كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> فروم‌بلاگ‌هاي اعضا -> فروم​بلاگ Ghodrat
پاسخ دادن به این موضوع
بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد !!!!
پست تاریخ: پنج‌شنبه 25 تیر 1388 - 18:32    
ghodrat
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 568
عضو شده در: 13 بهمن 1384
محل سکونت: کنار دوستان
iran.gif


امتياز: 5469

عنوان: بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد !!!! خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

داستان عجيب کرگدن را فقط مارمولک مي دانست. کرگدن که تا آخر عمرش پوست کلفت گردنش را پيش روي هيچ کس خم نکرد، هر شب يواشکي پشت يک تخت سنگ بزرگ در آنسوي مرداب زار زار گريه مي کرد. اگر به خاطر اين مگسهاي سمج روي مرداب نبود مارمولک هم مثل بقيه هيچ وقت گريهء او را نمي ديد. بعد از آن هر شب سر همان ساعت زير تخته سنگ مي نشست تا کرگدن بيايد و اشکهايش را زير تخته سنگ بريزد و برود، ولي سالها طول کشيد تا بالاخره يک شب جرات کرد از کرگدن علت گريه هايش را بپرسد.



کرگدن آرزو داشت دمش را ببيند، و چون مطمئن بود تا آخر عمرش نمي تواند آنقدر کمرش را خم کند تا پشت خودش را ببيند مي دانست هيچ وقت به آرزوي ديدن کامل خودش نمي رسد، و هر شب در حسرت آرزوي عبث خودش هق هق زار مي زد. مي گفت دلش مي خواهد بداند در انتهاي هيبت وجودش چيست، و اين آرزوي بزرگي نيست. مارمولک از شنيدن درد دل کرگدن قوي هيکل دلش گرفت، و به فکر چاره افتاد.



ابتدا سعي کرد دم کرگدن را آنقدر به پايين بکشد تا او بتواند دمش را از لا به لاي پاهاي عقبش ببيند، اما به جايي نرسيد. کمي هم سعي کرد تا بلکه آنقدر دم کرگدن را از بغل خم کند تا او بتواند از گوشهء چشمهايش آن را ببيند، ولي پوست کلفت گردن کرگدن اجازه نمي داد حتي يک درجه به سمت عقب برگردد. در کش و قوس حالتهاي مختلف خم کردن دم کرگدن ناگهان مارمولک از پشت او لغزيد و زير پايش افتاد و کردگدن با دست پاچگي پاهايش را جابجا کرد و ناگهان دم مارمولک زير پنجهء پرزور کرگدن کنده شد. کرگدن ابتدا ترسيد و نفسش از کاري که کرده بود بند آمد، ولي مارمولک بلافاصله به او دلداري داد که چيزي نيست و به زودي دم ديگري در مي آورد و لازم نيست نگران چيزي باشد.



چشم کرگدن ناگهان درخشيد. تخته سنگ را با پاهايش به عقب کشيد و آن را به هيکل تنومندش تکيه داد. ناگهان با يک حرکت سريع پاهايش را کنار کشيد و تخته سنگ را روي دم کوچکش رها کرد تا کنده شود. کرگدن، بالاخره دم قطع شده اش را ديد.



بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد، و چون دوستان زيادي هم نداشت کسي هم متوجه غيبت کرگدن در بيشه زار نشد. مارمولک تنها کسي بود که مدتي دنبال او گشت، ولي او هم به جايي نرسيد. عده اي معتقد بودند در مرداب غرق شده است. عده اي مي گفتند به يک گله کرگدن مهاجر پيوسته است و به جنگل سبز رفته است. عده اي هم مي گفتند حتما کلکي در کارش هست که ناگهان گم شده است. مارمولک هم هيچ وقت نفهميد که آيا دمش دوباره سر جايش روئيد يا کرگدن تا آخر عمرش بي دم شد. هيچ کس نفهميد کرگدن بالاخره از ديدن کامل خودش و اينکه بالاخره به آرزوي ديرينه اش رسيد چقدر خوشحال شد. هيچ کس نفهميد کرگدن چه بهايي براي شناختن دمش پرداخت. هيچ کس، حتي مارمولک هم نفهميد. هيچ کس نفهميد

سايت ميعادگاه

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 25 تیر 1388 - 18:34    
ghodrat
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 568
عضو شده در: 13 بهمن 1384
محل سکونت: کنار دوستان
iran.gif


امتياز: 5469

عنوان: با موقعيتها چانه نزنيم !!!! خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟

سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا

تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند:قيمت همان صد سكه است . تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟

سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .

تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .

مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم .


پائولوكوئيلو

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 25 تیر 1388 - 18:36    
ghodrat
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 568
عضو شده در: 13 بهمن 1384
محل سکونت: کنار دوستان
iran.gif


امتياز: 5469

عنوان: » تكرار زمانه خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي کردم و به او جواب مي دادم و به هيچ وجه عصباني نمي شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي کردم

منبع:دوستان

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 

صفحه 1 از 1

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc