جواني کجايي که يادت بخير!
اين روزها نميدونم چه خبره که ناخواسته به طرف خاطرات چندين سال پيش سوق داده ميشم!
البته دليل اصلي، يک اتاقتکاني کوچيک و جا باز کردن براي کمدي هست که قراره بخرم.
اول از همه، چشمم به دفترچه کوچيکي افتاد که نزديک به ده سال پيش، يعني زماني که دوازده ساله بودم به پيشنهاد باباي خدابيامرزم از ويترين لوازمالتحرير مغازه برداشتم و با بابا قرار گذاشتم هر جمله قشنگي که ديدم يا به ذهنم رسيد در يک طرف دفترچه و هر شعر قشنگي که ديدم در طرف ديگه اون يادداشت کنم.
همون لحظه گفت: اولين دشت رو از بابات کن، سمت شعرهاش رو بيار و يادداشت کن:
در جواني پاک بودن شيوهي پيغمبريست
ورنه هر گبري به پيري ميشود پرهيزکار
بسم الله رو بالاي صفحه نوشتم و اين شعر رو هم زير اون...
بعد گفت: حالا ميدوني معني اين جمله چيه؟
يه کم فکر کردم، گفتم اگه بگي "گبر" يعني چي، معنيش رو ميگم.
گفت: "گبر" يعني آتشپرست، يعني کافر.
گفتم: خوب، پس ميشه:
اينکه در جووني پاک باشي راه و روش پيغمبره نه اينکه پير باشي و پاک باشي، توي پيري آتشپرست هم پاک ميشه.
گفت: حالا بگو ببينم چرا آتشپرست هم توي پيري پاک ميشه؟
نتونستم جواب قانعکنندهاي بدم، گفت:
يه روز يه پيرمردي اومد پيش يکي از علما و گفت: من سالها مطرب بودم. آمدم توبه کنم...
اون عالم گفت: برو آلت موسيقيت رو بيار و واسه ما کمي بنواز!
پيرمرد گفت: شما خودتون ميگيد مطرب بودن حرامه، اونوقت ميگي واسه ما کمي بنواز؟
عالم گفت: چيزي که ميگم رو انجام بده، بنواز.
پيرمرد آلت موسيقي رو آورد و خواست بنوازه، اما دستهاش ديگه اون قدرت و هنر جواني رو نداشت، هر چي تلاش کرد، ديد نميشه که نميشه!!
عالم گفت: پيرمرد! اين رسم جوانمرديه؟ حالا که ديگه نميتوني مطرب باشي ميخواي توبه کني؟
حميدم! پير که شدي نه شهوتي هست براي شهوتراني و نه زوري هست براي حکمراني و نه...!
حالا فهميدي چرا هر گبري به پيري ميشود پرهيزکار؟
خلاصه، شروع کردم و هر جمله يا شعر نابي که ميديدم و ميشنيدم، توي اين دفترچه يادداشت ميکردم. روي ديوار، پشت کاميون، روي پرچم، توي راديو، توي نوار و ...
اين هم طرف ديگه دفترچه:
از اونوقت تا حالا، نزديک به ده تا سررسيد پر کردم از شنيدههام و ديدههام...
يکيشون رو بيشتر از همه دوست دارم، و اون، الهينامه خودمه.
يه صفحهش رو اسکن کردم که فکر نکنيد خطم بده!!! اون وقتي که جملات بالا رو نوشتم، تازه شروع کار خطاطي من بوده!!
وگرنه خط من اينطوريه:
بعد هم رفتم سراغ قفسه پايين، پاکتهايي که سالهاست بازشون نکرده بودم رو باز کردم.
آرشيوي مربوط به سال 1381
زماني که نزديک به سه سال بود مسؤول واحد فرهنگي مسجد محلهمون بودم! (يعني از سن 13 سالگي)
تمام تلاشم اين بود که نوجوانهاي دور و ور مسجد رو بکشونم توي مسجد!!
بعد از بررسي مساجد مشهور ايران و کلي کتاب خوندن و غيره، متوجه شدم که هيچي مثل يک نشريه ديواري واسه بچهها شيرين و دوستداشتني نيست.
شروع به کار کرديم و با کلي تلاش، دو شماره از اون رو با ابعاد 1 متر در 70 سانت، منتشر کرديم و حتي تکهتکه کرديم و کپي گرفتيم و به مساجد ديگه شهر هم صادر کرديم!
اما کار واقعاً سختي بود و خيلي دير دير منتشر ميشد.
تصميم بر اين شد که يک نشريه کوچيکتر تهيه کنيم و اون رو ماهنامه کنيم.
اما همه بهانه ميآوردن که نشريه دستنويس دورانش گذشته، الان ديگه همه نشريات با کامپيوتر طراحي ميشن.
اما مسجد بود، دفتر رياست جمهوري که نبود! هفتهاي يک بار، شب جمعهها، پول جمع ميکردن، اون هم ميشد 5 هزار تومان که دربست ميذاشتن در اختيار واحد فرهنگي! اما واقعاً با 5 هزار تومان فقط ميشد واسه مسجد جارو دستي خريد!
اون زمان شايد از هر 100 نفر يک نفر کامپيوتر داشت، بنابراين، نميشد حتي اميدوار بود که بشه اون رو کامپيوتري کرد.
ديديم تا بخواهيم معطل کامپيوتر بشيم، همه چيز يادمون ميره! از طرفي نميشد هميشه منت يکي رو کشيد که کارهاي کامپيوتريش رو انجام بده. قرار بر اين بود که همه کارهاش رو خودمون انجام بديم.
بنابراين، براي اينکه کار، تعطيل نشه و تا بچهها گرم هستند استارت نشريه رو بزنيم، و واسه اينکه ثابت کنيم «با دست خالي هم ميشه کار کرد» کار رو شروع کرديم. من شروع کردم با خط خودم کل مطالب رو نوشتن!! مطالب هم توسط بچهها و خودم تهيه ميشد.
در نهايت، اندازه کاغذ ماهنامه يک کاغذ A3 شد که دو برابر A4 هست، به صورت پشت و رو که وقتي از وسط تا ميشد مثل يک برگ از روزنامه، اما در ابعاد کوچيک ميشد.
اين اولين صفحه از اولين شماره ماهنامه المهدي بود:
اين صفحه دوم بود:
اين هم صفحه سوم:
و اين هم صفحه چهارم:
(اينها نسخه اصلي هست که از روش کپي ميشد...)
واي که چقدر پدرمون در اومد!! فکرش رو کنيد، تهيه يک عکس با ابعادي که به صفحهمون بخوره چقدر سخت بود! بايد ميفتيم گريه ميکرديم که اون آقاي لوازمالتحريري اونقدر عکس رو با ابعاد مختلف کپي بگيره و بزرگ و کوچيک کنه تا به صفحه بخوره!
از خواهرم خواستم اسم المهدي رو اون بنويسه و براي اينکه معطل نشيم، بقيه خطهاي نستعليق رو خودم مينوشتم. اون روزها شايد دوره «متوسط» خطاطي رو طي ميکردم و تقريباً تازه دست به قلم شده بودم!!
واقعاً کار دشواري بود. بايد تخمين ميزدي که مطلبي که مينويسي، توي کادر مربوطه جا ميشه يا نه! مثل الان نبود که با Word، فونتها رو کوچيک و بزرگ کني تا اندازه در بياد!
جا براي عکس کم مياومد و ميشد يک صفحه پر از مطلب، گاهي اوقات مجبور ميشدم اسم خودم رو به جاي "حميد رضا نيرومند" بنويسم "حميد نيرومند" که جاي زيادي نگيره! و خلاصه، کلي دردسر...
تازه اين همه زحمت ميکشيدي، بايد ميبردي مغازه يکي از مسجديها که تقبل کرده بود رايگان، صد نسخه از نشريه رو کپي بزنه. بدبختي، يک دستگاه کپي داشت که خروجيش رو ملانصرالدين هم نميتونست بخونه!!! کثيف، ناخوانا، کمرنگ و گاهي سياه...
اما با همه اين حرفها، باور نميکنيد چه شور و شوقي بين بچهها بود وقتي من با پلاستيکي پر از نشريه وارد مسجد شدم!!
هر کس دو نسخه واسه خودش بر ميداشت، يکي واسه اينکه بخونه، يکي واسه اينکه آرشيو کنه!!
واي که چقدر لذتبخش بود...
از طرفي نقشهم گرفته بود! همه بچههاي مسجد شور و شوق داشتن که يکي از مقالات رو تهيه کنند! يکي بره دم خونه شهيد محله وصيتنامهش رو بگيره، يکي عکس تهيه کنه، يکي حتي مطلبها رو پاکنويس کنه و و و
شماره يک با استقبال خيلي خوب بزرگترهاي مسجد روبرو شد!
از طرف يکي از مؤمنترين مؤمنان مسجد که من هنوز هم بايد هر هفته توي نماز جمعه ببينمشون و ازشون درس بگيرم، زمزمههايي شنيده شد که به مسؤول هيئت امناء، پيشنهاد داده بود که يه جوري بايد اينها رو تشويق کرد...
ما در حالي که همه منتظر اين تشويقي بوديم، با تجربهاي بيشتر، روي شماره دوم المهدي کار ميکرديم.
اين بار به پيشنهاد چند تا از بچهها، کمي پيشرفتهتر عمل کرديم!! جاهايي که ميشد، با استفاده از برچسبهاي حروف برگردان مطالب رو مينوشتيم!! و روش هم يک چسب ميزديم که کنده نشه!!!
به صفحات شماره دوم نشريه دقت کنيد:
به کلمه "سرمقاله" يا "اخبار کوتاه خارجي" نگاه کنيد.
صفحه دوم:
http://aftab.cc/hamid/youth/Almahdi2/page2.jpg
صفحه سوم:
http://aftab.cc/hamid/youth/Almahdi2/page3.jpg
صفحه چهارم:
http://aftab.cc/hamid/youth/Almahdi2/page4.jpg
مسجد رو به يک سازمان تبديل کرده بودم که هر بخش از سازمان ميبايست در نشريه بگه که چه کارهايي انجام داده!!
نوارخانه مسجد جديدترين نوارهاش رو معرفي ميکرد.
مسؤول کتابخانه بهترين يا جديدترين کتاب رو.
مسؤول مناسبتها اعلام ميکرد که برنامه مسجد براي ماه آينده چيه
و جالب اينکه طبيعتاً وقتي من 16 ساله بودم، اونهايي که قرار بود به اصطلاح زيردست من کار کنن، بايد کمتر از من سن ميداشتند، بزرگترينشون ميثم بود که دو سال از من کوچيکتر بود!
از طرفي، توي همين سنين، من به نوعي فرمانده پايگاه بسيج مسجد هم بودم! البته اسماً شخص ديگهاي فرمانده بود که سنش بالا بود.
اينکه مثلاً ستون "بسيج؛ يادگار امام" رو داريم، به خاطر اين جريان بود که بايد هواي بسيج رو هم ميداشتم و اتحاد بسيج و مسجد رو حفظ ميکردم.
خلاصه، شماره دوم کمي پيشرفتهتر اما با زحمت بيشتر چاپ شد و اين بار يه تعداد بيشتر از قبل...
هنوز چند روز از چاپ شماره دوم نشريه نگذشته بود که يه شب ديديم حاج حسن؛ مسؤول مسجد با يک مانيتور آمد داخل! داد زد:
بچهها! بريد ماشين رو خالي کنيد...
وااااااي خداي من! کامپيوتر!!!
کي باورش ميشد؟ يه مسجد کامپيوتر داشته باشه! ما ميشديم اولين مسجدي که داخلش يک کامپيوتره!
بچهها بايد جشن بگيريم!
تا نصفه شب، هيچ کس خونه نرفت!
بردم کامپيوتر رو داخل اتاقم که حالا ديگه بالاش نوشته شده بود "دفتر ماهنامه المهدي" گذاشتم و زنگ زدم «رسول» که يه کم کامپيوتر بلد بود، اومد. گفتم: رسول! فقط به من بگو کامپيوتر چطوري روشن و خاموش ميشه و چطوري باهاش تايپ کنم، همين! و برو!
رسول فقط کمي کار کردن با برنامه Word97 رو بهم ياد داد.
از اون روز، شبانهروزي با کامپيوتر کار ميکردم تا اينکه تونستم براي دستگرمي، يک ضميمه واسه ماه رمضون که اوج شلوغي مسجد بود، طراحي و کپي کنم.
آماده شديم که شماره سوم المهدي رو با کامپيوتر طراحي و چاپ کنيم. (منظورم از چاپ، همون کپي هست، کسي جرأت نداشت حتي از ذهنش فکر کردن به چاپ افستي رو عبور بده! 80 هزار تومان شوخي نبود!)
تونستم در عرض يکي دو هفته، تمام چيک و پوک Word رو بفهمم! عاشق Word شده بودم و تقريباًميتونستم باهاش به راحتي کار کنم.
طراحي نشريه اين بار هم افتاد گردن من و تايپش رو به چند نفر ياد داده بودم که هر وقت بيکار ميشدن، ميآمدن مسجد و مطالبي که گذاشته بودم روي ميز رو تايپ ميکردن.
خلاصه، اين بار شماره سوم، کمي متنوعتر و رسميتر به صورت کامپيوتري منتشر شد:
صفحه اول:
صفحات ديگه رو اينجا ببينيد:
http://aftab.cc/hamid/youth/Almahdi3/page2.jpg
http://aftab.cc/hamid/youth/Almahdi3/page3.jpg
http://aftab.cc/hamid/youth/Almahdi3/page4.jpg
اما واقعاً کار مشکلي بود.
زماني بود که من حتي نميدونستم PDF چيه! بنابراين، مجبور بوديم براي اينکه فونتها در کامپيوترهاي مبدأ و مقصد به هم نريزه (چون من واقعاً به کارم حساس بوده و هستم. اصلاً دوست ندارم کاري سرسري تموم بشه)، کيس کامپيوتر رو کول بگيريم، بريم يک خدمات کامپيوتري، پرينترش رو نصب کنيم و اونجا پرينت بگيريم!
بعد بايد ميرفتيم مغازه محسن (پسر حاج حسن) که با اون دستگاه لعنتيش کپي بگيره و تمام زحماتمون رو با اون خروجيهاي مسخرهش به باد بده!
واسه اسکن کردن عکسها چقدر مشکل داشتيم!
نه رايتري داشتيم و نه هزينه زيادي که بشه سيدي خام خريد!
بايد با «هيچ» ميساختيم.
اما باز هم شيرين بود. بينهايت شيرين.
البته شيريني نشرياتي که با دست مينوشتم بينهايتتر(!) بود! هنوز هم اين شيريني رو حس ميکنم. از همين مواقع بود که هميشه از تکنولوژي بيزار بودم! هرچند مجبورم تقريباً از جديدترين تکنولوژيها استفاده کنم، اما هميشه زندگي سنتي رو دوست داشتم تا ماشيني رو.
به هر حال، کمکم نياز به نرمافزاري پيدا کردم که دستم رو بازتر کنه. از بعضيها شنيدم که فتوشاپ ميتونه کار با عکس رو راحت کنه.
سيدي آموزشي گرفتم و کتاب خوندم و غيره تا اينکه تونستم با فتوشاپ 6 به راحتي کار کنم.
نشريه در هر شماره حرفهايتر و جالبتر از قبل ميشد.
نزديک به دوازده شماره چاپ شد و بين مسجديها پخش ميشد تا اينکه در سالگرد المهدي، اين جرأت رو پيدا کرديم که براي کودکان هم يک نسخه ديگه از المهدي رو چاپ کنيم.
اين شد که «نوجوان المهدي» متولد شد!
نشريهاي که بينهايت تجربه به من آموخت. تک تک رفتار بچهها در قبال مطالب رو زيرنظر داشتم و طبق اونها شمارههاي بعد رو تنظيم ميکردم.
اون روزها کاملاً به Word و فتوشاپ و اصول چاپ و ... مسلط شده بودم و نشريه بچهها رو به خاطر حساسيت بچهها، خيلي بيشتر وقت ميذاشتم و هنرمندانهتر از آب در ميآوردم.
گفتيم اول هر ماه المهدي رو منتشر ميکنيم و پانزدهم هر ماه هم نوجوان المهدي رو.
واي که چقدر جذاب بود. چقدر بچههاي ده دوازده ساله ما رو تحويل ميگرفتن!
نقاشي ميفرستادن، جدول حل ميکردن و توي مسابقه شرکت ميکردن، لطيفه ميفرستادن و خلاصه، تمام مطالبش که در 2 تا A4 پشت و رو، يعني در 8 صفحه A5 چاپ ميشد رو خودشون تهيه ميکردن.
نقاشي روي جلد هميشه بهترين نقاشي بچهها بود.
از اونجا بود که هميشه اين آرزو توي دلم هست که با بچهها و براي اونها کار کنم، بزرگترين آرزوم چاپ يک مجله چند ده صفحهاي تمام رنگي براي بچهها بوده و هنوز هم هست، چون فقط اونهان که به فراخوانها جواب ميدن، اونهان که بيريا و ساده، شما رو تحويل ميگيرن و اصلاً متوجه سوتيهاي شما نميشن و هميشه شما براشون جذابيد!
خلاصه، المهدي دو سالگيش رو هم جشن گرفت و تا شماره 21 پيش رفت. يعني ارديبهشت ماه 1383
با اينکه مطالب فراواني داشتيم، اما هيچ وقت جوگير نشديم و از يک برگه A3 پشتورو تجاوز نکرديم. تا آهسته و پيوسته رفته باشيم.
مقاله ثابت من در همه اين شمارهها، "جوانان و انتخاب دوست" بود که از خلاصه چهار کتاب درباره دوستي بود.
نوجوان المهدي فکر ميکنم تا 10 شماره منتشر شد.
و هر روز بر هيجان و شور و شوق مسجد اضافه ميشد.
مسجد شده بود جايي که هر شب و هر لحظه خبرهاي جديد و خوب داره.
اينکه چه شد که از ارديبهشت 1383 من در يک شب با تمام اين خوشيها و خوبيها و پيشرفتها که خبرش به تمام مساجد استان رسيده بود و بارها به عنوان کانون فرهنگي و پايگاه نمونه انتخاب شديم و صدا و سيماي استان، با من و ديگر مسؤولين، مصاحبه و پخش کرد و ...، خداحافظي کردم و ديگه حتي پام رو هم توي اون مسجد نذاشتم، هنوز نميدونم بايد گذاشت به حساب شيطان يا خدا؟!
از طرفي شيطان در بعضي از بچهها نفوذ کرد و نخواست که جمع ما پايدار باشه و از طرفي، الان که بررسي ميکنم، شايد خدا چيزهاي بهتري براي من و براي بچهها ميخواست...
بگذريم،...
خلاصه، اين چند روز و شب ناخواسته خاطراتم رو که اونقدر زيادن که کتابها از بينشون ميشه چاپ کرد، دوره ميکنم...
(شايد يه روز اگر احساس کنم که نيازه، خاطراتم از نزديک به هفت هشت سال فعاليت در مسجد رو در بخشي مثل masjed.aftab.cc درج کنم. واحد فرهنگيها و بسيجيهاي ما هنوز خيلي ناآگاهتر و ناشيتر از اين حرفها هستند، مطمئنم اون مطالب به دردشون خواهد خورد.)
خلاصه، جواني کجايي که يادت بخير!
اميدوارم وقتي ده سال بعد، خاطرات الان رو دوره ميکنم، چيزي جز خوبي و نيکي نداشته باشم که به ياد بيارم (که البته مطمئنم همينطوره).
ممنون؛
حميد