مدتی پیش من خواب دیدم صحنهای در آسمانهاست، یک بنده خدایی انگار که دست میکند به سمت زمین و جان انسانها را با اجازه یک شهید والامقامی میگیرد... بعد، انگار که نوبت من شد؛ رو کرد به این شهید و گفت این را هم بیاورم؟ او گفت: نه، او نوبتش ۲۳ روز دیگر است! من از تعجب و شاید ترس از خواب بیدار شدم. وقتی بیدار شدم، تمام صحنههای خواب یادم بود... در همان تاریکی گوشی را روشن کردم و ۲۳ روز دیگر را چک کردم، دیدم دقیقاً روزی میشود که من باید رانندگی کنم سمت تهران و از طرفی شب تولد امام رضا هم میشد (امام رضا من را به پدر و مادرم و زن و بچهام را به من داده)... خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود که من باور کنم که ۲۳ روز دیگر موقع رفتن به تهران حالا یا با تصادف یا به هر صورت دیگر خواهم مرد! تصور کنید زندگی در این ۲۳ روز چقدر زیبا و جالب بود! عارفانهترین لحظات عمرم را در این روزها تجربه کردم. خودم... (ادامه)