امسال هم مثل هر سال ليستي كه تهيه كرده بودم الحمد لله موجود بود.
خلاصه، کتابها را تا این روزها که امتحانات دانشگاه تمام شود تقریبا دست نخورده گذاشته بودم تا اینکه امشب از «گلستان سعدی» شروع کردم.
عجب کتاب معرکهایست! الحق که راست گفتهاند که سعدی «استاد سخن» است! آنقدر از دیباچه زیبایش لذت بردم که حیفم آمد به شما پیشنهاد نکنم که اگر تا به حال مثل من بينصيب بودهايد، خواندن اين کتاب را در رأس کارهایتان قرار دهید.
تازه ميفهمم قديميهاي ما چرا اين کتاب را در مکتبخانهها ميآموختند و حفظ ميکردند و جالب اينجاست که خيلي بيشتر از ما به اصطلاح متمدنها، ميفهميدند. من در اين شک ندارم!
شايد برخي حکايتها و شعرهاي گلستان را هر روز با خود زمزمه کنيد و به عنوان ضربالمثل استفاده کنيد، اما نميدانيد که سخنسراي آن، سعديست!
من بخشهایی از دیباچه به انضمام حکایت اول این کتاب ارزشمند را اینجا میآورم تا شما هم پی به شیرینی سخنان سعدی ببرید و شايد (مثل من) مشتاق شديد که اين کتاب را حفظ کنيد... (إن شاء الله)
در ديباچه، سعدي اينطور شما را تشويق به خواندن گلستان ميکند:
به چــه کار آيـــدت ز گل طبقـي ....... از گلـســــــتان مــن بـبـــر ورقــــي
گل همين پنج روز و شش باشد ....... وين گلستان هميشه خوش باشد
گل همين پنج روز و شش باشد ....... وين گلستان هميشه خوش باشد
اين چند بيت زيبا در بخشي از ديباچه آمده است:
سخنــدان پرورده پير کهن ....... بينديــشــــد آنگه بگويـــــد سخن
مزن تا تواني به گفتار، دم ....... نکو گـــــوي، گر دير گويي چه غم
بينديش و آنـگه برآور نفس ....... وزان پيش بس کن که گويند بس
به نطق آدمي بهتر است از دواب ....... دواب از تو به گر نگويي صواب
مزن تا تواني به گفتار، دم ....... نکو گـــــوي، گر دير گويي چه غم
بينديش و آنـگه برآور نفس ....... وزان پيش بس کن که گويند بس
به نطق آدمي بهتر است از دواب ....... دواب از تو به گر نگويي صواب
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوايب زيردستان بپوشند و در افشاي جرائم کهتران نکوشند، کلمهاي چند به طريق اختصار از نوادر و امثال و حکايات و سير ملوک ماضي رَحِمَهمُ الله در اين کتاب درج کرديم و برخي از عمر گرانمايه بر او خرج.
موجب تصنيف کتاب اين بود و بالله التوفيق:
بمانَد سالها اين نظم و ترتيب ....... ز ما هر ذره خاک افتاده جايي
غرض نقشيست کز ما بازماند ....... که هستي را نميبينم بقايي
مگر صاحبدلي روزي به رحمت ....... کند در کار درويشان دعايي
غرض نقشيست کز ما بازماند ....... که هستي را نميبينم بقايي
مگر صاحبدلي روزي به رحمت ....... کند در کار درويشان دعايي
امعان نظر در ترتيب کتاب و تهذيب ابواب، ايجاز سخن مصلحت ديد تا بر اين روضهي غنا و حديقهي عليا چون بهشت، هشت باب اتفاق افتاد. از آن مختصر آمد تا به ملال نينجامد. (من ديوانه اين جمله و تأکيد سعدي بر اختصار در کلام، شدم! سعدي معتقد است سخن و حکايت طولاني، ملالآور است و مشتاقي ندارد و اين چيزيست که بسياري از نويسندگان ما اصلا به آن توجهي ندارند! گاهي اوقات از خواندن کتابهاي بعضي نويسندگان خندهام ميگيرد! آنقدر موضوع سادهاي را طولاني ميکنند که گاهي فعل و زمان جمله با هم نميخواند!)
باب اول در سيرت پادشاهان
باب دوم در اخلاق درويشان
باب سوم در فضيلت قناعت
باب چهارم در فوايد خاموشي
باب پنجم در عشق و جواني
باب ششم در ضعف و پيري
باب هفتم در تأثير تربيت
باب هشتم در آداب صحبت
و شعر پاياني ديباچه که نميدانم چرا اشک از چشمان من جاري ميکند! انگار انسان افسوس ميخورد که چرا چنين انسانهايي عمر طويل نداشتند که بشر را به فيض اکمل برسانند:
در اين مدت که ما را وقت خوش بود ....... ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد مــا نصيحـــت بـــــود و گفتيـــم ....... حــــوالت با خـــــدا کرديـــم و رفتيــــم
مراد مــا نصيحـــت بـــــود و گفتيـــم ....... حــــوالت با خـــــدا کرديـــم و رفتيــــم
و اما حکايت اول از باب اول،حسن ختام کلام من:
حکايت
پادشاهي را شنيدم به کشتن اسيري اشارت کرد. بيچاره در آن حالت نوميدي مَلَک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفتهاند هر که دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد!وقت ضرورت چو نماند گريز ....... دست بگيرد سر شمشير تيز
اِذا يَئِس الناسُ طال لِسانُهُ ....... کَسِنّورِ مغلوبٍ يصولُ علي الکَلب
اِذا يَئِس الناسُ طال لِسانُهُ ....... کَسِنّورِ مغلوبٍ يصولُ علي الکَلب
ملک پرسيد چه ميگويد؟ يکي از وزراي نيکمحضر گفت: اي خداوند! همي گويد: والکاظِمينَ الغَيظَ و العافينَ عنِ النّاس. ملک را رحم آمد و از سر خون او درگذشت. وزير ديگر که ضد او بود، گفت ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز به راستي سخن گفتن! اين، ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.
ملک روي از اين سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وي، پسنديدهتر آمد مرا زين راست که تو گفتي! که روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي و خردمندان گفتهاند دروغي مصلحتآميز به که راستي فتنهانگيز!
هر که شاه آن کند که او گويد ....... حيف باشد که جز نکو گويد
بر طاق ايوان فريدون نبشته بود:
جهــان اي برادر نماند به کس ....... دل انـــدر جهـــانآفــرين بنـــــد و بس
مکن تکيه بر ملک دنيا و پشت ....... که بسيار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهــنگ رفتن کند جان پاک ....... چه بر تخت مردن چه بر روي خــــاک
مکن تکيه بر ملک دنيا و پشت ....... که بسيار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهــنگ رفتن کند جان پاک ....... چه بر تخت مردن چه بر روي خــــاک
باور کنيد حکايتها يکي زيباتر از ديگريست! اميدوارم تابستان امسال را با گشتي در گلستان، سرسبزتر و زيباتر کنيد.
موفق باشيد؛
حميد