كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> مباحث متفرقه
پاسخ دادن به این موضوع رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5  بعدی
تاپیک ویژه داستان های کوتاه
پست تاریخ: جمعه 25 آذر 1390 - 14:45    
SaeidF
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 67
عضو شده در: 26 مهر 1390
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 642

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

خدا هست!

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین آنها در گرفت آنها درباره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
به من بگو اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از آریشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد
میدانی چیست،به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند!
آرایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من آرایشگرم.
من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:نه آرایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
او گفت:نه،آرایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: یکشنبه 27 آذر 1390 - 21:40    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

صلاح ما چیست؟

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت:
هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیرکه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول
اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه
به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای
قدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید
در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ
میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد
تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه
شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

******

SaeidF,

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: یکشنبه 27 آذر 1390 - 21:41    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی


حکمت؟

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد .شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن ازسوراخ کوچک پیله را تماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد
اماجثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند .
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم ، به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم ...

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: SaeidF (چهار‌شنبه 30 آذر 1390 - 13:59)

پست تاریخ: سه‌شنبه 29 آذر 1390 - 19:07    
yaskan
شروع فعاليت
شروع فعاليت


پست: 39
عضو شده در: 30 اردیبهشت 1390
محل سکونت: ساوه
blank.gif


امتياز: 357

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

آب بازي پيرمرد

پیرمرد : صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛
« بله؟»
صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که:

آقا جلوی بچه تون رو بگیرید! یه تفنگ آب پاش دستش گرفته ، از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!

نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد:

«شرمنده ام آقا! ببخشید! چشم! همین الان...»

... ... و در حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند گفت

«بچه! تو داری اونجا چه غلطی میکنی؟! بیا تو ببینم»

گوشی را گذاشت. همانجا نشست،
خنده اش را که حبس کرده بود، رها کرد و یک دل سیر خندید.

بعد چهار دست و پا به سمت صندلی راحتی اش رفت،
تفنگ آبپاش را برداشت و دوباره رفت توی بالکن...

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: چهار‌شنبه 30 آذر 1390 - 13:57    
SaeidF
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 67
عضو شده در: 26 مهر 1390
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 642

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

نفرت

معلم يک کودکستان به بچه هاي کلاس گفت که ميخواهد با آنها بازي کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکي بردارند و درون آن به تعداد آدمهايي که از آنها بدشان ميآيد ، سيب زميني بريزند و با خود به کودکستان بياورند .!!
فردا بچه ها با کيسه هاي پلاستيکي به کودکستان آمدند . در کيسه بعضي ها ۲ ، بعضي ها ۳ ، و بعضي ها ۵ سيب زميني بود .
معلم به بچه ها گفت : تا يک هفته هر کجا که مي روند کيسه پلاستيکي را با خود ببرند . روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوي سيب زميني هاي گنديده . به علاوه ، آن هايي که سيب زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند . پس از گذشت يک هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسيد : از اينکه يک هفته سيب زميني ها را با خود حمل مي کرديد چه احساسي داشتيد ؟ .... بچه ها از اينکه مجبور بودند ، سيب زميني هاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند .
آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي ، اين چنين توضيح داد :

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايي که دوستشان نداريد را در دل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد . بوي بد کينه و نفرت ، قلب شما را فاسد مي کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل مي کنيد . حالا که شما بوي بد سيب زميني ها را فقط براي يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد :
پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل کنيد ؟

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 8 دی 1390 - 13:31    
ko1378
تازه به جمع ما پيوسته
تازه به جمع ما پيوسته


پست: 2
عضو شده در: 3 دی 1390



امتياز: 27

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

داستان‌های خیلی خوبی بود دست همتون درد نکنه من تازه عضو این سایت شدم واز این که عضو این سایتم خیلی خوش حالم Razz

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: شنبه 10 دی 1390 - 11:05    
diablo
همكار آفتابگردان
همكار آفتابگردان


پست: 83
عضو شده در: 24 مهر 1390

iran.gif


امتياز: 758

عنوان: محاصره روباه خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

شخصی با تیر و کمان و نیزه و یک سگ و یک قبضه تفنگ و یک جوال کاه در حرکت بود .
رفیقش پرسید : کجا میروی ؟
گفت به شکار
پرسید : این همه وسایل چیست ؟
گفت : اول تیر و کمان را به کار میبرم . اگر موفق نشدم تفنگ را به کار می اندازم . اگر نشد سگ را رها میکنم . در صورتی که روباه از دست سگ رها شده و در لانه ای وارد شد با نیزه حمله میکنم و اگر لانه اش طولانی بود کاه را در مقابل لانه اش آتش میزنم تا مجبور به خروج شود .
رفیقش گفت : از این قرار عاقبت کار روباه با خداست .

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: شنبه 10 دی 1390 - 11:20    
diablo
همكار آفتابگردان
همكار آفتابگردان


پست: 83
عضو شده در: 24 مهر 1390

iran.gif


امتياز: 758

عنوان: امیر نفس خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

در شرح حال محمد باقر میر داماد ، یکی از علمای بزرگ ، آورده اند :
هنگامی که در ایام جوانی در مدرسه مشغول تحصیل بود ، شمه ای از مراتب پاکی او در نزد شاه صفوی به میان آمده بود .
برای آزمایش او ، شاه ، دختر جوانی را واداشت که شب هنگام در فصل زمستان به مدرسه برود و میر داماد را بیازماید .
دختر خود را بیاراست ، و چون پاسی از شب گذشت ، به مدرسه رفت و در حجله محمد باقر بکوفت
و گفت : از خانه خویش به دور افتاده و امشب به حجره تو پناه آورده ام .
میر داماد جوان او را به درون حجره خویش آورد و بستر خود را برای او افکند و مشغول مطالعه و حاضر کردن درس خویش شد .
آن دوشیزه زیبا به بهانه هایی خود را به میر داماد نمایاند و عشوه گری کرد ، و به نکته گویی پرداخت .
محمد باقر مطلقا توجه نکرد .
هر گاه از این حرکات بی آرام میشد ، انگشتی از خود را فراز چراغ میگرفت و میسوزاند تا مشغول خود شده باشد . این گونه ، پنج انگشت خویش بسوزانید و از دوشیزه جوان و زیبا چشم پوشید .
بامدادان ، دخترک ار حجره او بیرون آمد و واقعه را برای شاه بگفت و شاه دختر خود را به او داد و به میر داماد مشهور ، ملقب گردید .

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 12 دی 1390 - 21:58    
SaeidF
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 67
عضو شده در: 26 مهر 1390
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 642

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

ما چقدر فقیر هستیم!...
روزی یک مرد ثروتمند، پسربچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:« نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد:«عالی بود پدر!»
پدر پرسید:«آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد:« بله پدر!»
و پدر پرسید:«چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:«فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاط مان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آنها بی انتهاست!»
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه کرد:« متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.»

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: diablo (سه‌شنبه 13 دی 1390 - 07:36)

پست تاریخ: یکشنبه 9 بهمن 1390 - 08:27    
diablo
همكار آفتابگردان
همكار آفتابگردان


پست: 83
عضو شده در: 24 مهر 1390

iran.gif


امتياز: 758

عنوان: بهشت و جهنم خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

سردار نامداری از عارف چینی پرسید: آیا بهشت و جهنم وجود دارد؟
عارف پرسید: تو کیستی؟
پاسخ داد: من سرباز گارد شخصی امپراطور هستم .
عارف گفت: امپراطور چه آدم احمقی است که چون تو را نزد خود دارد!
سردار خشمگین ، شمشیر را از غلاف کشید و برای زدن پیش رفت .
عارف گفت: اکنون نیمی از پاسخت را دریافت کردی . تو داری درهای جهنم را باز می کنی.
سرباز به خود آمد و شمشیر را غلاف کرد .
عارف گفت: اکنون نیم دیگر پاسخت را دریافت کردی ، تو درهای بهشت را گشودی .
به راستی که جنگ و نزاع در میادین خون و مرگ و دود و آتش که از خشم بشر آفریده میشود نمونه ای از جهنم است و مجلس صلح و محبت و صفا ، گوشه ای از بهشت است.
و به راستی که بهشت و جهنم را انسان با دست خودش می سازد

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: SaeidF (دوشنبه 10 بهمن 1390 - 15:48)


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 
رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5  بعدی
صفحه 4 از 5

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc