glasy_heart
داره كولاك ميكنه!
پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
امتياز: 1928
|
عنوان: خوشبختی |
|
|
در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی میکرد که در سرزمین خود همه چیز داشت جاه و مقام مال و ثروت تاج و تخت همسر و فرزندان .تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمیکرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت ماموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه ان را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جست و کردند و به هر کسی که رسیدند از او پرسیدند:آیا تو احساس خوشبختی میکنی؟
جواب انها "نه"بود چون هیچ کسی احساس خوشبختی نمیکرد.
نزدیک غروب وقتی ماموران به کاخ بر میگشتند پیرمرد هیزم شکنی را دیدن که داشت غروب افتاب را تماشا میکرد و لبخند میزد.
ماموران جلو رفتند و پرسیدند :ای پیرمرد تو که لبخند میزنی بگو ببینم آدم خوشبختی هستی؟
پیرمرد با هیجان و شعف گفت:البته که آدم خوشبختی هستم.
فرستادگان گفتند:پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.
پیرمرد بلند شد و همراه آنها راه افتاد وقتی با کاخ رسید بیرون در منتظر ماند تا پادشاه اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برای پادشاه بازگو کردند .
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او پیراهنش را بپوشد بسیار خوشحال شد و رو به ماموران کرد و گفت:چرا معطل هستید؟زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.
ماموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند :قربان آخر این پیرمرد هیزم شکن آنقدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد. |
|