sooraty
مدير انجمن ادبي
پست: 478
عضو شده در: 2 مرداد 1384
محل سکونت: .::ساوه::.
امتياز: 4538
|
عنوان: زمستان...وباز زمستان |
|
|
خسته ام
،خسته ام از همه چيز،از همه كس،حتي از نوشتن هم خسته شده ام،
نمي دانم چرا؟
شايد چون پاييز نيست!
شايد چون هواي دلم با هواي بيرون،هم خواني ندارد،
گويي بازدم هر نفسم پر از شكايت است،
اما هميني هست كه هست،چه مي توان كرد
خستگي ها را بايد به جان خريد.تا رسيدن بهار چقدر راه است؟
نمي دانم،از ريختن برگها تا جوانه زدنُ سبز شدنشان چند سال بايد منتظر نشست؟
تا روزگاري كه هواي دل و هواي دم ميزان شوند چقدر باقي است؟
انتظار!آه،چه جمله ي غريبي،
هر جا كه جاده اي هست حتماً انتظاري هم هست
و اين جاده ي عبورمان چقدر تار و مه گرفته است.
اصلاً معلوم نيست در اطراف جاده درخت است يا كوير و يا كوه،شايد هم دريا!
هر چه هست بايد رفت و گويي ماندن جايز نيست،
بايد رفت حتي پياده،چون اگر به راه نيفتيم،
هيچ سواري را نخواهيم ديد،من به دنبال سفرم،
از پاييز تا بهار و زمستان را در پيشِ رو دارم و سرما را،
اما من بهار را مي خواهم پس به راه بايد افتاد كه دير است
و دل اسير،
مي دانم بهار را خواهم يافت،
اما پاييز را در كنارش خواهم گذاشت،
چون بي پاييز هيچ بهاري بهار نيست،
چون اگر پاييزي نباشد بهار لطف بارنش درك نخواهد شد. |
|