ChaMoOsH
خوب داره پيش ميره
پست: 65
عضو شده در: 13 تیر 1387
محل سکونت: تهران
امتياز: 591
|
عنوان: |
|
|
نشاني
تمام كوچهها و خيابانهاي شهر را به دنبال ِ كودكي گشته است كه موهاي پرپشتِ شبرنگ، چشمهاي نمناكِ براق، گونههاي گلبرگي، دستهاي تُرد ِ مشتشده، لبهاي غنچهاي و گوشهايي شفاف مثل آب دارد، اما - حتمن از سر حسادت و بدانديشي - كسي نميشناسدش.
ميگويد در گرگ و ميش صبح گمش كرده.
ميپرسند پسر است يا دختر؟
ميگويد مگر فرقي هم ميكند؟ بچهام است. گمشكردهام.
ميگويند آخر براي پيدا كردنش بايد بدانيم كه پسر است يا دختر.
به زمين خيره ميشود، به فكر فرو ميرود و ميگويد تا حالا به اين مسئله فكر نكردهام و نميدانم پسر است يا دختر.
از رنگ چشمهايش ميپرسند، نميداند. رنگ موهايش را هم نميداند.
مي گويد چشمهايش نمناك است و هميشه برق ميزند؛ و موهايش شبرنگ. به رنگ شب.
مي پرسند چه شبي؟ مهتابي يا سياه شب؟
به تلخي ميخندد و ميگويد به رنگ شبي كه چشمهاي او در آن دیدهنمیشود.
ميپرسند چه پوشيده است؟
ميگويد نميدانم. هر وقت نگاهش ميكنم تنها او را ميبينم و لباس به چشمم نميآيد.
میخندند. ميگويند با اين نشانيها نميتواني پيدايش كني.
ميگويد مسجدي نشانم دهيد تا از پشت بلندگو با او حرف بزنم.
مسجد جامع شهر را نشانش ميدهند.
يكي ميپرسد اسمش چيست تا صدايش بزنم.
ميگويد اسم ندارد.
ميپرسند پس به چه نامي صدايش ميزني؟
ميگويد تا حالا صدايش نزدهام.
ميپرسند در شهر ما آشنایی داري؟
مي گويد غير از او كسي را در دنيا ندارم و نمي شناسم؛ اما بگذاريد از پشت بلندگو برايش لالايي بخوانم.
پشت ميكروفون ميرود، اما تنها دهانش را به ميكروفون ميچسباند و به آرامي نفس ميكشد.
ميگويند چرا نميخواني؟
ميگويد نفسهاي من براي او لالايي است.
ميپرسند نميترسي با لالاييات خوابش ببرد و نتواني پيدايش كني؟
ميگويد كه او تنها زماني كه ميخوابد مكاني را اشغال ميكند و يافتني ميشود؛ اما حالا مطمئنم كه بيدار است و بيجا.
و باز پشتِ ميكروفون به آرامي نفس ميكشد. لحظهها مي گذرند و دقيقهها و ساعتها از سينهاش بيرون ميريزند.
تنهايش ميگذارند و نفسهاي او همچنان در شهر ميپيچد. او آنطور كه خودش فكر ميكند، تنهاتر از هميشه، از روي قالیهای رنگارنگ مسجد ميگذرد و پا در بادِ گرمِ خاكآلودِ نيمروزيِ شهر ميگذارد.
آسفالت را باد جارو كرده و پنجرههاي خانهها خاك گرفتهاند. به هر كه ميرسد ميگويد كه بچهاش نخوابيده، كه او نتوانسته بخوابد. اما ديگر سوالي يا جوابي نميشنود.
پيش از تاريكيِ هوا، زماني كه خورشيد دارد پشت منارهاي مسجد غروب ميكند، شهر را پشت ِ سر ميگذارد؛ در حاليكه با خود ميگويد كه سالها بعد، كودكي به اين شهر خواهد آمد كه موهاي پرپشتِ شبرنگ، چشمهاي نمناك براق، گونههاي گلبرگي، دستهاي تُرد ِ مشتشده، لبهاي غنچهاي و گوشهايي شفاف مثل آب دارد، و سراغ كسي را خواهد گرفت كه شاید روزي روزگاري از اين شهر رد شده باشد. |
|