glasy_heart
داره كولاك ميكنه!
پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
امتياز: 1928
|
عنوان: تیز هوشی پیرمرد |
|
|
مرد جوان:آقا ببخشيد ميشه بگين ساعت چنده؟
پيرمرد :معلومه كه نه!!
چرا آقا مگه چي ازتون كم ميشه؟
يه چيزايي كم ميشه اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم ميشه.
ولي آقا آخه ميشه به من بگين چه جوري؟
ببين اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشكر ميكني و شايد فردا دوباره از من ساعت رو بپرسي مگه نه؟
خب آره امكانش هست.
امكانش هم هست كه ما دو سه بار يا بيشتر همديگرو ملاقات كنيم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسي؟
خب آره اينم امكان داره.
يه روزي شايد بياي خونه من وبگي داشتم از اين دورو ورا رد ميشدم گفتم يه سري به شما بزنم و منم بهت تعارف كنم بياي تو تا يه چايي باهم بخوريم بعد از اين تعارف و ادبي كه من به جا آوردم باعث بشه كه تو دوباره بياي ديدن من و در اون زمانه كه ميگي به به چه چاي خوش طعمي و بپرسي كه كي اونو درست كرده
آره ممكنه...
بعدش من به تو ميگم كه دخترم چايي را درست كرده و در اون زمان هست كه بايد دختر خوشكل و جوونم را به تو معرفي كنم و تو هم از دختر من خوشت بياد
لبخندي بر لب مرد جوان نشست
در اين زمان هم هست كه تو هي ميخواي بياي و دختر منو ملاقات كني و ازش بخواي باهات قرار بزاره و يا اينكه با هم برين سينما
مرد جوان از تجسم اين موضوع باز هم لبخند زد
دختر من هم كمكم به تو علاقه مند ميشه و هميشه چشم انتظاره كه بياي و پس از ملاقات هاي مكرر تو هم عاشقش ميشي و ازش درخواست ميكني كه باهات ازدواج كنه!!!!!
مرد جوان هم چنان نيش خندش بازتر شد...
يه روزي هر دو تاتون مياين پيش من و به عشقتون اعتراف ميكنين و از من واسه عروسيتون اجازه ميخواين !!!!!
اوه بله....حتما و تبسمي عاشقانه بر لبانش نشست.
پير مرد با عصبانيت به مرد جوان گفت:من هيچ وقت اجازه نميدم كه دختر دسته گلم با آدمي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم نداره ازدواج كنه....مي فهمي؟
و پير مرد با عصبانيت از مرد جوان دور شد.
يه لحظه!!!!!
از اين داستان با مزه چه نتيجه اي ميگيريد؟
من فكر ميكنم يه جورايي قسمت آدما دست خودشونه همه چيزو نذاريم پاي سرنوشت گاهي اوقات از رفتار و حركت آدما ميشه آينده اي كه در انتظارشونه را حدس زد چه جوري؟
اگه تو زندگيمون قدمهايي برداريم دوراز اون قدمهايي كه به فرمولهاي خداوندي نزديكن مسلما نتيجه ميشه چيزي غير از اون چيزيه كه خدا دوست داره البته برعكس اين قضيه هم امكان پذيره
پير مرد قصه ما زيادي شكاك و آينده نگر بود (اينجوري كه دختره ميترشه) |
|