از نواقص ظاهری خود نهایت استفاده را ببرید!
انسان همیشه به عاملی نیاز دارد تا او را تشویق به «حرکت رو به جلو» کند. منظورم از «عامل» هر چیزیست که در هر لحظه تواناییهای شما را به خودتان بشناساند و به شما القا کند که میتوانید!
این عامل میتواند یک انسان باشد. مثل دوستان شما، پدر و مادر شما و ...
حتماً صحبتهای انسانهای موفق را دیدهاید که اگر بپرسید چه کسانی در موفقیت شما نقش داشتند مثلاً میگویند: همسر مهربانم.
اگر بگویی: یعنی همسر مهربان شما هم در پروژهی موفق شما کار کرده؟
میگویند: نه، همسرم فقط هر روز به من میگفت: آفرین! من مطمئنم پروژه تو موفقترین پروژه خواهد شد. من به تو افتخار میکنم و جملات و القائاتی از این قبیل.
***
و اما، این عامل میتواند طرز تفکر شما باشد! یعنی شما تفکرتان را طوری تغییر دهید که مدام به شما القا کند که:
تو بهترینی!
آفرین!
چقدر زیبا شدهای!
چقدر خوب صحبت میکنی!
چقدر پرانرژی هستی و ...
من به این دو نوع عامل چندان کاری ندارم. کتابهای بسیاری در این زمینهها دیدهام. مثلاً کتابهای برایان تریسی بر روی عامل دوم بسیار کار کرده است. یعنی برایان در کتابهایش به دنبال این است که در نهایت، طرز تفکر شما را طوری تغییر دهد که مطمئن باشید به هدف میرسید و آنهم به بهترین نحو! در کتاب «آینده خود را خلق کنید» درباره ذهن شما صحبت میکند و میگوید: هر طور فکر کنید، همانطور پیش میآید، پس در اصطلاح، مثبت فکر کنید. یا به قول دکتر آزمندیان، دنیا، زاییده تفکرات شماست ...
من خودم از این سه منبع برای تقویت عامل درونی خودم استفاده میکنم:
کتابها و مطالب برایان تریسی (Brian Tracy) . (نویسنده کتاب مشهور «قورباغه را قورت بده» و دهها کتاب دیگر)
کتابها و مطالب مجله «موفقیت» که آقای احمد حلت نویسنده آن است.
سیدیها و کتابهای استاد آزمندیان
در مورد عامل اول یعنی اینکه چطور دنبال شخصی باشید که به شما انرژی مثبت بدهد، کتابهای «دوستیابی» را خواندهام و میپسندم.
نتیجه تجربهام این بوده است که معمولاً دوستان مذهبی (البته دوستانی که واقعاً روحیه مذهبی دارند، نه کسانی که فکر میکنند مذهبی هستند، در حالی که حتی قواعد تلاوت قرآن را هم نمیدانند و حتی دنبال آن هم نمیروند و متأسفانه در مساجد و محافل مذهبی ما، اکثریت، این نوع هستند! من خودم دهها دوست هیأتی و مذهبی دارم، اما ذرهای روحیه اسلامی در آنها نمیبینم!) ، به این علت که تحت تعالیم انرژیزا و روانشناسانه اسلام هستند، بهترین دوستان خواهند بود که بیشترین انرژی را به انسان میدهند.
پیشنهاد میکنم در این مواقع از دوستانی که منفینگر هستند، به شدت بپرهیزید! در جامعه ایرانی ما این نوع افراد دارند کم کم زیاد میشوند! البته این که این حرف را میزنم، خودش نوعی منفینگریست، اما باید قبول کرد ...
این روزها میتوانید با یک ترفند، افراد منفینگر را شناسایی کنید! بحث سهمیهبندی بنزین، داغترین بحث است. من برای اینکه تشخیص دهم چه کسانی منفینگر و چه کسانی مثبتاندیش هستند، این بحث را وسط میکشم! اگر جوابی که از طرف مقابل شنیدم، جوابی منطقی و مثبت بود، مشخص است که این شخص تحت تأثیر جو منفی قرار نمیگیرد و اگر دیدم به محض مطرح شدن بحث، با مدرک سیکلش خیلی سریع و کارشناسانه، همه زحمات «مسئولین رده اول یک کشور» را به باد ناسزا میگیرد، مشخص است که این شخص از تفکر منطقی و طبیعتاً مثبت پیروی نمیکند ...
به هر حال، انتخاب افرادی که به شما انرژی مثبت بدهند، به عهده شماست.
یا میتوانید مثل من عمل کنید! ! از زور استفاده کنید!
در تاپیکهای قبل گفتم که من یک ترفند به کار میبرم:
من مادر، خواهر و برادرم را (موقعی که احساس کنم دور هم جمعند و بیکارند) یک جا مینشانم و میگویم:
من برایتان یک مطلب که خودم نوشتم یا یک خط که خودم خطاطی کردهام را میخوانم یا نشان میدهم، شما اگر خواستید، گوش میکنید یا میبینید، اگر هم نخواستید، مهم نیست. فقط آخر کار، من را تشویق میکنید! میگویید:
آفرین حمید!
تا به حال داستانی به این قشنگی نخوانده بودم!
چقدر خطتت قشنگ شده است.
حتماً اگر مطلبی یا خطی نوشتی، اول بیاور ما ببینیم!
و جملاتی از این قبیل!
ظالمانه است نه؟ اما باور نمیکنید چقدر مؤثر است و چقدر به انسان انرژی میدهد. حالا فکرش را کنید همسر شما نیازی به زور هم ندارد، مطمئناً به شما جملات مثبتش را خواهد گفت و این، چقدر به انسان انرژی میدهد.
خوب، از بین عوامل مختلف، این دو عامل را بیشتر میشناسید که چیزهایی کوتاه دربارهاش گفتم.
اما آیا تا به حال فکر کرده بودید میشود از نواقص ظاهری خود، به عنوان یک عامل برای القای انرژی مثبت استفاده کرد!؟
من معمولاً هر چند هفته یک بار، به اتفاق مادر و خواهر و برادر، به قم، زیارت حضرت معصومه میروم. چند هفته پیش که قم خیلی شلوغ بود، جلو حرم بعد از نماز مغرب و عشا، همه جمع شده بودند که سوار اتوبوس یا مینیبوس بشوند و بروند جمکران. اما واقعاً شلوغ بود و هیچ اتوبوس یا مینیبوسی هم نبود! فقط تاکسیها میآمدند و به قیمتهای گزاف مردم را به جمکران میبردند. مردم بیچاره هم راهی جز این نداشتند.
ما هم مجبور شدیم تصمیم بگیریم که با تاکسی برویم. اما حالا تاکسی هم گیر نمیآمد!
خلاصه، ما هر چه صبر کردیم، دیدیم هیچ تاکسیای نمیآید برامان بوق بزند که سوارمان کند. یا اگر هم میآمد، جلوتریها سوار میشدند و ما این عقب چیزی گیرمان نمیآمد.
یه آقا پسر (حدوداً 22 ساله) که متأسفانه یا خوشبختانه یک دست بیشتر نداشت، دید ما و خودش، میتوانیم یک دربست بگیریم و برویم. گفت: موافقید یک ماشین بگیریم و دربست برویم؟ ما هم از خداخواسته گفتیم: خدا خیرت بدهد، چرا که نه!
آقا پسر زبر و زرنگ، رفت و هنوز یک دقیقه نشده بود که دیدیم سوار تاکسی شده و دارد برامان بوق میزند ...
خلاصه سوار شدیم و رفتیم و رسیدیم ... کلی هم سر قیمت چانه زد و خلاصه با کمترین قیمت و سریعترین زمان رسیدیم جمکران. من هم به جبران زحمتش، بعد از مشخص شدن قیمت، با کلی خواهش، کرایهشان را حساب کردم که نامردی نشده باشد.
مادر من در جمکران، میگفت: حمید! یاد بگیر! با یک دست، چقدر فعال و زرنگ بود! تو دو تا دست داری، ادعات هم میشه که واسه خودت کسی هستی، دو ساعت اونجا بودیم، نتونستی یک ماشین گیر بیاری!
من هم گفتم: واقعاً راست میگی مامان! من اگر یک دست داشتم، شاید از خانه بیرون هم نمیآمدم!
اما شب جالبی بود! فکر کردم چرا این آقا پسر، اینقدر پرانرژی و فعال بود.
خیلیها را دیدهام که نواقص ظاهریای دارند که اگر ما داشتیم، حتی از خانه بیرون هم نمیآمدیم.
اما کمی که فکر میکنم، میبینم اینها، عامل انرژیزاشان همین نقص ظاهریست و در این شکی ندارم.
گاهی اوقات به خدا میگفتم: خدایا چه میشد ما را هم مثل حسین (یکی از همکلاسیها) خوشگل میآفریدی!
اما بعد که فکر میکنم، از قول خدا به خودم میگویم:
آنوقت اگر تو را خوشگل میآفریدم، آیا تو باز هم به خودت میگفتی:
حالا که مثل حسین، خوشگل نیستم، باید در زمینه مورد نظرم (درس و کلاً در رشته کامپیوتر) ، آنقدر موفق باشم که هیچ کس وقت نکند در ذهنش خوشگلنبودن من را مرور کند!
اگر قرار است برای یک جمع، چیزی را توضیح دهم یا تدریس کنم، باید آنقدر جذاب حرف بزنم و آنقدر اطلاعات نشان دهم که همه به حالم غبطه بخورند.
و بعد از اینکه بررسی میکنم، میبینم چقدر عیب ظاهری من به من انرژی میداده است و من غافلم!
این عیب ظاهری، چقدر در موفقیت و تلاش من مؤثر بوده است و من ناشاکرم!
این است که خدا را شکر میکنم بر خلقتش. چه زشت، چه زیبا، چه خوب و چه بد که همه، انرژیزاست ...
درس متون اسلامی را حتماً در دانشگاه گذراندهاید.
من این درس را با رئیس دانشگاهمان (استاد حیدری) برداشتم. این استاد، آنقدر موفق و مؤثر است که من هر چه بگویم کم گفتهام! من در دبیرستان با ایشان عربی داشتم، وقتی آمدم دانشگاه، ایشان هم شدند رئیس دانشگاه.
باور کنید اگر بگویی: آقای حیدری! 30 ثانیه وقت داری تا برای یک جمع صحبت کنی. ایشان در این 30 ثانیه با مطالب ناب و دست اولش، چنان بر شما تأثیر خواهد گذاشت که همیشه منتظر باشی دور میدان شهر پارچه بزنند که استاد حیدری فلان جا جلسه سخنرانی دارد و تو با کله بروی و در صف اول جلسه بنشینی!
ایشان در کلاس متون (حدوداً دو سال پیش، یعنی چهار ترم پیش) ، داستانی را مطرح کرد که من هیچ وقت مضمونش را فراموش نمیکنم. اما دیروز برای اینکه اسم شخصیت داستان را بدانم و اینجا مطرح کنم، رفتم دفترشان و خواستم که اسم و مضمون داستان را دوباره برایم تعریف کنند که اشتباه نقل نکنم.
البته من به این امید که در اینترنت این داستان مطرح شده است، فقط اسم شخصیت را برای جستجو میخواستم. اما متأسفانه هر چه اینترنت را زیر و رو کردم، متن داستان را به طور دقیق پیدا نکردم. داستان را نقل به مضمون میکنم و اگر منبعش را گیر آوردم، مطمئناً اینجا خواهم گفت.
و اما داستانی که تأییدیست بر اینکه نواقص ظاهری، بهترین عامل برای موفقیت است، به این مضمون است:
مردی بود به نام جاحظ. جاحظ ظاهری وحشتناک داشت! فقط یک چشم و آن هم در وسط پیشانی!
همه مردم، جاحظ را مسخره میکردند و دست میانداختند و یا حتی میترسیدند که به وی نگاه کنند!
یک روز جاحظ متوجه صدای زنی شد که با مهری خاص به او میگوید: دنبال من بیا، با تو کار دارم ...
جاحظ با خودش فکر کرد که چه شده است که یک خانم زیبا، ما را تحویل گرفته است!
خلاصه دنبال زن کوچهها پیمود تا اینکه وارد یک نگینتراشی شدند.
در این موقع، زن، رو به نگینتراش کرد و گفت: این هم یک مدل برای دیوی که قرار است بر روی نگینم بتراشی!!
قضیه از این قرار بود که زن (فکر میکنم به خاطر خوابی که دیده بود) ، خواسته بود عکس یک دیو بر روی نگینش بتراشد و نگینتراش گفته بود من که تا به حال دیو ندیدهام، چطور عکسش را بتراشم ...
جاحظ، وقتی به این صحنه برخورد، بسیار دل شکسته شد و گریان از در نگینتراشی خارج شد!
اما هرگز خدا را ناسزا نگفت بر این ظاهر ...
با خودش عهد کرد آنقدر تلاش کند و آنقدر مطالعه و تحقیق داشته باشد تا همه، نام جاحظ با به نیکی ببرند و به حالش غبطه بخورند.
و همینطور هم شد! جاحظ فیلسوفی شد که بسیاری از نظریاتش مبنای فلسفه فعلیست و نامش هنوز زنده است ...
من عاشق این داستانم!
هر بار که به دختران و پسرانی که گول ظاهرشان را خوردهاند، نگاه میکنم، چقدر از خدا ممنون میشوم که مرا مشغول ظاهرم نکرد ...
حالا شما بگویید:
کسی که نقص ظاهری دارد، نباید شاکر خدا باشد؟
نباید از این نقص که نعمتیست برای او، استفاده کند؟
آیا خدا از کسانی که نقصی در ظاهر دارند، نخواهد پرسید چرا از نعمتی که به تو دادم، بهره نبردی؟
موفق باشید؛
حمید