ghodrat
داره كولاك ميكنه!
پست: 568
عضو شده در: 13 بهمن 1384
محل سکونت: کنار دوستان
امتياز: 5469
|
عنوان: |
|
|
مـحـسـن مـيگـويـد مـگـر ديـوانـهام؟ مـگـر عقلم كم شده؟ توي اين شرايط حتي فكرش هم را نميكنم. خودم زياديام، نان خودم را هم نميتوانم دربياورم، حالا نان يك نفر ديگر را بدهم؟ همه اين حرفها را مـيزنـد، امـا مـن مـيدانـم كـه اگـر پـايـش بـيفتد، بدش نـمـيآيـد كـه هـيـچ، خـيـلـي هـم خـوشـش مـيآيـد. اين چـيـــزهـــا را مـــيگــويــد كــه اشـتـيــاقــش را پـنـهــان كـنــد. ميخواهد مثلا سر خودش و البته مرا كلاه بگذارد. شـيـره بمالد. هر وقت حرف ازدواج ميشود همين بساط است!
تـــوي خـــوابــگـــاه مـــا خـيـلــيهــا حــرف مـحـســن را مـيزنـنـد. تـا مـيگـويـي ازدواج اخـمهـايـشـان مـيرود توي هم و انگار كه از كره مريخ آمده باشي، جوري نـگــاهــت مــيكـنـنــد كــه بـعـضـيهـا بـه بـعـضـي چـيـزهـا مـيانـدازنـد! خـلاصـه كـه مـيخـواهـنـد هر جور شده حالت را بگيرند.
آرش يـكـــي از هــمــيـــن خـيـلــيهــاســت. تــا حــرف ازدواج ميشود با چشم و ابرو حوالهات ميدهد به آنـهـايـي كـه يك گوشه نشستهاند و اصلا دل و دماغ نــدارنــد و بــه قــول روانشـنـاسهـا شـكـسـت عـشـقـي خوردهاند، و ميگويد عزيزم، سري كه درد نميكنه رو با دستمال نميبندند! بيكاري؟ ولي همين جناب آرش خان خبرش را دارم دارد خودش را به آب و آتش ميزند براي اين كه يك كار نيمهوقت پيدا كند تــا هــم بـتـوانـد درس بـخـوانـد و هـم پـول جـمـع كـنـد. خــودش مــيگــويــد مـيخـواهـد بـا ايـن پـول خـانـهاي چيزي رهن كند تا از دست خوابگاه و البته ما راحت شود، اما دروغ ميگويد، ميخواهد خانه داشته باشد تــا فــردا كــه راهــي مـنـزل طـرف مـورد نـظـرش شـد بـا كــلاشـيـنـكــف نــزنـنــد تـوي بـرجـكاش. خـلاصـه كـه وضعيتي است.
ايـن روزهـا بـحـث ازدواج اگـر چه همچنان داغ است، اما به بحث ممنوعه تبديل شده است. انگار جوانها ترجيح ميدهند حـرفـش را هـم نـزنـنـد چـه برسد به ايـــن كــه فـكــرش را هــم بـكـنـنــد. همين چند وقت پيش يكي از بـچـــههـــا تــعـــريـــف مـــيكـــرد عـــروســـي پــســـرخـــالـــهاش بـوده و پـسـرخـالـه بيچاره زير بار خرج عروسي له كـــه چـــه عـــرض كــنــم، پــودر شـده. فـقـط 300 هــــزار تــــومــــن داده تــــا ماشينش را گل بزنند. 900 هــزار تــومــان هـم خـرج آرايشگاه عـــروس خـــانـــم شــده. خـريـد ازدواج و حـلقه و تـالار و شـام عروسي هم كه بماند.
بـچـههـا مـيگـفـتـنـد ايـن جــور خـودكـشـي مـنـظــورشــان گــرفـتــن مـراسـم عــــروســــي و ايــــن چــيــــزهـــا بـــود زجــركــش كــردن خـود آدم اسـت، بـروي خـودت را از بالاي برج ميلاد پـرت كـنـي پـايـيـن بـهـتـر اسـت. هم فـعـــلا خـــرجـــي بــرنـمــي دارد چـون هـنـوز بـراي بـازديدش ورودي نميگيرند هم كلاس دارد!
آن طـرف هـم وضـع چـنـدان خـوب نـيست و هوا ابـري اسـت. كدام طرف؟ منظورم دخترهاست. آنها هـم دل خـوشـي انـگـار از ايـن مـوضـوع نـدارنـد. الـبـتـه نـگـفـتــه پـيــدا اسـت كـه ايـن فـقـط ظـاهـر قـضـيـه اسـت. نمونهاش همين خواهر خود بنده. تا حرف ازدواج ميشود ميگويد واه! صبح تا غروب بروم اداره كار كـنـم بـعـد هـم بـيـايم خانه بشورم، بگذارم، بردارم كه چـي؟ شـوهـر دارم؟ ميخواهم نداشته باشم، اما بين خودمان بماند، دروغ ميگويد ناجور! چون تا حقوق مـيگـيـرد يـواشكي جوري كه فقط خودش و مادرم بـدانـنـد، هـي مـيرونـد كـاسـه بـشـقاب ميخرند براي جـهـيــزيـه. خـب، آدم كـه كـور نـيـسـت، ايـن چـيـزهـا را ميبيند ديگر!
راسـتش من كه نميفهمم چرا تازگيها مد شده جوانها تا حرف ازدواج ميشود، قيافه ميگيرند و كـلاس مـيگـذارنـد. خـيليها هم ميترسند. جوري رنـگ و رويـشـان مـيپـرد كه آدم ميگويد ببيني خدا نكرده چي شده... حالا چرا؟ خدا ميداند چون هيچ كدام جواب درست و حسابي نميدهند. البته خيلي هــــم نــيــــاز بــــه كــنــكــــاش نـــدارد. پــســـرهـــا از خـــرج و مسووليتاش ميترسند، دخترها از عاقبتاش! من نـمـيدانـم مگر مردم مجبورند تن به مخارج سنگين مـراسـم عـروسـي و ايـن چـيـزهـا بـدهـنـد؟ يـا بـعضيها خـداي نـكـرده مـگـر عـقـلـشـان كم شده كه چهار پاي محترمشان از پل گذشت و خيالشان راحت شد، بناي ناسازگاري ميگذارند و روزگار عيال محترمشان را ابـري مـيكـنـند؟ يكي نيست به اينها بگويد بابا جان، شـمـا يـك عـمـر مـنـتـظـر بـوديـد تـا بـبـيـنـيـد بـالاخره اين مـهـمتـرين واقعه زندگي يعني ازدواج كي براي شما رخ مــيدهــد، حــالا ايــن ادا و اصــولهــا ديـگــر بـراي چيست؟
الـبـتــه بـگــويــم ايــن وسـط بـزرگتـرهـا هـم اسـاسـي مـقـصـرنـدها! ما كه توي خوابگاه مان چندين و چند نمونهاش را داريم. نمونه چي؟ نمونه پسرهايي كه با دل شير و اعتماد به نفس خفن رفته اند خواستگاري و وقتي خواستههاي پدر دختر را شنيدهاند، جوري كــه شــوكــه شـدهانـد كـه تـا چـنـد مـاه خـودشـان را هـم نـمـيشـنـاخـتـنـد. ايـنـقـدر آدم تـوي هـمـيـن خـوابـگاه ما هست كه به خاطر همين چيزها افسردگي گرفته. بعد مـيگـويـنـد جـوانهـا چـرا مـيرونـد مـعـتـاد مـيشـوند، خب وقتي از آدم همين اول زندگي، خانه و ماشين و سكه به اندازه سال تولد دختر خانم آن هم ميلادي مـيخواهند معلوم است كه آدم دپ ميزند. جالب اينجاست كه خود دخترها هم از اين وضعيت دلشان خون است.
نمونهاش همين دختر همسايه ما. 100 سال صبر كرد تا فرد مورد نظرش مدرك تحصيلياش را بگيرد و ســربــازياش را بـرود و تـازه يـك كـاري هـم بـراي خودش دست و پا كند. بعد كه طرف بالاخره بعد از 120 سال آمد خواستگاري آقاي همسايهمان مثل اين بـازيهاي كامپيوتري آنقدر سنگ جلوي پاي پسره انـداخـت كـه طـرف تـركـيد! آخر سر هم كار به دعوا كشيد و بعد از چند ماه اعتصاب غذا و اعتصاب نفس كشيدن و اين حرفها بالاخره آقاي همسايه راضي شــد كـمــي كــوتــاه بـيــايــد. حــالا هــم بـنــدههــاي خــدا، زندگيشان را با كلي قرض به خاطر گرفتن مراسم عروسي و اين چيزها شروع كردهاند. به قول همسر همين دختر همسايهمان به اين ميگويند از زير زير زيـر صـفـر شـروع كـردن. حـالا كو تا برسيم به صفر! بعضي وقتها با خودم فكر ميكنم اگر براي ازدواج اين بساط پهن نميشد و آدمها اين همه سختگيري و ناسازگاري از خودشان درنميآودند، توي خوابگاه ما پرنده پر نميزد. چون خيليها رفته بودند سر خانه و زندگيشان.
آن وقت ما كه بچهتر بوديم و دهنمان بــوي شـيــر مــيداد مـجـبــور نـبـوديـم ايـن همه زور بشنويم و بدترين تخت و بدترين كمد و ته مانده غذاي هر روزه نـصـيبمان شود. خوش بــــه حــــال آنــهــــايــــي كــــه ســــر و كــارشـان بـا يـك پـدر و مـادر مـنـطـقــــي از هــــر دو طـــرف مــيافـتــد. خــوش بــه حـال آنهايي كه پيش از ازدواج طـرف مـقـابـلـشـان را قـانـع مـــيكــنـنــد كــه مــيتــوانـنــد هـمـديـگـر را خـوشـبخت كـنـنــــد، خــــوش بــــه حــــال آنهايي كه... اصلا ببينم با اين وضــعـيــتي كه حـكـمـفـرماســت مـگـــر هـمـچـيــن آدمهـاي خـوشــبـخـتــي هـم پــيـدا ميشوند؟ اگر سراغ داريد به ما هـــم نــشـــانــشــان دهـيــد. بــه دســت راسـتـشــان بــد جــور احـتـيـاج داريـم، مگر نشنيدهايد وقتي يكي از يك جايي يـك شـــــانـــــس اساسي مــــيآورد بــهــــش ميگويند دست راستت زير سر من! خلاصه كه بيخبرمان نگذاريد، دست شما درد نكند.
سارا بختياري |
|