Hamid
مدیريت كل سایت
پست: 5501
عضو شده در: 31 اردیبهشت 1384
محل سکونت: -::ساوه::-
امتياز: 47819
|
عنوان: |
|
|
يكي از دوستان خوش ذوق در يكي از انجمنها، سريعا اين داستان رو به شعر در آورده بود كه بد نيست اون رو هم بخونيد:
گفت راوي اين حكايت را چنين
از كرامات امام هشتمين
كه شبي ديدم سگ بيچاره را
اول سحن علي موسي الرضا
ناله ميزد آن سگ مفلوك زار
زائرين بر حال آن سگ اشك بار
سگ به روي برف و يخ ها مي خزيد
اشك سرد از چشمانش مي چكيد
خادمين بر گرميش پرداختند
زائرين نان پيش او انداختند
زائري گفت اي علي موسي الرضا
حاجت اين سگ نما امشب روا
صبح گاهان بود هنگام اذان
در نماز و در زيارات مردمان
ناگهان مردي پديد آمد ز راه
رفت در پهلوي كلب بي پناه
گفت با آن سگ گناهم عفو کن
حق این مولا نفرینم مکن
زائرین گفتند ای مرد نکو
هر چه می دانی تو از این سگ بگو
گفت این سگ بود با چوپان ما
پاسبان گله و دربان ما
در جوانی خدمت ما می نمود
شب کنار خانه ما می غنود
ما به شغل دیگری پرداختیم
پیر سگ را هم برون انداختیم
لیک دیشب خواب دیدم اینچنین
کامده نزدم امام هشتمین
گفت اکنون این سگ پیر شما
از شما دارد شکایت نزد ما
خیز و تو فورا به سوی ما بیا
با خودت سگ را ببر از نزد ما
من هم اي مولا سگ پير تو ام
آن سگ پير و زمين گير تو ام
سيدي حق جد و مادرت
يا علي موسي الرضا ما را مراني از درت
|
|