در ازل پرتو حُسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهی نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهی ما بو که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقهی آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طرب نامهی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرٍِّم زد