ثروت

glasy_heart

مرد ثروتمند و با تقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه خود را به بهشت بیاورد خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال به دست آورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود قبول کرد.
مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذراند .ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه با چمدان به دروازه بهشت رسید فرشته مامور دروازه بهشت به او گفت:ورود با چمدان ممنوع است .مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را آورده است فرشته قبول کرد و پرسید :داخل چمدان چه آورده ای؟مرد چمدان را باز کرد فرشته با حیرت گفت:سنگ فرش خیابان؟؟!!
فرشته دروازه بهشت را باز کرد بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد خانه هایی از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ ،درختانی زیبا که مرواریدهای قشنگی از آن آویزان بودند و سنگفرش خیابان همه از طلای ناب!
...

اگه طلا با ارزش ترین چیز این دنیاست در ان دنیا همانند فرش زیر پاست پس ساختمانهای بلند دنیایی به چه معناست!!؟
...

soveh

glasy_heart, جان نوشتت بسیار زیبا بود. البته امیدوارم همه ی دوستان به مفهوم نوشته بیشتر توجه کنند وگرنه که لعل و ....

فکر می کنم در آفتابگردان هم اگر یک تاپیک داستانک داشته باشیم و همه این نوشته ها در آن جمع بشه بهتره. نظرت چیه؟