rezvaneh
داره كولاك ميكنه!
پست: 134
عضو شده در: 16 خرداد 1390
محل سکونت: saveh
امتياز: 1368
|
عنوان: کودک فهیم و فرهنگ آپارتمان نشینی... |
|
|
سلام دوستان دوست؛
بدون شک امیر مهدی ژوله، یکی از بی رغیبترین نویسندههای عرصهی طنز در سالهای اخیره، کتاب ژوله با نام "دست نوشتههای یک کودک فهیم" از زبان کودکی خردسال نگاهی طنز به تلخیهای اجتماع و خانواده داره و این تلخیها رو با بیانی طنز گونه و ماهرانه به خوانندهی خودش نشون میده...
خوندن متن زیر که با چاشنی طنز آمیخته شده خالی از لطف نیست.
فرهنگ آپارتمان نشینی...
خواهرم میگوید: «امروز ما در یک زمان برههای خاص میباشیم.» من نمیدانم زمان برههای خاص چه میباشد، ولی میدانم که ما زرت و زرت در آن میباشیم. امروز قرار میباشد تا بابایم در «مجمع عمومی ساختمان» برای همسایهها سخنرانی نماید و مثل این که آن یعنی مهم میباشد.
مادربزرگ مهربان و گردالویم یکی از مخالفان آن میباشد. او به بابایم که جلوی آیینه خودش را مرتب میکند، میگوید: «آیا تو دارای حرف جدیدی برای همسادهها میباشی؟»
بابایم میگوید: «بلی.» مادربزرگم میگوید: «آن چه میباشد؟»
بابایم میگوید: «اینکه ساختمان آباد شود و باغچه پر از گلهای قشنگ و درختان سبز بوده که هیچ وقت خراب نمیشوند و سونا و استخر و جک...جکو...جاکوز (من نفهمیدم انگار بابایم فحش بد داد) برای ساختمان باشد و همه با هم مهربان باشیم در حالی که همه به هم سلام نمایند و توی پارکینگ دود نکنیم و نظافت ساختمان و اینکه همه هر روز در خانه هم را بزنند و قربان صدقه هم بروند و هی شلهزرد به هم بدهیم که نذری باشد و در ظرف خالی آن شکلات باشد و چقدر همه چی خوب و صفا.»
آب از چک و چانه خواهرم راه افتاده و غرق در این همه کمالات بابایم میباشد. او میگوید: «تو عقشولی همهی ساختمانی بابای کودک فهیم.» اما مادربزرگم میگوید: «ببندد دهنت رو.» و به بابایم ادامه میدهد: «تو اگر خیلی پهلوان و عقشولی و بلد میباشی، اول به خانواده خودت رسیدگی بنما که ما گوشت و مرغ و ماهی که هیچی، برنج و رب و روغن که هیچی، میوه و آجیل و خوراکی که هیچی، لباس و وسایل خانه که هیچی، نان و پنیر هم که هیچی و کلاً که هیچی. بعد هم اینکه گل گلدانها پوسیده، شیرآب چکه میکند، گاز نشتی دارد، لامپ سوخته و پس فردا این دزد میشود.» و من را نشان میدهد. بابایم میگوید: «غلط میکند.» و یک عدد پسگردنی به من میزند. من نمیدانم چرا در خانوادهی ما همه اختلافاتشان را با پس گردن من حل مینمایند.
بابایم به حمام میرود و از آنجا داد میزند: «این قرتیبازیها مال همسایهها بوده، در حالی که من برای این کارهای فنقلی عقشولی خانواده نمیباشم و چشم یک ساختمان به من میباشد.» و در را میکوبد.
من و مادربزرگم متفکرانه و دلسوزمندانه و به صورت حیوونکی به هم نگاه میکنیم. خواهرم بالا و پایین میپرد و شعار میدهد: «بابای کودک فهیم دشمن هر آش و حلیم.» مادربزرگم یک لنگه دمپایی را به سمت خواهرم پرتاب میکند و صدای او قطع میشود. مادربزرگم با دیدن من که به خودم میپیچم، میگوید: «خب برو دستشویی.» اما من میگویم: «یک بار صبح دستشویی رفتم و آن یکی سهمیه را هم برای آخر شب نگه داشتهام که شب روی تشکم باران نیاید.» مادربزرگم من را در آغوش میگیرد و خیلی فشارم میدهد و به صورت بغضآلود میگوید: «الهی بمیرم، کاش این بابایت را نزاییده بودم.» این خیلی خوب بود، ولی آن وقت بابایم هم من را نمیزایید.
***
بابایم بعد از سه ساعت و نیم که در توالت، حمام و دستشویی به خودش رسیدگی میکند، با همان لباس و همان جوراب و همان قیافه جلوی ما میآید. خواهرم میگوید: «وای چقدر خوب شدی بابای کودک فهیم.» اما من میگویم: «بابا که فرق ننموده.» بابایم توضیح میدهد: «یک عقشولی قهرمان، هیچ وقت فرق نمینماید.»
بابایم راهی میباشد. من هم میروم تا مراسم را به صورت زنده تماشا نمایم. بابایم وارد جمع میشود، هیچ کس بلند نمیشود، بابایم میگوید: «خواهش میکنم، بفرمایید.» او پشت میکروفن میرود و من هم کنار او میایستم. همه به صورت خیره به بابایم نگاه میکنند. بابایم میگوید: «ممنونم، تشویق لازم نمیباشد.» و به مدت خیلی درباره باغچه و آبادی و گل و محبت و شلهزرد و قربان صدقه و استخر و سونا و جک.... کوز (نمیدانم انگار بابایم باز هم فحش داد) و همه چیزهایی که به خواهرم میگوید و خواهرم خوشحال میشود، حرف میزند. همه به صورت برو بر به بابایم نگاه میکنند. بابایم به من میزند و میگوید: «میبینی همه چطور کف نمودهاند؟» و به جمعیت ادامه میدهد: «اگر سؤالی دارید بپرسید؟»
یکی از همسایهها میگوید: «ما که چیزی از حرفهای شما نفهمیدیم، ولی چرا شارژتان را نمیدهید؟»
بابایم میگوید: «شارژ خیلی خوب بوده و برای آبادی لازم میباشد.» همسایه میگوید: «پس چرا پرداخت نمینمایید؟» بابایم میگوید: «بله، خیلی خوب میباشد.»
همسایه بعدی میگوید: «ما که چیزی از حرفهای شما نفهمیدیم، ولی شما چرا آشغالهایتان را به موقع دم در نمیگذارید و همه کفشهایتان را دم در میریزید؟»
بابایم میگوید: «بله، آشغال چیز کثیفی میباشد و کفش را میپوشند.»
آن یکی همسایه میگوید: «ما که چیزی از حرفهای شما نفهمیدیم، ولی اگر همینجوری ادامه بدهید، ممکن میباشد که همه همسایهها دست به یکی نمایند و شما را از ساختمان بیرون کنند.» بابایم لبخند میزند و میگوید: «تو را به خدا زن و بچه همسایهها را با این حرفها نترسانید.»
بابایم یواشکی به من میگوید: «چطور میباشد؟» من میگویم: «خیلی خوب بوده و درک متقابلی بین شما برقرار میباشد.» بابایم میگوید: «چطور؟» من میگویم: «شما حرف آنها را نمیفهمید، آنها هم حرف شما را نمیفهمند.»
بابای ممد فرنگیزخانماینا برای آخرین نفر میپرسد: «ما که چیزی از حرفهای شما نفهمیدیم، ولی شما خانواده خودت را هم اذیت میکنی. نه به درس و مشق دخترت میرسی، نه به مادرت رسیدگی میکنی و نه اجازه میدهی که بچهات با بقیه بچهها بازی نماید.» بابایم میگوید: «اولاً که به تو ربطی ندارد، بعد هم اینکه امروز سهشنبه بوده و فردا چهارشنبه میباشد، در حالی که دیروز دوشنبه بود.» راست میگوید. اما بابای ممد فرنگیز خانماینا میگوید: «من پرسیدم چرا نمیگذاری بچهات با بقیه بازی نماید؟» بابایم میگوید: «ما اصلاً توی خانهمان بچه نداریم.» همه سر و صدا مینمایند. بابایم میگوید: «راست گفتم ما توی خانه بچه نداریم.» همه ما را مسخره مینمایند. بابای طفلیام راست میگوید. ما توی خانه بچه نداریم، چون من الان اینجا میباشم.
خیلی همه چی شلوغ پلوغ میشود...
***
ما داخل خانه میباشیم. خواهرم قربان صدقه بابایم میرود. عمویم هم آهنگ «پسر، ای دلبر، کی بوده ازت سرتر؟ کی دیده ازت بهتر؟» میخواند و به شکل بیآبرویی هیکل گندهاش را تکان تکان میدهد. بابایم با افتخار لبخند میزند. مادربزرگم با نگرانی میپرسد: «چطور بود؟» بابایم میگوید: «در یک کلمه بگویم: پربار.» مادربزرگم به من نگاه میکند. من میگویم: «راست میگوید. هر چی دلشان میخواست «بار»مان کردند. |
|