maxpal97
سَرور ماست!
پست: 855
عضو شده در: 23 مرداد 1384
محل سکونت: شیراز
امتياز: 8010
|
عنوان: خود غلط بود آنچه می پنداشتیم |
|
|
حالمان بد نيست غم کم می خوريم
کم که نه هرروز کم کم می خوريم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بيمارم زدند
بيگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شب داد آمد و بيداد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه انديشه ام
عشق اگر اين است مرتد می شوم
خوب اگر اين است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم ديگر مسلمانی بس است
در عيان خلق سرد ر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
من نمی گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
نيستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست
بت برستم بت برستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چون لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گويم که خاموشم مکن
من نمی گويم فراموشم مکن
من نمی گويم که با من يار باش
من نمی گويم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما ياری نبود
قصه هايم را خريداری نبود
وای ! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آ باد بود
از در و ديوارتان خون می چکد
خون من فرهاد مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
اين همه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهاد تان
کوه کندن گر نباشد بيشه ام
گويی از فرهاد دارد ريشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود
قيمتش بسيارو دستم تنگ بود
گر نرفتم هر د و پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس فکر م را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هيچ کس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه
هيچ کس اشکی برای ما نريخت
هر که با ما بود از ما می گريخت
چندروزی است که حالم ديدنی است
حال من از اين و آن پرسيدنی است
گاه بر روی زمين زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما ز ياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آنچه می بنداشتيم |
|