sooraty
مدير انجمن ادبي
پست: 478
عضو شده در: 2 مرداد 1384
محل سکونت: .::ساوه::.
امتياز: 4538
|
عنوان: دل |
|
|
يه روز دل (که ديگه خسته شده بود از ناملايمتهای زمانه)نشست با خودش فکر کرد.
گفت تا کی بايد بازيچه باشم؟
تا کی صداقت به خرج بدم و درشتی ببينم؟
تا کی محبت کنم و در عوض مظنون باشم و مورد ترديد؟
تا کی جور نرمی ام را بکشم؟
تا کی با کوچکترين ملايمتی هيجان زده بشمو بعد...؟
با خودش گفت سنگ ميشم تا ديگر نشکنم
سنگ ميشم و ميرم پيش سنگها تا ديگر عاشق نشم
پس سنگ شد و رفت ميون سنگها نشست.ولی عاشق سنگها شد. |
|