Hamid
مدیريت كل سایت
پست: 5505
عضو شده در: 31 اردیبهشت 1384
محل سکونت: -::ساوه::-
امتياز: 47855
|
عنوان: الهي، الپــــــول! [اندر حكايت &quo |
|
|
سلام؛
سكانس اول
شبهاي قدر امسال، دو شب رو تعطيل بوديم و يك شب رو سر كار. شب دوم (يعني شب بيست و يكم رمضان) بود كه معلوم شد بايد شبكاري وايستم اداره.* (پينوشت)
ما هم كه خوره اينجور شبهاييم و ميگرديم كه يه سلام و عليكي خدمت خدايي كه نفس كشيدن يادمون داده، عرض كنيم، بند و بساط «احيا در اداره» رو برپا كرديم.
من و حسين (همكارم رو ميگم) اون شب با هم شبكار شديم.
جاتون خالي، تا ساعت يك نشستم چند تا مقاله و اينجور چيزا خوندم و نوشتم، ساعت يك شب كه شد، گفتم حسين، موكت رو پهن كن كه بريم تو كار شب قدر.
حسين گفت: حميد، تو چون يه كم عربي مَرَبي بارته، بشين جلو دعاها و زيارات و ... رو بخون، من هم اين عقب ميشينم تو حال خودم، باهات تكرار ميكنم.
گفتم باشه و شروع كردم...
يه كم اعمال شب بيست و يك رو كه خوندم و بازم جاتون خالي، قرآن رو كه گذاشتيم رو سرمون، گفتم حسين ده بار بلند، با هم ميگيم:
الهي، العــــــَــفو...
الهي، العــــــَــفو...
هيچي ديگه، شروع كرديم، من همينجور كه ميگفتم الهي العفو، الهي العفو، ديدم حسين هم با حال و هواي خاصي داره تكرار ميكنه. به پنجمين الهي العفو كه رسيديم، ديدم اي بابا! حسين داره چيز ديگه ميگه!
برگشتم عقب ديدم با يك حال معنوي خاصي، اشك تو چشاش جمع شده، داره ميگه:
الهي، الپــــــــول!
الهي الپول!
برگشتم گفتم حسين! كجايي برادر! چي ميگي تو؟! (گفتم شايد خوابش برده، نتونسته پا به پاي من بياد)
آقا اين جمله رو كه گفتيم، يه دفعه زد زير گريه!
گفتم حسين، چي شد!!!!!!!
اين بود كه شروع كرد به گفتن آنچه همه جوونا توي اين سن و سال، ميگن!
گفت: ببين حميد!
همهي اين العفو و نميدونم نماز و روزه و غيرهت(!) رو قبول دارم، اما باور كن تو اين دنيا اگه "پول" نداشته باشي، اصلا آدم نيستي كه بخواي مسلمون باشي و عاقبت به خير و ...
ميگفت: چند ماهي هست كه از سربازي اومدم، دارم در به در دنبال يه كار "پر مايه" ميگردم. ننهم رفته واسم زن گرفته، چون ميگه داره وقتش ميگذره، بعد از عروسي مجبور خواهم شد خرج دو نفر رو بدم، بايد خونه بگيرم، بايد وسايل خونه و .. رو فراهم كنم، بايد شير خشك بگيرم، اله كنم و بله كنم، خوب همه اينا پول ميخواد ديگه! من "عفو" ميخوام چي كار!
سكانس دوم
يه رفيق دارم كه مؤثرترين رفيق توي زندگيم بوده! از 12 سالگي ميشناسمش، سنش 5 سال از من بيشتره!
توي دبيرستان اونقدر درسش عالي بود كه من يادمه بارها و بارها براي همكلاسيهاش كلاسهاي تقويتي برگزار كرد. من خودم خيلي از مشكلاتم رو ازش ميپرسيدم، استادانه جواب ميداد، چون واقعا زحمت ميكشيد...
ديپلم رو كه گرفت، گير داد به خانواده كه من ميخوام برم "شيخ" بشم...
آقا، خانواده كم سوادش كه مثل اكثر خانوادهها فقط اين رو ميدونن كه "شيخا فلان جورن و فلان كارهاند" هر چي اصرار كردن كه: مهدي! شيخ شدن تو اين دوره زمونه ميدوني يعني چي؟ يعني هر جا ميري، وقتي تو رو با لباس پيغمبر ببينن، چيزي جز روي برگردوندن و طعنه زدن برات به يادگار نميذارن! شيخ شدن يعني شنيدن اين جمله كه: آقا مگه سرت شكسته، باند بستي! شيخ شدن يعني شنيدن اين جمله كه: همه شيخا مال حروم خورن، مال مردم خورن، هر چند تو لقمهاي نون به حرام نخوره باشي!! شيخ شدن يعني:... بگذريم، نميخوام شيخ شدن رو واستون معني كنم، موضوع، فعلا اون نيست...
اما آقا مهدي ما بيدي نبود كه به باد زبونهاي برخي مردم بيعقل بلرزه!
گفت: من بايد برم شيخ بشم، چون ميگن هر كي اين راه رو بره، زودتر به «سر منزل مقصود» ميرسه...
هر جوري بود، خانواده رو راضي كرد، اما انگار اين راهي كه حرفش بود، به اين راحتيها هم نبود!
باور كنيد تا اون زمان نميدونستم "شيخ شدن" هم اين همه سخته!
بگذريم، با هزار تا پارتي، از امام جمعه شهر بگيريد تا طلبههايي كه قبلا در اون حوزه درس خونده بودند، حوزه علميه "خوانسار" قبول كرد كه آقا مهدي با استعداد ما رو به عنوان شاگرد قبول كنه...
از اون وقتي كه رفت تا الان، حدود هفت سال ميگذره.
دوستاني كه با من در ارتباط هستن، ميدونن كه من آدم خيلي بيمرامي هستم! يعني تا به حال نشده از يكي سراغ كنم كه: تو زندهاي يا مردي؟! (يه كم راست ميگم، يه كم هم شوخي ميكنم)
اما آقا مهدي با مرام ما، تو اين مدت هر چند وقت يك بار به من زنگ ميزد و احوالي ميپرسيد، ما هم از طريق خودش يا باباش توي نماز جمعه، احوالش رو ميپرسيديم.
يه وقتايي كه ميآمد خونه، زنگ ميزد كه: حميد، اين كامپيوتر ما ويروسي شده و نميدونم حسين داداشم پدرشو در آورده، من ميخوام سيدي گوش كنم، بيا درستش كن، من هم براي ديدنش هم كه شده با كله ميرفتم...
حدود يك سال پيش از همون خوانسار يه زن مهربون گرفت و الان يه پسر نقلي داره.
در مورد حوزهشون بگم كه:
اينطور كه من پرس و جو كردم، حوزه خوانسار كاملا خصوصي هست و توسط يه حاج آقا مديريت ميشه، بنابراين:
اون حاج آقاي پير كه ديگه حوصله چيزي رو نداره، قانون وضع كرده كه:
در حوزه اينجانب، گوش دادن به تلويزيون ممنوع!
گوش دادن به راديو ممنوع!
خواندن روزنامه ممنوع!
صحبت از هر گونه مسئله سياسي ممنوع!
و كلا هر چيزي كه يه جوري ربط داشته باشه به سياست، ممنوع وگرنه من خرجيتون رو نميدم و اخراج!
من به مهدي ميگفتم: برو بهش بگو: مرد حسابي ديگه تو اين دنيا قيمت پارچه عمامه تو هم به سياست ربط داره، اونوقت اين مسخرهبازيها يعني چي!؟
اين آقا مهدي ما هم كه به پشتوانه خدا، از هيچ احد الناسي نميترسيد، بعد از چند سال، سر يه موضوعي خونش به جوش آمده بود و رفته بود سر حاج آقاهه داد زده بود كه:
شما داريد اينجا به روش كدوم پيغمبر و به روش كدوم اسلام طلبه تربيت ميكنيد؟
مگه همون اسلامي منظورتون نيست كه پيغمبرش خودش حكومت رو به دست داشت و حاكم عادل مردم بود و Endِ سياست بود!؟
مگه همون پيغمبري رئيس اين مكتب نيست كه به پادشاهان جهان نامه مينوشت كه:
بياييد و به دين محبت و صفا بيونديد.
مگه شهيد مدرس نبود كه گفت: ديانت ما عين سياست ماست.
و كلي از اينجور حرفاي قلمبه سلمبه بار حاج آقاهه كرده بود و اعتراض كرده بود كه: چه معني داره تو اين دوره زمونه يه شيخ از سياست به دور باشه!
اوه اوه اوه!
اون حاج آقاهه رو ميگي! همچين خونش جوش آمده بود كه بدون هيچ اخطار و مخطاري، مهدي مظلوم ما رو تير كرده بود بيرون!
شايد هم صلاح خدا بود، چون شنيدم كه "داش ميتي ما" رو با اون معدلات عالي (كه باباش ميگفت بين سيصد نفر، از ترم يك تا آخر، هميشه معدلش از همه بيشتر شده) در حوزه شهر قم پذيرفتن و قرار شده كه بياد اينجا.
خوب، تا سكانس دوم اومديم، چند تا سكانس مونده تا به پايان فيلم برسيم...
فيلمي كه مطمئنا همه جووناي هم سن و سال من دارن اون رو هر روز تجربه ميكنن!
چند سكانس ِ باقيمونده و ادامه داستان رو در پستهاي بعدي مينويسم، اميدوارم با من همراه باشيد...
توجه: من براي اينكه خيالم راحت باشه، اين تاپيك رو تا پايان فيلم، قفل ميكنم، احتمالا نميتونيد نظرتون رو مستقيما اينجا بنويسيد، اما ميتونيد از طريق پيغام خصوصي نظراتتون (چه مثبت و چه منفي) با من در ميون بذاريد... بعد از اتمام فيلم، تاپيك براي نظر عموم باز خواهد شد...
*------------------ پينوشت-----
جهت اطلاعتون بگم كه: بنده فعلا كه ترم 5 دانشگاه (رشته كارشناسي كامپيوتر، گرايش نرمافزار) هستم، در بخش راهنماي تلفن مخابرات شهرمون مشغولم، با اينكه خيلي جاهاي كامپيوتري خيلي راحت ميتونستم فعاليت كنم، اما كار اداري رو خيلي بيشتر ميپسندم، چون ميدونم آخر ماه يه پولي بابت زماني كه كار ميكنم توي حسابم هست، در كنار اون با كامپيوتر به جاي پول در آوردن، حال ميكنم و پول در مييارم! تو خونه ميشينم، سايت ميزنم، مقاله مينويسم، واسه مؤسسات سيستم مديريتي و كارهاي گرافيكيشون رو طراحي ميكنم، تو دفتر مجلات رفت و آمد دارم و خيلي كارهاي ديگه كه با خيال راحت و براي عشق خودم انجام ميدم، حتي خيلي از اين كارها رو ميبرم اداره و با لپتاپ انجام ميدم، چون معمولا توي اداره بيكار هستيم، يا كتاب ميخونيم يا مسخره بازي در ميياريم!!!
اما اين موضوع، شغل حساب نميشه، چون فقط 4 ساعت در روز كار ميكنيم، بنابراين حقوقمون هم به اندازه يك كارگر 12 ساعتي و ... نيست، اما «الحمد لله» به اندازهاي هست كه خرجي خودمون رو دربياريم تا ببينيم ايشا الله خدمت سربازي چي ميشه و به قول عباس آقا (رفيق 60 ساله من) كي دكترامون رو ميگيريم، بعد ببينم ميتونم از اين شغل الهي (118) دل بكنم يا نه! از اين جهت "الهي" كه واقعا به اين علت كه كار سنگيني نيست و هيچ عامل مزاحمي مثل "تلويزيون و صحبت ديگران و ..." نيست، من تا الان دويست سيصد تا كتاب كه قبلا جمع كرده بودم و فرصت خوندنش رو نداشتم، بردم اداره خوندم. |
|