sooraty
مدير انجمن ادبي
پست: 478
عضو شده در: 2 مرداد 1384
محل سکونت: .::ساوه::.
امتياز: 4538
|
عنوان: قصه یک درد ( از یک دوست ) |
|
|
یک تبسم زیرکانه و یک عروسک بازی کودکانه کافی بود برای عاشق شدنت و من این کارو
کردم...................
وتو مثل کودکی عاشقم شدی و مثل قصه پدر بزرگ تو شدی شاهزاده سوار بر اسب سفید و من
پری قصه ها........
و چقدر ساده عاشق شدی و چه ساده تر جدا........
گفتی :بمان ملکه زیبایی......... من بی تو میمیرم....... خندیدم و گفتم بازی
بود.....گفتی :بازی زیبایی بود پس بیا بازی کنیم......گفتم :من بزرگ شدم من دیگر بازی
نمی کنم......گفتی:مگر بزرگتر ها بازی نمیکنند ..........گفتم بازی نه زندگی می
کنند.........گفتی:پس بیا زندگی کنیم مثل بازی...........گفتم:زندگی بازی نیست...........
گفتی:پس حالا با عشق تو چه کنم؟.........گفتم:رهایش کن بازی بود ..............زندگی
کن...........
گفتی :پس تا همیشه کودکت خواهم ماند...........
پیوست:دریا کاش کل زندگی یه بازی بود........ |
|