيرا كه چاه ديگري نبود.
يك شب هنگامي كه همه در خواب بودند جادوگري وارد شهر شد و هفت قطره از مايع شگفتي
در چاه ريخت و گفت: از اين ساعت به بعد هر كه از اين آب بنوشد ديوانه ميشود.
بامداد فردا همهي ساكنان شهر به جز پادشاه و وزيرش از چاه آب نوشيدند و ديوانه
شدند چنان كه جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در كوچههاي باريك و در بازارها كاري نداشتند جز اين كه با هم نجوا
كنند: «پادشاه ما ديوانه است. پادشاه ما و وزيرش عقلشان را از دست دادهاند. يقين
است كه ما نميتوانيم به حكومت پادشاه ديوانه تن در دهيم بايد او را سرنگون كنيم.»
آن شب پادشاه فرمود تا يك جام زرين از آب چاه پر كنند و بياورند. وقتي كه جام را
آوردند از آن نوشيد و به وزيرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دور دست ويراني غريو شادماني برخاست زيرا كه پادشاه و وزيرش عقلشان را
بازيافته بودند.
-=-=-=-=-=-=-
داستان "The Wise King" از کتاب "The Madman" نوشته Gibran Khalil Gibran
متن انگليسي داستان را اينجا مطالعه کنيد ضمن اينکه تمامي داستانهاي اين کتاب به زبان انگليسي اينجا قابل مشاهده است.
متن انگليسي داستان:
The Madman
Once there ruled in the distant city of Wirani a king who was both mighty and wise. And he was feared for his might and loved for his wisdom.
Now, in the heart of that city was a well, whose water was cool and crystalline, from which all the inhabitants drank, even the king and his courtiers; for there was no other well.
One night when all were asleep, a witch entered the city, and poured seven drops of strange liquid into the well, and said, "From this hour he who drinks this water shall become mad."
Next morning all the inhabitants, save the king and his lord chamberlain, drank from the well and became mad, even as the witch had foretold.
And during that day the people in the narrow streets and in the market places did naught but whisper to one another, "The king is mad. Our king and his lord chamberlain have lost their reason. Surely we cannot be ruled by a mad king. We must dethrone him."
That evening the king ordered a golden goblet to be filled from the well. And when it was brought to him he drank deeply, and gave it to his lord chamberlain to drink.
And there was great rejoicing in that distant city of Wirani, because its king and its lord chamberlain had regained their reason.