baham
شروع فعاليت
پست: 6
عضو شده در: 26 دی 1387
امتياز: 57
|
عنوان: به کمک نیاز دارم |
|
|
دوستان من دانشجو هستم و موقع امتحانات يا کنکورخيلي تنهام . و اين باعث ميشه بعد از 2 ساعت مطالعه دلتنگ ميشم و تنها راه چاره اينترنت و آفتابگردان و کامپيوتره. تو جاييکه من زنگي ميکنم افراد دانشجو بندرت يافت ميشوند .تازه اونها هم سلايقشون اصلا با من نميخونه.
اين يه مشکل اساسيه که فقط در دوران امتحانات و کنکور به سراغم مياد. و در دوران تحصيل و بودن با دوستان و اساتيد چنين مشکلي پيش نمياد.الان که دانشگاه تعطيله تنها راه ارضاي اين تنهايي رفتن به کلوپ بازيهاي ويديويي به عنوان تنها جاي تجمع جوانان اهل شهرک است
که اينگونه مکانها پر است از آدم بي انگيزه و خوشگذران و عياش
يکي راهنماييم بکنه تا اين مشکل حل بشه.
در ضمن بايد بگم که در حل اين مشکل سراغ مسايلي چون ازدواج نرويد که مشکل اين نيست.بلکه مشکل تنهايي و در نتيجه تاثير آن بر مطالعه است که مرا نگران کرده است.
براي درک بهتر شرايط،وقايع يک روز خود را تعريف ميکنم
بعد از اينکه بمدت 2 ساعت مطالعه کردم در اتاق محبوس ميشوم.منظورم اينست که نميتوانم به حياط بروم چون هوا سرده.در نتيجه تاثيرات روز گذشته و مشکلات مالي به فکر کار و اينجور چيزها مي افتم و حسابي مغز خودمو ميخورم.
بعد از مدتي براي فرار از اين وضع و بيخيال شدن ميرم سراغ اينترنت ببينم کسي منو تحويل گرفته يا نه.بيشتر به وبلاگ و آفتابگردان.
بعد از مدتي هم بفکر ايده هاي قبلي خودم مي افتم و طرح ميريزم و... خلاصه اين طوري بقول خودمون وقت رو ميسوزونم.نگيد چرا چون از دق کردن که بهتره.تازه بعد از اين افکار که به سراغم مياد نميتونم مطالعه کنم.نه بخاطر سختي درس بلکه حوصله نميرسه.آخر سر هم ساعت 6 بعد از ظهر ميرم همون کلوپ بازي زهرماري.
اونجا هم براي سرگرم شدن بايد گهگاهي بازي کنم که همانطور که مستحضريد بازي رو بصورت برد و باخت بازي ميکنن که بازنده پول رو ميده _نوعي قمار_آخه ناچارم.و اکثرا هم مي بازم! و بر مشکلات مالي افزوده ميشه و بايد مثل يه گدا از خانواده سه چهار هزار تومني در هفته بگيرم.....
و باز روز از نو روزي از نو
بايد بگم که من اصلا آدم افسرده و غمگيني نيستم و در موقع بودن با دوستان و اساتيد حسابي شنگولم!ولي بدليل اين محيط خراب و تنهايي و نداشتن دوست واقعي نه يک پارتنر براي بازيهاي کلوپ! ،امروز خيلي تنا و غمگين و خسته هستم.
راهنمايي کنيد دوستان
اين نوشته را هم بخوانيد موقع چرخ در اينترنت ديدم
که خيلي شبيه زندگي من است:
يک ماهي به کنکور مانده بود ومن کم کم داشتم سرحساب مي شدم که چقدر ياد گرفته ام ,جزوات ام را بررسي مي کردم ودانسته ها را محک مي زدم ليکن اوضاع واقعاً نا اميد کننده بود تمامي مطالب حفظي را فراموش کرده بودم
ماه هاي پيش را از دست رفته مي ديدم وآينده پيش چشمانم مات ونا مفهوم بود خانواده من حتي توانايي پرداخت شهريه دانشگاه آزاد را هم نداشت ومن يا بايد در دانشگاه سراسري قبول مي شدم ويا قيد دانشگاه را مي زدم .
طوفاني از افکار منفي گريبانم را گرفته بود.
در يک چنين مواقعي چه مي توان کرد : جز آنکه گوشه اي خلوت پيدا کرد ونشست وغصه خورد .
به اتاق برادرم نقل مکان کردم جايي که کمتر جلوي چشمان مادرم باشم واز دست کنايه هاي پدرم بتوانم اندکي آسوده بي خيال دنيا شوم وچرت بزنم تلاش بيشتر بي فايده بود .
مدتي خوابيدم چند کتاب بي ارزش مطالعه کردم ودر آخر ترجيح دادم هيچ کاري جز خيره شدن به ديوار يکدست سفيد اتاق انجام ندهم شايد مانند دوران کودکي مي شد از دنياي واقعي وارد دنياي تخيل شد جايي جدا از اين همه پريشاني تقريباً موفق هم شدم کم کم عوالمي حاصل شد در دنياي تخيل ودر بيهودگي صرف براي خودم کسي شده بودم وافکار اقتصاديم به ثمر رسيده بود ماشينهاي آنچناني وکسب وکاري داشتم و......
وقتي به خودم آمدم ديگر معتاد به فکر وخيال شده بودم ودنياي واقعي داشت به طرز منفک ناپذيري با دنياي واقعيم مخلوط مي شد ترس سراسر وجودم را گرفت وسعي کردم براي رهايي از اين گرداب تازه دست به دامان چيزي جديد تر شوم . |
|