كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> مباحث متفرقه
پاسخ دادن به این موضوع رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5  بعدی
تاپیک ویژه داستان های کوتاه
پست تاریخ: دوشنبه 14 آذر 1390 - 14:38    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

گفتگوی چهار شمع

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت"
من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم"
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. “

شمع دوم گفت: “من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم
که بیشتر از این روشن بمانم . “ حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.

وقتی نوبت به سومین شمع رسید“ من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم،ون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین
کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. “ با اندوه کفت: پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت:
شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت:” نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم
شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. “
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان
و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنی

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 14 آذر 1390 - 14:40    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

درس زندگی از پل

هر پلی چیزی در گوشم زمزمه می کند.

برخی پلها معلوم نیست که به کجا منتهی میشوند، اما نوری در انتهای آن پل پیداست.
یاد زندگیام میافتم! نمیدانم که زندگی را چگونه و کجا به پایان خواهم برد؟
اما نور امید در برابر دیدگاه و درون دلم جاریاست.
نوری که میدانم نسبتی با خدا دارد.
برخی پلها اینسویشان تاریکی است و آنسویشان نور. یاد کفشهایم میافتم که باید بپوشم
و راه بیافتم رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.

برخی پلها آرامند!
برای درک عظمت هستی سکوت لازم است.
ندای هستی را در هیاهوی زندگیام گم نکنم.

برخی پلها غرق در رنگ هستند!
یادم میآید که ای کاش من هم رنگ میگرفتم.
هر چیزی با رنگ خودش زیباتر است و انسان با رنگ خدا!

برخی پلها، پای در آب رودخانه دارند. یادم میآید برای آنچه در گذشته اتفاق افتاده است فقط گریه نکنم
، بلکه از آن گذر کنم.
پایاهام را بر اشکهایک بگذارم و بگذرم.

برخی پلها را میبینم که غرق در نورند.
به ذهنم میآید که مقصد همه چیز نیست، گاهی راهی که میرویم نیز مهم است.
در راه فقط به رسیدن نیاندیشیم، از راه رفتن هم لذت ببریم.
چشم دوختن به رسیدن، ما را از لذت رفتن بازندارد.

بعضی پلهای طولانی را که میبینم، به ذهنم خطور میکند که برای عبور به سوی
آیندهای بهتر باید سالها در راه بود، اما همین راه است که آدمی را میسازد.

بعضی پلها محزون هستند.

درس میگیرم که حزن جزئی از زندگی است. کدام زندگی است که سهمی از حزن در آن نباشد. ا
ما حزن خانهی آدمی نیست. حزن پلی است به سوی آیندهای شادتر.
برخی پلها چشم نوازند، اما جایی برای ایستادن و ماندن و تماشا کردن ندارند.

این پلها میگویند: بگذارید و بگذرید. چشم بیاندازید و دل مبازید.

زندگی مانند یک پل، جای ماندن نیست. محل رفتن و رفتن و رسیدن است.
ما برای ماندن خلق نشدهایم، برای . . .
بعضی پلها نه معروفند و نه مجلل، اما به درد بخورند.
درسی که میدهند این است:
در گمنامی و سادگی هم میتوان کارآمد بود، برای به درد بخور بودن نیازی به های و هوی نیست!

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 14 آذر 1390 - 14:41    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

نقل قول:
پرداخت حق کپی رایت به ساوه سرا یادتون نره!

Confused اینو حتما باید میگفتی؟؟؟؟
حالم گرفته است

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 14 آذر 1390 - 15:00    
soveh
همکار، در ساوه‌سرا
همکار، در ساوه‌سرا


پست: 94
عضو شده در: 22 خرداد 1389
محل سکونت: SAVEH
blank.gif


امتياز: 876

عنوان: Re: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

glasy_heart نوشته است:
نقل قول:
پرداخت حق کپی رایت به ساوه سرا یادتون نره!

Confused اینو حتما باید میگفتی؟؟؟؟
حالم گرفته است

حالا که اینجوریه...شما هم یادت نرهVery Happy

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: سه‌شنبه 15 آذر 1390 - 15:13    
yaskan
شروع فعاليت
شروع فعاليت


پست: 39
عضو شده در: 30 اردیبهشت 1390
محل سکونت: ساوه
blank.gif


امتياز: 357

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

ماهی

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او آكواریومی شیشه‌ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت كرد. در یك قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی كوچكی كه غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود.

ماهی كوچك تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد. او برای خوردن ماهی كوچك بارها و بارها به طرفش حمله كرد، اما هر بار به دیواری نامرئی می‌خورد. همان دیوار شیشه ای كه او را از غذای مورد علاقش جدا می‌كرد.

بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی كوچك منصرف شد. او باور كرده بود كه رفتن به آن طرف آكواریوم و خوردن ماهی كوچك كاری غیر ممكن است.

دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز كرد؛ اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی كوچك حمله نكرد. او هرگز قدم به سمت دیگر آكواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد. می‌دانید چرا؟

آن دیوار شیشه‌ای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ در ذهنش یك دیوار شیشه‌ای ساخته بود. یك دیوار كه شكستنش از شكستن هر دیوار واقعی سخت‌تر بود؛ آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار...

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 07:00    
yaskan
شروع فعاليت
شروع فعاليت


پست: 39
عضو شده در: 30 اردیبهشت 1390
محل سکونت: ساوه
blank.gif


امتياز: 357

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

يك ليوان شير

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد.او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آوردپسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ.
مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکرمی کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد……

زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیمار فرا رسید.زن با ترس و لرز صورت‌حساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورت‌حساب کار کند.

نگاهی به صورت‌حساب انداخت جمله ای به چشمش خورد.”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“.
امضا دکتر هاروارد کلی

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: diablo (پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 08:04)

پست تاریخ: پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 15:55    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

اینم یه داستان کپی شده دیگه البته نه از ساوه سرا Mr. Green
الاغ
از درب شمالی دانشگاه خارج شدم راهنمای چپ را زدم و به ارامی از تقاطع پیچیدم .صدای کسی
را شنیدم که فریاد میزد : الااااااااااااغ.
شاید من او را نارحت کرده بودم با خود فکر کردم چرا من انسان از این کلام اینقدر براشفته میشوم. الاغ حیوانیست بی ازار ونجیب. مطیع و سر به زیر که با کمی جو و یونجه سر میکند. هیچ الاغی به الاغ دیگری توهین نمی کند.
تو الاغی دیده ای که دروغ بگوید یا پشت سر الاغ دیگری حرف بزند؟ من که فقط آواز عر عر الاغ را شنیده ام. تو تا به حال حتی یک الاغ عصبانی دیده ای؟
تا به حال الاغی را دیده ای که هفت تیر بدست بگیرد؟ آر پی جی روی شانه اش بگذارد؟یاحمله انتحاری بکند؟ تا به حال الاغی دیده ای که بمب اتم بسازد و بقیه الاغ ها را جزغاله کند؟ هیچ الاغی اگر گوسال خطاب شود ناراحت نمی شود چونکه به الاغ بودن خود مطمئن است ایا من به انسان بودن خودم مطمئنم میگویند الاغ فکر نمی کند اما امان از آن انسانی که فکر دارد اما افکارش خطرناک است.
خداوندا من را انگاه که موجودی خطرناک می خواهم شوم الاغ گردانEmbarassed

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 


این مطلب آخرین بار توسط glasy_heart در پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 16:05 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 15:56    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

خداناظرماست
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.
موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: "مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: "اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع
کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت،تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!

بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.

همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده*

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 


این مطلب آخرین بار توسط glasy_heart در پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 16:00 ، و در مجموع 2 بار ویرایش شده است.
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 15:57    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

نردبان
دزدی از نردبان خانه ای بالا میرفت از شیار پنجره شنید که کودکی میپرسد؟خدا کجاست؟وصدای مادرانه ای پاسخ میدهد خدا در جنگل است عزیزم.
کودک گفت خدا در جنگل چه کار میکند؟مادر پاسخ داد نردبان میسازد.دزد از نردبان پایین آمد و در سیاهی شب گم شد.
سالها بعد دزدی از خانه حکیمی بالا میرفت،از شیار پنجره شنید که کودکی میپرسد چرا خدا نردبان میسازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد به نردبانی که سالها پیش از ان پایین آمده بود و رو به کودک گفت:برای اینکه عده ای را از بالا به پایین بیاورد و عده ای را از پایین به بالا.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 17 آذر 1390 - 16:03    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پاسخ به «تاپیک ویژه داستان های کوتاه» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

نقل قول:
حالا که اینجوریه...شما هم یادت نرهVery Happy


باشه یادم نمیره چه آدم سودجویی هستی Mr. Green

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 
رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5  بعدی
صفحه 2 از 5

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc