يک روز زندگي، بدون تسبيحات!!
از سنين سيزده چهارده سالگي بود که وقتي خواندم:
«حضرت زهرا(س) روزي در مورد مشغلههاي زياد روزانه خود به پيامبر اکرم(ص) مطالبي عرض کردند. پيامبر فرمود: کاري به تو ياد ميدهم که از سنگيني کارهاي روزانهات کاسته شود. و فرمود: شبها هنگام خواب، 34 مرتبه الله اکبر، 33 مرتبه الحمد لله و 33 مرتبه سبحان الله بگو و بخواب.
حضرت زهرا چنين کرد و بيان کردهاند که ايشان ميديد روزها 2 فرشته کارها را طوري انجام ميدهند که به ايشان سختي تحميل نشود»
من هم به سفارش پيامبر، شبها (حتي وقتي در سرماي ابتداي سال قرار بود در چادري خيس در اصفهان بخوابيم) علاوه بر اذکار ديگري که در آداب خواب هست، اين ذکر را هم ميگويم.
تا به حال هم الحمد لله کارهايم مطابق ميلم پيش رفته. شايد هم به همين خاطر است که دوستان معتقدند من بيش از اندازه مثبتنگرم!! ميگويند "درد" نديدهاي وگرنه مثبتنگري از يادت ميرود! معتقدم يکي از دلايلش همين است.
ديشب تا ساعت 3:40 دقيقه صبح، روي يک پروژه برنامهنويسي واقعاً سنگين کار ميکردم. به شدت خسته بودم... وقتي به اين تسبيحات رسيدم، حوصلهام نگرفت! به همين دليل، به خدا گفتم: خدايا! امشب امتحاني اين ذکر را نميگويم تا ببينم فردا زندگي بدون تسبيحات چطور خواهد بود!
صبح، ساعت 11:10 با سروصداي «فدايت شوم» حاج خانم که نثار نوهاش (مهدي) ميکرد، بيدار شدم. تا صبحانه خوردم و حاضر شدم، شد 11:40
داشتم از خانه ميرفتم بيرون که علي خان (برادر گرام) که سه روز است ماشين منصوره را دزديده(!) و رفته شمال با رفقا صفا کند، زنگ زد و بنده را فراخواند.
- «حميد! زود برو سند ماشين منصوره را با کپي شناسنامهاش بردار و ببر به اين شماره فکس کن!»
فهميديم که انگار دوباره دسته گل به آب داده و ماشين را گرفتهاند!
مجبوراً اطاعت امر کرديم و گفتيم حالا که قرار است برويم گواهي اشتغال به تحصيلمان را «راهنمايي و رانندگي» تأييد کند و به مؤسسه آموزش رانندگي تحويل دهيم که گواهينامهمان را بفرستند و از طرفي هم بايد بروم مخابرات و التماس کنم که خطمان را که آقايان لطف کردهاند و ADSLاش را قطع کردهاند، دوباره رديف کنند، سر راه، کار علي را هم انجام ميدهيم!
اول، رفتم دفتر پستي آقاي شمس که دستگاه فکس دارد.
[1] برگه سند ماشين کمي بزرگ است، يک کپي بگيريد که در فکس جا شود. رفتم، کپي گرفتم و برگشتم.
[2]به محض اينکه کاغذ اول را در فکس فرو کرد، برق رفت!!!
گفتم: بدهيد من، ميروم جاي ديگر.
برگهها را گرفتم و پياده رفتم مخابرات، دفتر پستي دور ميدان مخابرات.
برگهها و شماره را دادم و خانم هم شماره را گرفت.
[3]هر چه تماس گرفت، تلفن اشغال بود!
گفتم خانم تا من بروم چند کارم را انجام دهم، اگر آزاد شد، فکس کنيد.
راه افتادم طرف راهنمايي و رانندگي. دور ميدان مخابرات سوار تاکسي شدم، سه چهار نفر ديگر هم سوار شدند، [4]حالا راننده هر چه استارت زد، ماشين روشن نشد که نشد!!! اعصابش بيشتر از اين خرد بود که ماشين نو نو بود!!
خلاصه، با ماشين ديگري خودم را به آنجا رساندم. رفتم که تأييديه بگيرم، ديدم مثل روز سه شنبه هفته گذشته، [5]درب اتاق سرهنگ مربوطه بسته است! با اعصابي خرد رفتم پيش رئيس و شکايت کردم که: آقاي رئيس! اين سرهنگ فلاني، نه روز سه شنبه بودند و نه امروز! اين چه وضعيست؟! گفت: اتفاقاً ايشان از صبح تا الان اينجا بودند، [6]پيش پاي شما رفتند منطقه!
نا اميد از اين کار، برگشتم طرف مخابرات. خانم مسؤول گفت: فکس هنوز از اشغالي در نيامده!
با موبايل، به علي زنگ زدم و جريان را گفتم. پرس و جو کرد، فهميديم [7]برق مربوط به اين فکس در شمال قطع شده!
گشت و شماره يک فکس ديگر را داد. خانم، هر دوي برگهها را در ورودي فکس گذاشت که يکي يکي فکس شود و رفت سراغ کار ديگرش.
من يک لحظه متوجه شدم که هر دو برگه با هم از فکس خارج شد، وقتي خواستم هزينه را حساب کنم، گفتم: خانم! دو تا برگه بود، هر دو فکس شد؟، مطمئنيد؟ گفت: بله آقا!
ما هم گفتيم لابد فکسهاي جديد اينطوريست ديگر!
خيالم از اين که راحت شد، رفتم اداره مخابرات. با آقاي بابايي کار داشتم. [8]حالا آقاي بابايي کجاست؟ جلسه دارد!!! چقدر طول ميکشد؟ تا يک ساعت ديگر!
از اينجا هم نا اميد، برگشتم خانه. لباسها را درآوردم و تازه داشتم آب خنکي نوش جان ميکردم که علي دوباره زنگ زد: [9] «حميد! چرا کپي شناسنامه رو نفرستادي؟»
تا اين را گفت، فهميدم که درست حدس زده بودم! آن دختر خنگ متوجه نشد که دستگاه، هر دو کاغذ را يکباره داخل کشيد و فقط کاغذ رويي را فکس کرد!!!
با نهايت عصبانيت دوباره شال و کلاه کردم و در اين هواي جهنمي، راهي مخابرات شدم. [10]هر چه نگاه کردم، آن دختر خنگ (از شانس خوبش) در دفتر پستي نبود! اگر ميبود، هر چه دهانم ميآمد بارش ميکردم!
يکي خنگتر از او جايش بود. جريان را گفتم، هنوز حرفم تمام نشده بود، گفت: آقاي محترم! کار ايشون به من ربطي نداره، من هزينه رو دوباره ميگيرم!
گفتم: خانم محترم! هزينه مهم نيست! مهم خنگي آن خانمه که خواهش ميکنم بهشون بعداً اطلاع بديد!
برگه را دادم که ارسال کند، دکمه ارسال را يک بار زد، فکس نشد! دوباره زد، نشد! دکمه را يک دقيقه نگه داشت، نشد! محکمتر زد، نشد! [11] خلاصه، ده بار تماس گرفت و دکمه را زد، ارسال نشد که نشد!!
نهايتاً گفت: [12] آقا دستگاه خراب شده، يک دفتر پستي در خيابان فردوسي هست، برويد آنجا.
در اوج عصبانيت راه افتادم طرف آن دفتر پستي.
نزديک که شدم، از مغازهها متوجه شدم که بله، برق اينجا هم قطع است!
گفتم حالا ميروم، شايد UPS داشته باشند، رفتم، سؤال کردم: فکس داريد؟، خانم مربوط به فکس عرض کردند: [13] فکس داريم، اما برق نيست!
در اين حين هم علي ده بار به موبايل زنگ زد که: زود باش! ساعت 2 سرهنگ ميرود، ماشين تا فردا ميماند!
زنگ زدم و گفتم: علي جون! داداش، من هر جا فکس داشت، رفتم، هر کدام يک مشکل دارند! انگار امروز اصلاً قسمت نيست...
تلفن را قطع نکرده بودم که متوجه شدم برقها آمد... گفتم: علي! برق آمد، من الان ميفرستم، به سرهنگ بگو نرو که رسيد.
دوباره برگشتم، برگه را دادم به دفتر پستي سوم.
شماره شمال را گرفت، به آقايي که گوشي را برداشت گفت: آقا! يک فکس داريد، لطفاً دکمه Start را بزنيد که من ارسال کنم.
دکمه را زد و اين خانم هم دکمه ارسال را.
[14] هر چه ايستاديم کاغذ، داخل فکس نرفت که نرفت! دوباره زنگ زد، سه باره امتحان کرد، نشد که نشد! چهار باره ...
کاشف به عمل آمد که دستگاه فکس گيرنده خراب است! [15] بهتر است بگوييم خراب شد! چون اولي را گرفته بود!
خلاصه، دوباره به علي زنگ زدم و قضيه را موکول کرديم به فردا.
برگه را گرفتم و 500 تومان هم زوري بهشان دادم براي هزينه تماسها و صحبتهايشان که راه دور حساب ميشد...
در راه برگشت به خانه، وقتي قضايا را بررسي کردم، ناخوادآگاه ياد قول و قرار ديشبم با خدا افتادم.
خدا خيلي خوب فهماند که يک روز واقعي من، بدون تسبيحات، چطور است.
اگر اعصاب راحت داشتهاي و با مردم درست صحبت ميکردهاي، اگر کارهايت هميشه بر وفق مرادت بوده، دليلي جز آن ذکرها نبوده.
هر چند طي فقط نيمي از روز، بيش از 15 اتفاق غيرمعمول و منفي افتاد، اما همين که چيزها دستگيرم شد، روز بسيار جالبي بود.
خداوند نخواهد که از ذکرش اعراض کنيم که آنوقت مشمول اين آيه شويم:
فَمن أعرَضَ عَن ذِکري، فإنّ لهُ مَعيشةً ضَنکاً
هر کس از ذکر من (ياد من) اعراض کند، حتماً برايش زندگانياي سخت خواهد بود!
اتفاقات مربوط به روز شنبه 29 تير ماه 1387
حميد رضا نيرومند