sima_vafa
همكار آفتابگردان
پست: 186
عضو شده در: 28 خرداد 1392
محل سکونت: ساوه
امتياز: 2271
|
عنوان: دل نوشته (مناجات با خدا) |
|
|
خداوندا منم همان بنده حقیر و کوچک، منم همان قطره کوچک از عظمت آفرینشت. مرا دریاب...
من آن قطره کوچکم روی گلبرگ لطیف آفرینش تو...
با که سخن گویم مهربان تر و بزرگتر ازتو...
منم این جسم محدود و حقیر که عظمت عشق تورا در دل کوچک خود جای داده ام. خداوندا چگونه عشق لایتناهی تو در این وجود کوچک جای گرفته؟؟
به هرجا که می نگرم تو را می بینم؛ چگونه عشقت را توصیف کنم؟؟ با که از احساسم بگویم که حمل بر دروغ و ریا نشود، جز خودت؟
در همین حالم که از حرارت خورشید داغ میشوم، می سوزم.
از تو دلگیر می شوم. چگونه این قطره کوچک را با حرارت و آزمون خود سوزاندی و تبخیر کردی؟
به تو نه، به خود پشت کردم...
چرا مرا ایچنین آزردی؟ به منی که عاشق تو بودم، رحم نکردی؟ چرا من؟؟ چرا...؟
خداوندا مرا شکستی. من هزار تکه شدم. کدام تکه از دل شکسته ام را میان ابرها بیابم؟
چنان دلم شکستی که همه وجودم محوشد...
فریاد میکشم؛ به کدامین گناه؟؟
و تو لبخند میزنی...
اشک می ریزم و ضجه می زنم.
باز هم لبخند میزنی...
کفر میکنم و ظالم میخوانمت.
باز لبخند میزنی...
فریاد میزنم، هر ذره ام پر از تشویش می شود، پر تلاطم میشوم، می جوشم و می خروشم، دلم سیاه می شود.
ناگاه ذره ذره ام جمع می شود و به هم می پیوندد. می بارم...
باز فریاد میزنم. همین که مرا شکستی بس نبود؟ اکنون به سقوط زجرم می دهی؟!
این بار نگاهم می کنی و فقط نگاه...
هر چه به زمین نزدیکتر می شوم.بیشتر فریاد می زنم؛ و لبخند بر لبان تو پررنگ تر می شود...
ولحظه برخورد...
چشمانم را باز می کنم. بهت و حیرت تمام وجودم را فرا می گیرد. با گریه فریاد می زنم
پروردگارا من به دریا پیوستم!؟!هر ذره ام چنان با دریا عجین شده که دیگر قطره نیستم. خداوندا من دریا شدم!!!؟ دیگر سوزنده ترین آتش هم مرا تبخیر نمی کند! چگونه به این عظمت رسیدم؟!!؟
چشمانم پر از اشک می شود می گریم، میگریم به حماقت خودم و لطف بی انتهای تو...
چگونه فراموش کردم حرفهایت را...؟؟؟
(من میدانم چیزی را که شما نمیدانید)
خداوندا مرا ببخش. اکنون که تو را یافتم؛ خود را یافتم.
چون عشق تو در دل دارم، عشق حقیر بنده ات را نمی خواهم...
چون لطف و رحم تو را دارم، به ترحم بنده ات نیاز ندارم...
گر تمام بنده هایت روی از من بگیرند خم به ابرو نمی آورم؛ چون روی به تو آوردم...
چون تو مرا همانگونه که هستم می بینی، از قضاوت نادرست بندگانت نمی هراسم...
اکنون به آسمان می نگرم و فریاد میزنم: خداوندا پس کی روح مرا از این جسم حقیر می ستانی تا به تو باز گردم؟ تنها تو را می جویم و تنها از تو یاری می طلبم...
اگه از لحاظ ادبی مشکل داشت ببخشید؛ دل نوشته ست دیگه زیاد سخت نگیرید
همه ما مشکلاتی داریم که واسه خودمون بزرگترین مشکل دنیاست. هیچ کس تو این دنیا نیست که مشکل نداشته باشه. چه خوب میشه وقتی مشکلی برامون پیش میاد یاد اون لبخنده و فریادهای خودمون بیافتیم...
اگر شما هم دل نوشته دارید حتی یک خط خوشحال میشم بخونم |
|