كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> فروم‌بلاگ‌هاي اعضا -> فروم‌بلاگ Hamid
پاسخ دادن به این موضوع
روش‌هاي به «زا» آوردن «نازا» در قديم!
پست تاریخ: یکشنبه 9 تیر 1387 - 00:08    
Hamid
مدیريت كل سایت
مدیريت كل سایت


پست: 5494
عضو شده در: 31 اردیبهشت 1384
محل سکونت: -::ساوه::-
iran.gif


امتياز: 47774

عنوان: روش‌هاي به «زا» آوردن «نازا» در خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

روش‌هاي به «زا» آوردن «نازا» در قديم!


ماجرا از اينجا شروع شد که حاج خانم تعريف مي‌کرد، ديروز که رفته بوديم ديدن زن عمو و عمو اصغر (عموي حاج خانم) که از مکه آمده بودند، زن عمو براشان عصرانه، نان خانگي که خودش در تنور باغشان پخته بود، با پنير خيگي که از شير گاوهاي خودشان در خيگ گوسفند خدابيامرزشان درست کرده بود و البته سبزي ريحان باغچه باغشان، آماده کرده بود. مي‌گفت: «حميد! به محض اينکه سر سفره نشستم، انگار 40 سال به عقب برگشته‌ام و دارم لقمه از سر سفره باباتقي برمي‌دارم!»
من و منصوره و مجيد هم که دهانمان حسابي آب افتاده بود، نگذاشتيم خاطره ديروز از گلويش پايين برود، سريعاً گفتيم: «مادر من! اين همه راه رفتي مزلشان، خوب اين چيزها را ازشان ياد مي‌گرفتي! زن عمو از تو بزرگ‌تر هم هست اما مثل دختر 20 ساله زرنگ است و کار مي‌کند!»

حاج خانم با حالتي که انگار از زائيدن ما پشيمان باشد(!)، با افسوس و به آرامي جواب داد: «مادر جون! زن عموت هم اگر هفت شکم زائيده بود، الان سينه قبرستان انتظار فاتحه نوه و نتيجه‌هايش را مي‌کشيد!» (پنج بچه+دو بچه که مرده به دنيا آمده‌اند)
گفتم: «خوب عقل داشتند، به يک بچه قناعت کردند! شما هم مي‌خواستيد همان کاري که آن‌ها کردند، کنيد!»
ديگر اينجاها بود که با جواب حاج خانم، بحث، حسابي داغ شد:
«مادر جون! قناعت کجا بود؟! خدا بهشون نداد وگرنه قديم، کي از بچه بدش مي‌آمد؟! کدوم خانواده کمتر از پنج بچه داشت؟!»
گفتم: «يعني چه؟ مگر پسرعموي شما، مهدي خان، پسر خودشان نيست؟ براي چه خدا يکي را خواست، بقيه‌اش را نخواست؟!»
گفت: «زن عموت که بچه‌دار نمي‌شد، پسر!
اگر عزيزت بچه‌دار نمي‌شد، زن عموت همون مهدي را هم نداشت!»
داشتم شاخ در مي‌آوردم!
- «جلّ الخالق! بچه دار شدن عزيز چه ربطي به بچه دار شدن زن عموي شما داشت؟!»
و بحث اصلي شروع شد:
«خوب، وقتي زن عمو، آب چله‌ي همه‌ي فک و فاميل‌هايش را امتحان کرد، يک روز عزيزت به زن عمو گفت: خديجه! بيا فردا که من مي‌رم آب چله‌ي جواد (برادر حاج خانم، دايي من) را بريزم، سر تو هم بريزم، شايد تو هم به «زا» آمدي!
زن عمو، اول گفته: نه عزرا جون، من چند بار امتحان کردم، از اين آب چله کاري بر نمي‌آيد!
عزيز اصرار کرده که: تو با من بيشتر از همه رفت و آمد داري، شايد چله‌ي من افتاده به تو، بيا اين بار را هم امتحان کن، ضرر ندارد...
خلاصه، حمام حاج سلطان مي‌روند و آب چله‌ي دايي جوادت را بر سر زن عمو مي‌ريزند.
آن روز و آن جريان همانا و حامله شدن زن عموت همانا!»
جلوش را گرفتم و با دهاني باز از چيزهاي نشنيده، گفتم: «وايستا! وايستا! اين آب چله ديگر چه صيغه‌اي‌ست؟ قبلاً برايم تعريف نکرده بودي!»
گفت: «والا آدم مي‌ترسد به شما امروزي‌ها چيزي بگويد! سريعاً انگ «خرافاتي» به آدم مي‌چسبانيد!
از اين گذشته، تو واقعاً نمي‌داني آب چله چيست؟»
گفتم: «والله نه!»
- «تو تا به حال نشنيده‌اي اگر يک خم انگور براي سرکه بگذاري، بايد تا چهل روز، خم ديگري نگذاري، يا اگر خواستي بگذاري بايد يکي را اين سرِ (سر=طرف) زيرزمين بگذاري و آن يکي را آن سر ديگر؟! اگر خواستي، صد تا خم همزمان و کنار هم بگذار، اما اگر امروز يکي گذاشتي، ديگر تا چهل روز نبايد خم ديگري کنار اين بگذاري!
اگر دومي را کنار اولي بگذاري، چله‌شان مي‌افتد به هم و هر دو مي‌گندند!»
گفتم: «جل الخالق، بحث درد جالب مي‌شود، خوب حالا انگور و خم و سرکه چه ربطي دارد به بچه و مادر و غيره؟»
- «خوب ديگر، قديم، چون همه دخترها در سن کم و تقريباً همزمان عروسي مي‌کردند، هم‌زمان همه بچه‌دار مي‌شدند و فاميل پر بود از زن حالمه! مثلاً من بچه اولم را که آوردم، عزيزت بعد از من يک بچه آورد(خاله کوچک من)!! يا تو، هم‌زمان با چند بچه در فاميل به دنيا آمده‌اي، امير پسر عمه‌ت، هانيه دختر خاله‌ت، حميد نوه‌ي عمه‌ت، محمد نوه عمه‌ت و ... حالا اين بين، ممکن بود چله‌ي يکي بيفتد به ديگري و او تا آخر عمر نازا شود!
حمام بردن بچه، يکي هفته داشت و يکي چله. چهلم بچه، بچه را حمام مي‌بردند و آب شست و شويش را در لگني (تشت) مي‌ريختند. مي‌گفتند يک شانه‌ي چهل دندانه از قم مي‌آوردند که چوبي بود و بيست دندانه‌اش از بيست‌تاي ديگر بزرگ‌تر بود، چهل بار آن شانه را در آب لگن مي‌زدند و آن آب را بر سر نازايي که چله به او افتاده مي‌ريختند، اينطوري چله‌ي مادر بچه از نازا برداشته مي‌شد و خيلي سريع به زا مي‌آمد!»
اين مواقع، من با چشماني درشت‌تر بجث را دنبال مي‌کردم. حاج خانم ادامه داد...
«زن عمو خديجه هم بعد از آن ماجرا که آب چله‌ي دايي جوادت را بر سرش ريختند، مهدي را به دنيا آورد، بعد دوباره که عزيزت دايي محمدت را به دنيا آورد، زن عمو تا بعد از آن هم نزاييد تا وقتي خاله طاهره‌ات به دنيا آمد.
دوباره گفتند شايد چله به زن عمو افتاده، اين شد که آب چله‌ي خاله طاهره‌ات را سر زن عمو ريختند و دوباره حامله شد!
اما همانطور که مي‌بيني، زن عمويت، الان که پير است، مثل شير است و مثل يک شيرزن کار مي‌کند، فکر کن آن زمان چطور بود!؟
بچه‌اش پنج ماهه بوده که زن عمو انگار نه انگار که حامله است، يک لگن خمير بسيار سنگين را بلند مي‌کند و ...
بله، بچه جابه‌جا مي‌شود و آماده افتادن مي‌شود! زن عمويت تا حد مرگ مي‌رود! اما عمو اصغر، معتقد بود: من اجازه نمي‌دهم خديجه را پيش دکتر مرد ببريد. آن زمان هم فقط همان دکتر مرد بود و بس. گفته بود حتي اگر قرار است خديجه بميرد، در خانه خودم بميرد...
خلاصه، با اصرار، دکتر مي‌بيندش و دوا و درمان، اما دختر 5 ماهه مي‌افتد! و بعد از آن هم زن عمو ديگر بچه‌اي نزاييد.»
آخرش هم با خنده‌اي همراه با خجالت گفت:
«خلاصه مادر جون، اگر مي‌خواهيد زن عموتان يک بچه ديگر بياورد، بايد دست به دامان عزيزت شويد!!»
گفتم: «ولي مامان! اين چلّه بحث جالبي‌ست، بايد از نظر علمي بررسي شود که آيا درست است يا خير؟!»
گفت: «اوووم! مگر در قرآن اين همه عدد چهل نيست؟!»
گفتم: «خوب هست، اما دليل نمي‌شود که...!»
ادامه داد...
«همين مرغداري که سر راه باغ جراحي‌زاده بود، يادت هست؟»
- «آره، خوب؟»
- «زن صاحب اون مرغداري با خواهرش جايه شدند، از بس با هم رفت و آمد داشتند، چله‌ي خواهر بزرگ افتاد به خواهر کوچک! تا شش سال کوچکي بچه‌دار نمي‌شد.
خودش تعريف مي‌کرد، يک روز در حالي که باورشان نمي‌شده که اين چيزها درست باشد، خواهر بزرگي پيشنهاد مي‌دهد که: آبجي! من فکر مي‌کنم چله‌ي من افتاده به تو، دفعه بعد که زن‌ها خواستند بروند در موتور ِ آب سرچهارراه شنا کنند، بيا با هم برويم و با هم در آب برويم، شايد چله‌ي من از تو برداشته شد.
و خلاصه، با هم مي‌روند در حوض آب و چند روز بعد، خواهر کوچک‌تر متوجه مي‌شود که حامله شده است!»
حاج خانم که ديد حسابي شگفت‌زده شده‌ام، ادامه داد:
«مي‌گفتند زن حامله نبايد ختم مرده برود، وگرنه چله‌ي مرحوم مي‌افتد به زن...
چند مورد که پيش آمده بود و زن نازا شده بود، بايد مي‌رفتند گوشه‌ي کفن مرده را در آب مي‌کردند و آن آب را مي‌ريختند بر سر نازا تا چله‌اش برداشته شود!
اصلاً بعدها چون احتمال مي‌دادند اين اتفاق بيفتد و زني نادانسته وارد ختم شود، ليفي که با آن، مرده را مي‌شستند، نگه مي‌داشتند...»

و از راه‌هاي ديگر به زا آوردن زن‌ها هم گفت:
«يا مثلاً اگر چله مي‌افتاد يا اصلاً زن، نازا بود، يک مارمولک را زير متکاي نازا مي‌گذاشتند تا شب که مي‌خوابد، تا صبح، آن مارمولک بميرد... آن وقت به زا مي‌آمد!»

از هفته و چله پرسيدم تا بيشتر بدانم:
- «حالا جريان اين هفته و چله چه بود؟ يعني تا چهل روز بچه را نمي‌شستند؟»
گفت: «الان ديگر مثل قديم نيست که بچه را با نافِ نبريده بگيرند زير آب! هزار تا آداب و رسوم داشت.
صبح روز هفتم، نرجس خانم، زن دلاک محله، زنگ خانه را مي‌زد. بچه را مثل عروس، جلوتر از بقيه خانم‌هاي محل روي دست مي‌گرفت و مي‌رفتند طرف حمام حاج سلطان.
قبل از آن، مادر بچه، بايد انارِ دانه کرده يا انجيل با مغز گردو، يا ميوه هر فصلي را در کيسه مي‌ريخت و با خود مي‌برد که در حمام بين زن‌ها تقسيم کند. زن دلاک از جايگاه خاصي برخوردار بود! پول بسيار مي‌دادندش و کيسه‌اش را از آن تحفه حسابي پر مي‌کردند.
دوباره، چهلم همين جريان بود.»
و خلاصه، حاج خانم يک ساعتي از باورها و پادباورهاشان برايم گفت.
بعداً که داشتم اين‌ها را ثبت مي‌کردم، از ذهنم اين مي‌گذشت که آيا اينها واقعاً خرافات است يا مي‌تواند يک دليل علمي داشته باشد؟
بعد، خودم جواب مي‌دادم که اگر اين چله و اين نازا شدن‌ها حقيقت است، پس چرا اين روزها اتفاق نمي‌افتد؟ دوباره مي‌گفتم: بايد اين خم انگور را تست کنم! دوباره جواب مي‌دادم: اين همه کارخانه هر روز توليدي دارند، يعني واقعاً جدا از هم مي‌گذارند؟!
آيا اينها چون باورشان شده بود، اينگونه مي‌شد؟ اگر اينطور است، آيا واقعاً «باور» اين همه مؤثر است؟
در اين افکارم که صداي منصوره که يک هفته است اعصاب ما را خرد کرده از بس به دنبال کارت ملي و گواهي تشويقي‌ اداره‌اش ما را سين‌جيم کرده، نظرم را جلب مي‌کند:
- «واي! مامان! آفرين! پيدا شد!»
و مامان جواب مي‌دهد:
- «ديدي گفتم؟ حالا شماها باور نداشته باشيد»
از منصوره مي‌پرسم چه شده.
- مي‌گويد: «به مامان گفتم: مامان! من يک هفته‌ست اين تشويقي‌ام را گم کرده‌ام و پيدا نمي‌کنم. يکي از آن صلوات‌هاي مخصوصت بفرست که پيدا شود، اعصابم دارد خرد مي‌شود!
مامان گفت: 5 صلوات به نيت پنج تن بفرست...
هنوز پنجمي را نگفته بودم، بين برگه‌هاي دانش‌آموزهايم پيدايش کردم! گفتم: مامان! اي ولا! انگار کار کرد! کارت ملي‌ام هم گم شده و مامان گفت: 5 صلوات ديگر به نيت پنج تن بفرست... داشتم مي‌فرستادم که مامان گفت: يه کم فکر کن، به کسي ندادي؟ مجيد؟ علي؟ حميد؟
تا «علي» را گفت، يک دفعه يادم افتاد که چند ماه پيش، داده‌ام علي که گرو کاريابي بگذارد!!»
جالب اينجاست که يک هفته است هر روز بين ما مطرح مي‌کند که کسي کارت ملي من را نديده؟



اتفاقات بالا ذره‌اي از حقيقت ماجرا دور نيست. شگفتي من از اين است که تمامي اتفاق‌ها در کمتر از بيست دقيقه افتاد.
28/3/1387
13:20
حميد رضا نيرومند

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: sistemprof (یکشنبه 9 تیر 1387 - 15:16) zaman (دوشنبه 10 تیر 1387 - 07:00)


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 

صفحه 1 از 1

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc