maxpal97
سَرور ماست!
پست: 855
عضو شده در: 23 مرداد 1384
محل سکونت: شیراز
امتياز: 8010
|
عنوان: راهنمای چت کردن *** ( به روایت طنز ) |
|
|
آموزش چت!
به صورت حرفه ای
روز اول
«حتي در چت هم فاميل را دست کم نگيريد»
تازه کارت اينترنت خريده ام و به شدت تمايل دارم با يکي چت کنم. پس از جستجو در ليست ياهو، يکي را با نام «ماهرو جون» online پيدا کرده ام.
-سلام.
-سلام چطوري؟
-خوبم. ببخشيد ميخواستم با هم يه کم حرف بزنيم. وقت داريد؟
-اي کلک! حالا چرا اسم دخترونه ورداشتي؟
شكلكم اخم كرد: «براي اينکه دخترم»
-آره تو بميري! حالا بي خيال...
شكلكم از عصبانيت سرخ شد: «يعني چي خانوم جون؟ من جدي گفتم. دنبال يه دوست ميگشتم. همين»
خنده اي فرستاد.
-ببينم تو تازه کاري. آره؟
با خجالت پرسيدم: «چطور مگه؟»
-همينجوري. ببينم اسم واقعي ات همين id ته؟
-آره. چه طور؟
شكلكش يک سري تکان داد و نوشت: «بابا تو که جواد جوادي. دلم برات سوخت. بذار يه راهنمايي بهت بکنم. اگه مي خواي توي نت راحت باشي يه Id الکي انتخاب کن عين من».
شکلکم متعجب شد: «اه. يعني اسم تو مه رو نيست؟»
-نه بابا. اسمم مهري است.
-مهري که اسم دخترخاله منه!
مدت طولاني سکوت کرد و بعد پرسيد: «اه جدي جدي خودتي مينا؟»
من از آن روز تصميم گرفتم يک حرفهاي بشوم. براي اين کار به يک سکوي پرش نياز داشتم و دخترخاله مهري را انتخاب کردم!
نتيجهي اخلاقي: تنها آدمهايي در نت براي دوست يابي به سراغ همجنسانشان ميروند که يا يک تخته کم داشته باشند يا حرفهاي نباشند.
***
روز دوم
«چه اصراري به استفاده از دکمهي ignore داريد؟!»
طبق درسهايي که از دخترخاله مهري گرفته ام نامم را از مينا به «مبينا» تغيير دادهام. به شدت مايلم يکي بيايد توي messenger و با اسم جديد من چت کند.
-سلام
-عليک سلام.
-اهل ... هستي؟ (در جاي خالي کلمات مناسب بگذاريد!)
صورت شكلكم سرخ مي شود. خودم داغ ميكنم. اين طرف و آن طرف را نگاه ميکنم. نکند يکي ديده باشد؟
شيطانک روي شانهي چپم ريسه ميرود.
-اي بدبخت امل. حالا مگه چي گفت؟ از پشت کامپيوتر ميخوردت؟!
فرشتهي روي شانهي راستم حمله ميبرد سمتش و پايش را روي دم شيطانک ميکوبد و رو به من مي غرد: «گول اين مارمولک رو نخور».
-الو؟ اونجايي؟ چرا جواب نمي دي؟
دکمهي ignore را فشار ميدهم. شيطانک دمش را ميمالد و دستش را در هوا تکان ميدهد يعني خاک بر سرت. تا نيم ساعت بعد شش نفر ديگر را هم ignore ميكنم. امشب قيد چت را ميزنم و ميروم بخوابم.
نتيجهي اخلاقي: آدمهاي خجالتي در نت کلاهشان پس معرکه است. مذهبيها هم تشريف ببرند سماق بمکند و دور چت را خط بکشند.
***
روز سوم
«قبل از چت كردن حتما با بعضي از چت واژه ها آشنا شويد».
از بيهمصحبتي در حال بال بال زدن هستم. امشب ديگر از دکمهي ignore استفاده نميکنم. هرچه باداباد.
-سلام
-سلام
براي آنکه طرف مشتاق صحبت شود، لبخندي ميفرستم.
-a/s/l لطفا؟
چشمهام گرد مي شود.
-يعني چي؟
شيطانک ميزند توي سر خودش و سم به زمين ميکوبد: «اي بدبخت چت نکرده! يعني age/se.`x/location».
ميپرسم: «اينا رو تو جهنم يادت دادن؟»
دمش را روي کولش مياندازد و ژست ميگيرد: «سوال زيادي موقوف».
-بابا جون چند سالته؟
-۲۲سال.
-اهل تهراني؟
-آره.
-کجاي تهران؟
-شمال
-دقيقا کجاش؟
-به چه دردتون ميخوره بدونين؟
هنوز هم که مدتها از حرفهاي شدن من ميگذرد اين سوال در ذهنم باقي مانده که چرا محل سکونت در چت انقدر مهم است؟!
-دانشجو هستي؟
-آره
-چه رشتهاي؟
-پزشکي
فکر ميکنم بالاخره يک آدم حسابي پيدا شد که بشود با او آدمانه گپ زد.
-چه شکلي هستي؟
به حق چيزهاي نشنيده!
-ميخوايد بدونيد که چي؟
-همينجوري.
حالا که حرفهاي شده ام ميگويم: زرشک! آره جون عمهات!
-راستي pic نداري؟
براي اينکه خيط نشوم نميپرسم pic يعني چه.
فرشته طوق طلايي دور سرش را مرتب ميکند.
-داره باهات لاس ميزنه.
شيطانک با سه شاخهاش سيخونکي به او ميزند.
-اين يه چت دوستانه اس. به حرف اين امل گوش نکن. تو بهشت چت کجا بود!
پيغام بعدي ميرسد.
-voice chat داري؟ از تايپ کردن خوشم نميآد.
من حالا به عنوان يک حرفهاي مي گويم: آره ارواح سرت!
زماني که دکمهي ignore را فشار ميدهم. فرشته زبانش را تا ته براي شيطانک در ميآورد.
در حاليکه دراز کشيدهام از شيطانک ميپرسم: «pic يعني چي؟». آهي ميکشد و ميگويد: « تو دانشجوي پزشکي هستي؟ به جدم شک دارم. يعني picture.» و از عصبانيت دود مي شود.
نتيجهي اخلاقي:« حتما در اولين فرصت يک عکس قشنگ توي پروفايلتان بگذاريد.»
***
روز چهارم
«اينجا نقطهي بحراني است. نقطهاي که شما بايد نياز به حرفه اي شدن را احساس کنيد».
-سلام
-عليک سلام.
-مايلي با هم آشنا بشيم؟
-براي چي؟
شيطانک موهايم را ميکشد: «بابا براي چي نداره! مي خواد باهات آشنا شه. همين».
-من خيلي تنهام.
شيطانک ميگويد: «آه بيا. الهي بميرم.» و دماغش را بالا ميکشد: «دستمال نداري؟»
مي پرسم: «ببينم فرشته کجاست؟»
من من ميکند: «چه ميدونم. از بالا احضارش کردن. به من چه! مگه من نگهبان اونم؟»
-ببين راستش من دنبال يه دوست دختر خوب ميگردم.خوشگل و مهربون...
شيطانک صورتم را بين دستهاش ميگيرد: «لگد به بخت خودت نزن. مي موني رو دست مامانت مي ترشي ها! ناز نکن. باهاش حرف بزن».
فرشته تالاپ از هوا روي زمين ميافتد. خودش را مي تکاند و به سوي شيطانک حمله ور مي شود.
من با اكراه دکمهي ignore را فشار مي دهم و ميروم بخوابم.
نتيجهي اخلاقي: «کساني که قصد ازدواج دارند بايد در حرفه اي شدن عجله کنند. چون شانس دو بار در خانهي آدم را نميزند.»
***
روز پنجم
«وقتي تلفن هست، چرا انگشتهامان را خسته کنيم؟»
-سلام
-سلام.
-مايلي چت کنيم؟
-دربارهي چي؟
شيطانک غر ميزند: « اين يکي رو هم بپرون ها»
-هر چي تو مايل باشي.
-من اهل چتهاي رومانتيک نيستم. اگر هم دنبال دوست دختر ميگردي اشتباه گرفتي.
-اوه! چه خشن! قبوله خانوم.
شيطانک مشتش را به کلهاش ميکوبد: « اي خدا منو ببر همونجا توي جهنم چارميخم کن از دست اين خلاص شم. اينهم آدم بود ما رو فرستادي سراغش. الاغ از اين بيشتر احساس داره.»
با دو انگشت از روي شانه ام سوتش مي کنم و مدت کوتاهي راجع به درس و دانشگاه با اولين دوست اينترنتي ام حرف مي زنيم.
-راستي مايلي با تلفن حرف بزنيم؟ اين جوري سخته. از تايپ کردن زياد خوشم نميآد.
جوابي نميدهم.
-الو اونجايي؟ اين شمارهي موبايل منه.
دکمهي ignore را که فشار مي دهم شيطانک زير گريه ميزند و گوشهي دامنم فين ميكند.
نتيجهي اخلاقي: « راستي عجب آدمهاي بيفکري بوده اند اين مخترعان چت ها!»
***
روز ششم
«سخت نگير! هيچ كس از پشت كامپيوتر تو را نمي شناسد».
من در خودم تغييراتي دادهام. البته تقصير من نيست ها. تقصير اين فرشته است که چند وقتي است پيدايش نيست. وقتي هم مي آيد آنقدر با شيطانک کتک کاري کرده که ناي حرف زدن ندارد. من به اين نتيجه رسيدهام که هيچ دليلي وجود ندارد که به خودم سخت بگيرم فقط لازم نيست خودم باشم.
-سلام
-سلام
-اسمت چيه؟
-مبينا
-چند سالته؟
-17
-چي ميخوني؟
-نقاشي
-ميآي با هم آشنا بشيم؟
-آره. تو از خودت بگو...
شيطانک دو دستش را به هم گره ميکند و به نشانهي پيروزي بالا ميبرد. خوب که نگاه ميکنم و دستش را جلوي دهان فرشته گرفته و فشار ميدهد.
نتيجهي اخلاقي:«همهي درسهاي گذشته مساوي است با زرشک! از اينجا به بعد را بچسبيد»
***
روز هفتم
«وقتي حرفه اي ها به هم ميرسند!»
من کاملا احساس حرفهاي بودن مي کنم. به همين دليل خودم در چت کردن پيش قدم ميشوم. با اسم يک پسر به سراغ دختري ميروم که اسم جالبي دارد.
-سلام. خوبي؟
-خوبم. تو چطوري؟
-بد نيستم.a/s/l
-۱۲۷/ خواجهي حرمسرا/ جهنم.
من کم نميآورم كه! من يک حرفهاي هستم. مي نويسم: «من هم گوشتکوب/ ۴ سالمه/ توي آشپزخونه زندگي ميکنم». خنده اي مي فرستد.
-بابا اين کاره!
-چه جور هم.
-خب پس بيا آدمانه حرف بزنيم. بي خيال حرفهاي بازي.
-قبوله. من علي هستم/30 ساله/ مهندس برق از تهران.
و در دل ميخندم.
- من هم فرانک هستم. دانشجوي معماري
توي دلم ميگويم: «آره تو بميري...»
شيطانک با تعجب نگاهم ميکند و ميگويد: «اه. تو که هيچي رو باور نميکني. اينجوري که نميشه؟!».
دستهايش را به هم قلاب ميكند و با التماس نگاهم ميكند.
-جون من بيا با اسم دخترونه برو توي چت عين بچه آدم يكي رو پيدا كن باهاش دل بده، قلوه بگير. آخه چرا اينجوري ميكني تو؟ من از دست تو چيكار كنم...»
- برگرد پيش بابابزرگت.
و با دو انگشت پرتش ميكنم. من ديگر نياز به هيچ راهنمايي ندارم چون حالا يك حرفه اي هستم و خود شيطان را هم درس مي دهم.
نتيجهي اخلاقي :«اگر ميخواهيد نسبت به ديگران بي اعتماد نشويد قيد حرفه اي شدن را بزنيد و اين صفحه را الي الابد فراموش كن
برگرفته از نشریه موازی |
|