ghodrat
داره كولاك ميكنه!
پست: 568
عضو شده در: 13 بهمن 1384
محل سکونت: کنار دوستان
امتياز: 5469
|
عنوان: بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد !!!! |
|
|
داستان عجيب کرگدن را فقط مارمولک مي دانست. کرگدن که تا آخر عمرش پوست کلفت گردنش را پيش روي هيچ کس خم نکرد، هر شب يواشکي پشت يک تخت سنگ بزرگ در آنسوي مرداب زار زار گريه مي کرد. اگر به خاطر اين مگسهاي سمج روي مرداب نبود مارمولک هم مثل بقيه هيچ وقت گريهء او را نمي ديد. بعد از آن هر شب سر همان ساعت زير تخته سنگ مي نشست تا کرگدن بيايد و اشکهايش را زير تخته سنگ بريزد و برود، ولي سالها طول کشيد تا بالاخره يک شب جرات کرد از کرگدن علت گريه هايش را بپرسد.
کرگدن آرزو داشت دمش را ببيند، و چون مطمئن بود تا آخر عمرش نمي تواند آنقدر کمرش را خم کند تا پشت خودش را ببيند مي دانست هيچ وقت به آرزوي ديدن کامل خودش نمي رسد، و هر شب در حسرت آرزوي عبث خودش هق هق زار مي زد. مي گفت دلش مي خواهد بداند در انتهاي هيبت وجودش چيست، و اين آرزوي بزرگي نيست. مارمولک از شنيدن درد دل کرگدن قوي هيکل دلش گرفت، و به فکر چاره افتاد.
ابتدا سعي کرد دم کرگدن را آنقدر به پايين بکشد تا او بتواند دمش را از لا به لاي پاهاي عقبش ببيند، اما به جايي نرسيد. کمي هم سعي کرد تا بلکه آنقدر دم کرگدن را از بغل خم کند تا او بتواند از گوشهء چشمهايش آن را ببيند، ولي پوست کلفت گردن کرگدن اجازه نمي داد حتي يک درجه به سمت عقب برگردد. در کش و قوس حالتهاي مختلف خم کردن دم کرگدن ناگهان مارمولک از پشت او لغزيد و زير پايش افتاد و کردگدن با دست پاچگي پاهايش را جابجا کرد و ناگهان دم مارمولک زير پنجهء پرزور کرگدن کنده شد. کرگدن ابتدا ترسيد و نفسش از کاري که کرده بود بند آمد، ولي مارمولک بلافاصله به او دلداري داد که چيزي نيست و به زودي دم ديگري در مي آورد و لازم نيست نگران چيزي باشد.
چشم کرگدن ناگهان درخشيد. تخته سنگ را با پاهايش به عقب کشيد و آن را به هيکل تنومندش تکيه داد. ناگهان با يک حرکت سريع پاهايش را کنار کشيد و تخته سنگ را روي دم کوچکش رها کرد تا کنده شود. کرگدن، بالاخره دم قطع شده اش را ديد.
بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد، و چون دوستان زيادي هم نداشت کسي هم متوجه غيبت کرگدن در بيشه زار نشد. مارمولک تنها کسي بود که مدتي دنبال او گشت، ولي او هم به جايي نرسيد. عده اي معتقد بودند در مرداب غرق شده است. عده اي مي گفتند به يک گله کرگدن مهاجر پيوسته است و به جنگل سبز رفته است. عده اي هم مي گفتند حتما کلکي در کارش هست که ناگهان گم شده است. مارمولک هم هيچ وقت نفهميد که آيا دمش دوباره سر جايش روئيد يا کرگدن تا آخر عمرش بي دم شد. هيچ کس نفهميد کرگدن بالاخره از ديدن کامل خودش و اينکه بالاخره به آرزوي ديرينه اش رسيد چقدر خوشحال شد. هيچ کس نفهميد کرگدن چه بهايي براي شناختن دمش پرداخت. هيچ کس، حتي مارمولک هم نفهميد. هيچ کس نفهميد
سايت ميعادگاه |
|