امروز داشتم کتاب «ديوانه» [Tha Madman] اثر جبران خليل جبران رو مطالعه ميکردم. عجب داستانهاي جالبي داره! يکي از داستانهاش برام به شدت جالب بود! ديدم بد نيست اينجا نقل کنم... آخه اين روزها دانشگاه پر شده از دانشجوياني که وصف حالشون مثل اهالي ممکلت پادشاه داستان ماست!! پادشاه دانا روزگاري در شهر دور دستي به نام ويراني پادشاهي حكومت ميكرد كه هم توانا بود و هم دانا. مردمان از توانايياش ميترسيدند و به سبب دانايياش دوستش ميداشتند. در ميان اين شهر چاهي بود كه آب سرد و زلالي داشت و همهي مردم شهر از آن مينوشيدند حتي پادشاه و درباريانش. زيرا كه چاه ديگري نبود. يك شب هنگامي كه همه در خواب بودند جادوگري وارد شهر شد و هفت قطره از مايع شگفتي در چاه ريخت و گفت: از اين ساعت به بعد هر كه از اين آب بنوشد ديوانه ميشود. بامداد فردا همهي ساكنان شهر به جز پادشاه و وزيرش ا... (ادامه)