كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> مباحث متفرقه
پاسخ دادن به این موضوع رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5  بعدی
تاپیک ویژه داستان های کوتاه
پست تاریخ: پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 19:34    
reddevils
شروع فعاليت
شروع فعاليت


پست: 8
عضو شده در: 12 آذر 1390
محل سکونت: ساوه


امتياز: 77

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

نجار پير
روزي يه پيرمرد نجاري بود كه كارش ساختن خونه هاي چوبي بود. اون هميشه خونه ها رو با تجهيزات درجه يك مي ساخت. يه روز پيرمرد از صاحبكارش درخواست بازنشستگي كرد. صاحبكارش هم گفت كه براي آخرين بار يه خونه بسازه. پيرمرد با اين كه ميلي به اين كار نداشت ولي با اصرار مرد قبول كرد. نجار كه ديگه دست و دلش به كار نمي رفت، خونه رو با مواد اوليه نامرغوب و خيلي بي اصول ساخت. بعد از اينكه كار ساخت خونه تموم شد، نجار كليد خونه رو به صاحبكارش تحويل داد. ولي صاحبكارش كليد به نجار داد و گفت كه اين هديه من به تويه. اين خونه رو به پاس زحماتي كه براي من كشيدي از من قبول كن.
نجار خيلي حيرت زده شد و از كاري كه كرده بود سخت پشيمون شد.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: شنبه 19 آذر 1390 - 07:36    
diablo
همكار آفتابگردان
همكار آفتابگردان


پست: 83
عضو شده در: 24 مهر 1390

iran.gif


امتياز: 758

عنوان: تا ده سال دیگر خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

یکی از خوانین لهستان ، روزی یکی از رعایای خود را احضار کرد و گفت میخواهم این سگ مرا به منزل ببری و زبان بیاموزی . دهقان گفت: اما ده سال وقت میخواهد با یک دستمزد کافی . خان دستمزد هنگفت و قرارداد ده ساله نوشت و سگ را به خانه دهقان فرستاد . آن مرد قرارداد را به زنش نشان داد . زن گفت: ای احمق! این کار مشکلی است . از کجا این حیوان، شعور زبان آموزی داشته باشد . اگر نتوانی خان انتقام سختی از تو خواهد گرفت . مرد دهقان خندید و گفت: پول مفتی رسیده است . یقین داشته باش که تا ده سال دیگر یا خان میمیرد، یا سگ مرحوم می شود، و یا خودم از دنیا رفته ام.  

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: سه‌شنبه 22 آذر 1390 - 12:40    
SaeidF
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 67
عضو شده در: 26 مهر 1390
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 642

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

چقدر شایسته ایم؟

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی.
مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید، " خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟ " زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد. "
پسرک گفت: "خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد، " خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. " مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت‌های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر ... از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد، " نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه".

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: چهار‌شنبه 23 آذر 1390 - 21:18    
SaeidF
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 67
عضو شده در: 26 مهر 1390
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 642

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

عشق بی‌پایان

پیرمردی صبح زود از خانه‌ اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند:
او گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی‌خواهم تاخیر من بیشتر شود!
یکی از پرستاران به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم تا منتظرت نماند.
پیرمرد با اندوه! گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! او حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است!

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: چهار‌شنبه 23 آذر 1390 - 22:10    
yaskan
شروع فعاليت
شروع فعاليت


پست: 39
عضو شده در: 30 اردیبهشت 1390
محل سکونت: ساوه
blank.gif


امتياز: 357

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

سخاوت

پسر بچه‌ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت، پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد، بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟

در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: ۳۵ سنت. پسر بچه دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: لطفأ یک بستنی ساده.

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت! ! !

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: SaeidF (پنج‌شنبه 24 آذر 1390 - 23:56)

پست تاریخ: پنج‌شنبه 24 آذر 1390 - 07:26    
diablo
همكار آفتابگردان
همكار آفتابگردان


پست: 83
عضو شده در: 24 مهر 1390

iran.gif


امتياز: 758

عنوان: شمشیر باز خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

جوانی ژاپنی قصد داشت شمشیر زنی بزرگ شود . ولی پدرش میگفت : تو چابک نیستی و نمیتوانی شمشیرزنی ماهر بشوی . جوان نزد قهرمان شمشیر بازی رفت و پرسید : اگر شاگرد شما شوم ، چقدر طول میکشد تا استاد شوم ؟
گفت : ده سال
جوان پرسید : اگر بیشتر کار کنم ؟
گفت : سی سال
پرسید : اگر بی وقفه و شب و روز کار کنم ؟
گفت : هفتاد سال . چون شاگردی که اینقدر عجله دارد دیر یاد میگیرد .
شاگرد معنای حرف استاد را درک کرد و بدون تعیین مدت و زمان ، خدمتگذار او شد .
او نظافت میکرد ، لباس میشست و دستور داشت هرگز راجع به شمشیر زنی حرفی نزند .
سه سال گذشت .
روزی مشغول باغبانی بود که استاد پاورچین پاورچین از پشت به او رسید و با یک شمشیر چوبی ضربه ای دردناک به پشت او زد . روز در آشپزخانه ضربه ای دیگر ، و از آن پس ، هر روز و در هر لحظه هدف حمله استاد قرار میگرفت . او رفته رفته آموخت که همیشه باید در یک حالت آماده باش و حضور ذهن نسبت به محیط اطراف خود باشد ، تا در برابر هر حرکت تهاجمی ، جا خالی کند .
به مرور زمان او تبدیل به فردی شد لبریز از تمرکز ، چابکی و آمادگی .
روزی استاد با لبخند به او گفت : چه زود بزرگترین شمشیرباز ژاپن شدی!

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: SaeidF (پنج‌شنبه 24 آذر 1390 - 23:57)

پست تاریخ: جمعه 25 آذر 1390 - 00:26    
SaeidF
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 67
عضو شده در: 26 مهر 1390
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 642

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

هدیه ی سال نو

یک دلار و هشتاد و هفت سنت!تمام پولش همین بود و شصت سنت آن را پول خردهایی تشکیل میداد که «دلا» با چانه زدن با بقال و قصاب جمع کرده بود!این دفعه ی سوم بود که دلا پول ها را می شمرد،یک دلار و هشتاد و هفت سنت!فردا هم روز عید بود.
ظاهرا به جز اینکه روی نیمکت کهنه بیفتد و زار زار بگرید چاره ی دیگری هم نداشت. همین کار را هم کرد.هنگامی که صدای گریه ی خانم خانه کم کم فرو نشست، با خود فکر کرد فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه ی جیم فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت دارم.
ناگهان چشمانش برقی زد و به فاصله ی بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید؛به سرعت گیسوان بلندش را که تا زیر زانویش می رسید،به جلو سینه اش انداخت. جیمز دو چیز داشت که خودش و دلا به آن دو می بالیدند.
یکی ساعت جیبی طلایی بود که از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جیم به ارث رسیده بود. دیگری گیسوان بلند دلا بود. آنها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی بلوز قهوه ای اش را پوشید و با عجله از در خارج شد.
در مقابل آرایشگاه «مادام سوفیا» ایستاد؛جمله ی «همه رقم موی مصنوعی موجود است» در روی شیشه ی ویترین مغازه توجهش را جلب کرد. از پلکان به سرعت بالا رفت و وارد سالن شد و با پیر زن فربه سفید مویی رو به رو گشت و گفت:مادام موی مرا میخرید؟پیرزن جواب داد آری کلاهت را بردار ببینم چه ریختی است. مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در زلف دلا فرو برده بود گفت:«بیست دلار» چشمان دلا از خوشحالی برقی زد. پس سراسیمه گفت:«حاضرم؛عجله کنید»
دلا حدود دو ساعت کلیه ی مغازه ها را برای خرید هدیه ی جیم زیرپا گذاشت تا عاقبت آنرا یافت. در هیچ یک از مغازه ها مانند آن یافت نمیشد. زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده.
جیم دیگر با داشتن چنین زنجیری همیشه جویای وقت خواهد بود،چون گاهی اوقات به علت تسمه ی چرمی کهنه ای که به جای زنجیر به ساعتش بسته بود،یواشکی به آن نگاه می کرد.
هنگامی که دلا به خانه رسید در آیینه عکس خود را که به مردان بیش از زنان شباهت داشت نگاه کرد. با خود گفت:«جیم مرا خواهد کشت. با یک نگاه بومی افریقایی ام خواهد خواند.»
در باز شد و جیم وارد شد و در را پشت سر خود بست. جیم پشت در ایستاد و مثل مجسمه خشک شد.چشمانش را به دلا دوخته بود . دلا به سوی جیم رفت و گفت:«جیم عزیزم مرا اینطوری نگاه نکن. موهایم را زدم و برای خریدن عیدی خوبی برای تو آنها را فروختم. باور کن عزیزم خیلی زود موهایم بلند میشود . غصه نخور!!!
جیم مثل اینکه هنوز به حقیقت پی نبرده بود با زحمت زیاد پرسید: موهایت را زدی؟
دلا جواب داد:«آنها را زدم و فروختم؛اآیا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداری؟من همان دلای قدیمی تو هستم.» جیم ناگهان به هوش آمد ؛بسته ای را از جیب پالتو بیرون آورد،بر روی میز گذاشت و گفت: دلای عزیزم!بیخود در مورد من اشتباه مکن.اما اگر آن بسته را باز کنی علت بهت اولیه ی مرا درک خواهی کرد.
دلا با پنجه های سفید به سرعت نخ ها و کاغذها را پاره کرد و فریادی از خوشحالی برکشید؛ سپس ماتمی گرفت و شیونی به پا کرد که جیم با تمام قدرتش از عهده ی دلداری اش برنمی آمد. زیرا یک دسته شانه ای که مدتها داشتن آنها را آرزو کرده بود ،روی میز قرار داشت!شانه هایی در صدف لاک پشت با دوره های جواهرنشان که هر روز لااقل یک دقیقه آنها را در پشت ویترین مغازه می نگریست. شانه ها را به سینه ی خود چسبانید؛سر را بلند کرد و با چشمانی پر اشک و با لبخندی گفت: جیم،موهایم خیلی زود بلند میشود.
سپس ناگهان چون گربه ای که حمله کند،برای دادن عیدی جیم به او از جایش پرید.دستش را مشتاقانه جلو او گرفت و مشتش را باز کرد. قشنگ نیست جیم؟برای یافتنش تمام شهر را زیر پا کردم. ساعتت را بده ببینم بهش میاد یا نه؟
جیم دیگر نمی توانست سرپا بایستد.پس خود را به روی نیمکت انداخت و خنده را سر داد؛سپس رو به دلا کرد و گفت:
دلای عزیزم ،بیا عیدی هایمان را مدتی نگاه داریم. این ها به قدری زیبا هستند که بهتر است به آن زودی مصرفشان نکنیم. من هم ساعتم را فروختم و با پول آن شانه ها را برای تو خریدم،حالا برو شام را بکش!!!!

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: جمعه 25 آذر 1390 - 12:08    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

خدا به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!


پسرک با این که فقیر بود از راه دست فروشی امرار معاش می‌‎کرد تا بتواند
برای ادامه تحصیل خود پول جمع کند.آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود،
به شدت گرسته بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند.
فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود. ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش مانده بود
تکه نانی بخرد.ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد، پسر از روی دستپاچگی گفت: ببخشید خانم، آب دارید؟
زن فهمید که پسر گرسنه است.داخل مغازه رفت و با یک لیوان شیر گرم برگشت.
پسر از روی گرسنگی فوراً شیر را تا ته سر کشید و دست در جیبش کرد و
گفت: خانم پولش چقدر می شود؟
زن جوان دستی بر سر پسرک کشید، لبخندی زد و گفت:
خدا به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!
پسرک تشکر کرد و رفت. اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد . . .
سالها گذشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه در رشته پزشکی قبول شود و
چند سال بعد مشهورترین متخصص قلب پایتخت شد.
یک روز که در اتاق خود نشسته بود، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.
او به محض روبرو شدن با بیمار او را شناخت، فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده کنند.
طی 24 ساعت او چند عمل جراحی حیاتی بر روی قلبپیرزن انجام داد و توانست او را از مرگ حتمی نجات دهد.
روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورتحساب را مقابل پیرزن قرار دادند، او ناراحت بود،
چون سالها تمام پولهایش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت. اما وقتی پاکت را باز کرد،
با کمال حیرت صورتحساب خود را خواند که نوشته بود:
خدا به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: جمعه 25 آذر 1390 - 12:09    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

درس زندگی از یک آهنگر

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور تصمیم گرفت وقت و زندگی خود را وقف خدا کند.
سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، ‌اوضاع زندگی‌اش درست
به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت:
واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداپرستی شوی زندگی‌ات
بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی،
هیچ‌چیز بهتر نشده.آهنگر پاسخ داد: «در این کارگاه فولاد خام برایم می‌آورند و باید
از آنها شمشیر بسازم. می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به
شدت حرارت می‌دهم تا سرخ شود، بعد با بی‌رحمی با سنگین‌ترین پتک پشت‌سرهم
به آن ضربه می‌زنم تا فولاد شکلی بگیرد که می‌خواهم.
بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می‌کند و
رنج می‌برد . باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم.
آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد: «گاهی فولادی که به دستم می‌رسد نمی‌تواند تاب این
عملیات را بیاورد. حرارت، ضربه پتک و آب سرد آن را ترک می‌انداز‌د. می‌دانم که این فولاد
هرگز تیغه شمشیر مناسبی درنخواهد آمد.
آهنگر مکثی کرد و ادامه داد: می‌دانم خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی که
زندگی بر من وارد کرده پذیرفته‌ام و گاهی به شدت
احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که آبدیده شدن رنج می‌برد. . .
اما تنها چیزی که می‌خواهم این است:
خدای من! از کارت دست نکش، تا شکلی که تو می‌خواهی به خود بگیرم. با هر روشی که
می‌پسندی ادامه بده. هر مدت که لازم است ادامه بده. اما هرگز
مرا به کوه فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: جمعه 25 آذر 1390 - 12:10    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

عروسک و پادشاه

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد.شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.

او سومین عروسک را امتحان نمود.تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "

و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.

با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! " عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.

شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیمانداستاد
رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که
بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 
رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5  بعدی
صفحه 3 از 5

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc