كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> مباحث متفرقه
پاسخ دادن به این موضوع
پدر و مادرم
پست تاریخ: سه‌شنبه 3 اسفند 1389 - 09:58    
glasy_heart
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 191
عضو شده در: 12 آذر 1389
محل سکونت: زیــــر چــــــــتر خــــــــــدا
blank.gif


امتياز: 1928

عنوان: پدر و مادرم خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی


سلام دوستای گلم

چند وقت پیش مشغول خوندن کتابی بودم که به نظرم خیلی جالب اومد و توی یه فرصت مناسب نشستم و خلاصه اونو تایپ کردم تا شما دوستای خوبم از اون بی نصیب نمونین این کتاب "آدم و حوا" نام دارد و حدود280صفحه است که دارای مطالب فوق العاده جالب و سودمندیه واسه کسایی که دوست دارن بدونن از کجا اومدن کجا میرن دلیل افرینش چیه و خیلی سوالهای دیگه که من با خوندنش به جواب همشون رسیدم توصیه من اینه که شما هم بخونین و ببینین که وضعیت کنونی جامعه داره بر میگرده به دوران آدم وحوا با خوندن این داستان خودتون متوجه موضوع میشین


*****************************************************************************************************************************

خداوند عظیم الشان زمین را در دو روز افرید گوهها سنگین را استوار کرد ساکنانی از جنس جن در ان استوار کرد و بعد اسمان و بعد عرش را آفرید که تسبیح و تقدیسش کنند سپس اراده خدا بر آفرینش آدم قرار گرفت فرشتگان بیمناک بودن و گمان میکردند قصد خدا از آفرینش انسان نارضایتی از آنان بوده است در ان ایام حارث که هماه شیطان است به پرستش خدای مشغول بود و غیر از سجده بر او کاری نمیکرد روزی فرشتگان صف به صف ایستادتد و گفتندپروردگارا ما پیوسته به تسبیح تو کمر بسته ایم چرا مخلوقی دیگر می آفرینی؟

ندا امد "جهانی که ما میبینیم شما نمیبینید"

خدا گفت آنچه را که اراده کردم با دست خود می آفرینم و جانشین خود قرار میدهم و آگاه که از روح خودم در آن دمیدم همگی سجده اش کنید خداوندشبی حارث(شیطان )را فرا خواندحارث به شتاب آمد و زمین بوسید و سجده کرد طوری که باقی فرشتگان حسودی نمودند

خدا گفت به زمین برو و چهل گز(چهل عرش)خاک بیاور حارث پرسید از چه رو خاک نیاز است؟

ندا آمد ادم را از گل می آفرینیم حرث گفت من چنین خبطی نمیکنم حارث گوش نکرد و اصرار خدا بی فایده ماند

خدا جبرئیل رل فراخواند و به او فرمان داد و او نیز به زمین آمد آنگاه که پر خود را بر زمین برد تا خاک بر دارد زمین هراسان و خشمگین جبرئیل را راند و گفت این چه ظلمی است که بر من روا داری جبرئیل گفت رضایت بده از خاکت بر گیرم زمین گفت خاک بی ارزش من به چه کار عرش نشینان می آید؟
جبرئیل گفت:خدا مخلوقی تازه از خاک می افریند و بر زمین میفرستد تا پادشاهی کند زمین تن در نداد و جبرئیل باز گشت خداوند به میکائیل گفت تو برو میکائیل نیز روانه شد اما بی نتیجه بود و خاک اجازه نداد
خدای اسرافیل را فرستاد و او نیز باز گشت بی آنکه با خود خاک بیاورد خدای عزرائیل را به زمین فرستاد چون به زمین رسید و خواست خاک اورد زمین او را به خدا قسم داد که مرا زخمی نکن و عزرائل نیز من هم به خدا پناه میبرم اگر برگردم و فرمانش به کار نبسته باشم از عزرائیل اصرار و زمین انکار اما در آخر عزرائیل زمین را قانع کرد و بالش را در زمین فرو کرد و به اندازه چهل گز از خاکهای مختلف از زمین برداشت از رنگهای مختلف و به عرش باز گشت
عزم خدای بر این بود که سر آدم را از تربت کعبه گردنش را از تربت دهنا و شکمش را از تربن هتد و دو دستش را از تربت مشرق و دو پایش را از تربت مغرب بیافریند خدا در خاک نظر کرد و به ابر فرمان بارش داد فرمود تا چهل روز باران محبت و اندوه بر خاک ببارد و ابر نیز بارید
خاک سیراب شد و خدا گفت یک ساعت باران شعف و شادی برخاک ببارذ ابر باز فرمان برد ان گاه خدا گل ساخت و ملاط را چنگ زد وقتی اماده شد خداوند پنجه در ان افکند و کالبد انسان را ساخت خدای گفت اگر خاک انقدر ناز نمیکرد او را تا این حد دوست نمیداشتم فرشتگان گفتند این در زمین به چه ماند ؟خدای گفت اگر معشوق بگریزد عاشق به هزار دست در دامنش آویزد و اگر جفای معشئق نباشد اتش عشق عشق فروزان نشود
خدای عاشق بود که زمین را افرید زمین عاشق بود که خاکش را به دستان خدای می اویخت
خدای جثه آدم را دوساعتی مانده به غروب جمعه ساخت ساختن کالبد ادم حدود چهل روز طول کشید حارث باقی فرشتگان را خواند تا به آنها ثابت کند که ادم ترسی ندارد از دهان باز آدم داخل شد و از درون فریاد میزد این مجسمه تو خالی است و خداوند تو پر است ترسی ندارد وارد سر شد و آن را همانند عرش هفت طبقه دید و سپس بیرون آمد
اما کار خدا تمام نشده بود و به ساختن درون ادم شروع کرد بار دیگر شیطان وارد شد و به درون ان نظر کرد و میگفت هر چه که در درون ادم هست کوچک شده ی کائنات یرونی است رگها به مثال رودها استخانها به مثال کوهه ا و سر به مثال اسمان و ....
سپس به دل رسید که راهی به درون نداشت و با خود گفت اگر قرار باشد از ناحیه من زخمی به ادم برسد از این ناحیه است اما راهی نبود به فکر فرو رفت و گفت من وارد سر شدم اندازه سر از دل بزرگتر است پس من از سر به دل نفوذ پیدا میکنم(عقل و احساس)
کار افرینش ادم تمام شد و خدا همه فرشتگان را خواند تا به وی سجده کنن همه فرشتگان سجده کردن اما نه با رضایت کامل اما حارث سجده نکرد خدای چند بار به او فرصت دا اما زیر بار نرفت و گفت من در مقابل خاک ذلیل سده نمیکنم خدا به خاطر این بی فرمانی او را از بهشت راند و یار با وفای او خناس نیز از بهشت به دلخواه خود خارج شد
خداوند به اندامها روح بخشید و پس از آن نعمت ها را شناخت و در بهشت قدم میزد و از مواهب سیراب میشد اما کمکم احساس تنهایی و غم کرد خداوند آگاه از این حالات ادم بود اما صبر پیشه کرد تا به وقت موعود.خداوند به ادم وحی کرد ما تو را بهر این آه فرا خواندیم ما از تو دلی شکسته میخریم آیا اندوه رفیق راه و محبت عشق است ؟
ادم به مرور تنهایی و درد ان را شناخت و خود را نیازمند میدانست یک شب که در خواب به سر میبرد دید که از پهلوی او موجودی شبیه خودش بیرون آمد از پهلوی راستش از خواب که بیدار شد دید موجودی در کنارش نشسته که تقریبا شبیه خودش است با اندکی تفاوت که بعد ها با دقت بیشتری به آن پی برد بله او حوا بود
خداوند هز همان روز ازل همه ی رازهای این جهان هستی رو به آدم گفته بود و دست راستش که شان دهنده ی اتفاقات مهم تاریخی از جمله امدن پیامبران مختلف و سر نوشتشان بود را به او نشان داد
ندا امد تو یک شبه خدایی خدایی کوچک خدا از هر چه از خداوندی خود داشته اندکی به تو داده است
ادم در این میان میان دوگانگی و تردید بو که چگونه رضایت خداوند را به خود جلب کند و از طرفی هم خشم شیطان را به جان نخرد و این جنگی است که از اول میان ان دو بوده و هست شیطان یه ادم سجده نکرد و جز خدای کسی را لایق سجده کردن نمیدانست از بهشت رانده شد و در عوض سالها غبادتی که داشت از خداون زندگی جاوید طلب کرد تا زادگان ادم را تا که هستند به گمراهی بکشاند شیطان
از خدا غذا خواست خدا گفت بر سر هر سفره که نام من بسم ا... برده نشد بنشین و با آنان همانند حیوان گرسنه ای غذا بخور
شیطان وسیله ای برای گمراه کردن مردم خواست و خداوند زن را وسیله قرار داد
شیطان مکانی را درخواست کرد خداوند نیز مکانی چون حمام و محل های پر روفت و آمد را مکان او قرار داد
پس از به وجود امدن حوا آدم در مورد اسم آن اندیشه کرد و با خود میگفت چرا حوا؟
ندا امد حوا یعنی زندگی کسی که از گوشت و خون همسرش افریده شد حوا گفت من نیمه غائب مرد هستم و مرد با من کامل میشود و ادم بی من آرامش نگیردخدا من رابی صداآفرید لاکن پر صدا زندگی میکنم
خداوند به آدم و حوا دستو دا که هر چه خواهید در بهشت بخورید و بیاشامید ولیکن به ان درخت نزدیک نشوید آدم گفت اگر نزدیک شوم خدا گفت از ستمکاران محسوب میشوید ادم و حوا با وجود هم در آرامش بودن و به هم وایسته شده بودن و یک نیروی غریزی بین هر دو به وجود امده بود حوا گاهی اغوش خود را از گل پر میکرد و از پشت سر روی آدم میریخت و ادم بیش از پیش از او خوشش می آمد و احساس شهوت در او شناخته شده بود
اما هنوز وقت ازدواج انها فرا نرسیده بود
در بهش بودن و از مواهب لذت میبردند اما خداوند از انها خواسته بود که دچار وسوسه شیطان قرار نگیرند و به آن درخت نزدیک نشوند هر دو انها در فکر بودند که چرا خداوند آنها را از ان درخت منع کرده است حوا همواره میگفت که چرا خداوند ما را از آن درخت منع کرده اگر او خداست پس چرا ما به علم خود روشن نمیکند و دلیل منع خود را به ما نمیگوید تا با دلیل به فرمانش عمل کنیم اما آدم نسبت به حوا ثابت قدم تر بود و میگفت تو نبودی
و ندیدی که خداوند چگونه شیطان را به خاطر من از بهشت راند اگر میدیدی این طور نمیگفتی شیطان هر لحظه در کمین است حوا میگفت خب ما با رفتن به منطقه ممنوعه تجربه کسب میکنیم که دیگر چنین اشتباهی را مرتکب نشویم د رعوض اگاه میشویم اما آدم به این راحتی قبول نمیکرد
شیطان در این مدت دنبال راهی بود که به بهشت وارد شود و در دل حوا که سست عنصر تر بود نفوذ پیدا کند که جلوی دروازه اخر مار را دید که دارای چها پا با گردنی دراز بود به او گفت که دانی خداوند آدم و حوا را از کدامین درخت منع کرده گفت نه اما طاووس میداند شیطان گفت مرا به نزد طاوس ببر مار گفت این خلاف فرمان خداست و من قبول نمیکنم شیطان به ما وعده زندگی جاوید داد و او را فریب داد مار گفت چه میخواهی شیطان گفت
اجازه بده که وترد گلویت شوم مار نیز اجازه داد و شیطان را از دیگر دروازه ها به داخل بهش برد در راه طاووس را دید و از او پرسید دانی کدامین درخت است که ممنوع است گفت دانم و نگویم شیطان به او نیز زندگی قول زندگی جاوید داد و پس از اصرار فراووان او را نیز فریب داد و درخت ممنوعه را یافت و به نزد آدم و حوا رفت
به حوا رسید و به او گفت که حیف نیست تو با ابن همه زیبایی زندگی جاوید نداشته باشی پس از سالهای کوتاه و یا بللند در اخر تو از بین میروی و فریب های دیگر که منجر به فریب حوا شد و حوانیز سخنان شیطان را برای آدم تکرار میکرد اما آدم ثابت قدم تر از آن بود که به همین راحتی گول بخرد از طرفی حوا را نیز دوست میداشت
حوا به شیطان گفت که اگر راست میگویی خودت بخور که شیطان قبول کرد و میوه را در دهان گذاشت اما خداوند اجازه نداده بود که وارد شکمش شود و ان را بدون اینکه حوا بفهمد در لابلای دندان قائم کرد حوا گمان کرد که میوه را خورده و مطمئن شد که اتفاقی نخواهد افتاد حوا سه دانه گندم خورد و طوری نشد اما به آدم نگفت به آدم گفت بیا بخوریم ادم گفت اگر بخوریم عقوبت خداوند گریبان گیرمان میشود حوا گفت من سه دانه خوردم و طوری نشد تو هم بخور سپس با دستان خودش دو دانه در دهان ادم گذاشت
پس از خوردن هر دو لخت و برهنه شدند و صدای فرشتگان در فضا پیچید که آدم و حوا نا فرمانی کردند انها پیمان شکستند آنها از برگ درختان برای خود تن پوش درست کردند اما برگها به تنشان نمی چسبید حوا از خجالت به درون درخت فرار کرد تا قائم شود آنگاه شیطان خندید و دهانش را از میوه خالی کرد
ندا آمد و همه ی انها را فرا خواند مار طاووس آدم حوا و شیطان که حظور داشت خداوند از دست همه شان عصبی بود و تصمیم داشت به خاطر این عهد شکنی مجازاتشان کند رو به مار کرد و گفت از تو پاهایت را میگیرم و باید تا اخر عمر روی شکمت بخزی به طاووس گفت به تو پاهایی زشت می دهم که تا آخر عمر آنها را با پر هایت قایم کنی به حوا رو کرد و گفت تو با پناه بردن به درخت دل درخت را خون کردی و من قسم میخورم با پیدایش هر هلال ماه تو را خونین کنم(عادت ماهانه)
عذر همه انها را خواند و تصمیم گرفت رواه زمینشان کند هیچ کدوم راضی نبودند چون از شیطان در باره خیانت ها و سختی هایی که در زمین وجود دارند سخنانی شنیده بودند اما خداوند منصرف نشد آدم و حوا دلشان به این خوش بود که از هم جدا نیستند و در حین گذر از دروازه های بهشت گه گاهی به عقب بر میگشتند تا شاید خدواند از تصمیمش منصرف شود در گذر از دروازه اخر به خدا توکل کردندو این دل خدا را شاد کرد اما از آدم و حوا خواست که دستانشان را رها کنند
هرکدام از آنها به مکانهایی از رمین فرود آمدند مار در صحرای اصفهان ادم در قله کوه هند و حوا در جده و شیطان در سمنان و طاووس در دمشق فرود آمدند آدم چون جایگاه خود را در زمین دید نیت کرد که صد سال اشک بریزد تا خدایش بیامرزد و اشک ریخت و اشک ریخت تا از اشک چشمانش رود جاری شد و در زیر درختان جاری شد گویند که گونه ای درخت در هند وجود دارد که هرچه آب نوشند خشک مانند و رشد نکنند آنها درختهایی هستند که از اشک آدم پدید آمده بودن و فرشتگان از احوال ادم به خداوند گفتند و خواستند که ببخشاید خدا نیز چون اشک و ناله هایش را دید بخشید و آدم از ذوق و خوشحالی اشک شادی ریخت که همانند رودی روانه شد گویند
گونه ای گیاه در هند وجود دارد که شفای هر نوع بیماری است (هلیله دمیله و...)
آدم به همراه میکائیل راه و رسم زندگی در زمین را می اموخت و گندم میکاشت و درو میکرد و از ان تغذیه میکرد پس از خوردن گندم دردی در دل حساسا میکرد که فرشتگان پایش را گرفتن و راه تخلیه کردن را به او یاد دادن و آدم راحت شد و به مدفوع خودش نگاه میکرد و بوی بد ان را احساس میکرد
فرشته گفت میخواهی بدانی که چرا خداوند شما را از خوردن آن میوه بهشتی منع کرده بود؟آدم گفت آری آری میکائیل گفت در بهشت هر چه خوری در رگها و پوست و استخونت جای میگیرد و عرقی خوشبو ساطع میکند بهشت جای کثافت نیست و خداوند از این رو شما را منع کرد زین پس باید بگیرید که حکمت های خدا رو بدون چون و چرا بپذیرید چون شما دست ساز او هستید و باید تابع او باشید شما آمده اید تا او را عبادت کنید
آدم نگران بود و در پی حوا میگشت نگرانی او از این جهت بود که گمان میکرد هر جا که هست ابلیس سعی در فریب او دارد دلتنگ شده بود چون او تنها زنی بود که در کنارش آرام بود آدم در این مدت در جوار میکائیل رسم زندگی می اموخت و میوه ها و غذاها را میشناخت بر خلاف میوه های بهشتی که هسته ندارند بعضی از آنها دارای هسته پوست دار بودند
جبرئیل خبر آورد که حوا در کنار رودی بر فراق تو میگرید در این هنگام کسی را در جلوی خود ظاهر دید که با ناخن هایی دراز مثل خفاش بود هم شبه مرد بود و هم زن با خود میگفت شاید چون خداوند حوا را از من جدا کرده اکنون این زن را به من عرضه میکند زنی که زیبایی حوا را ندارد؟ از حظور زن کنار خود مسرور بود اما زنی با زبانی طعنه زن و جسمی بی احساس که لیلیت نام داشت لیلت حاضر نبود آدم را به خود راه دهد و برتری او را بپذیرد آدم نیز حاضر نشد خود را برابر لیلت ببیند و نزاع به اوج رسید
قرار شد هر دو آنها از هم پیش خدای شکایت کنند در میان دعاها و نمازها و چنین شد لیلیت به نزد خدای رفت و حق خود را از افرینش طلب کرد لیلیت به فرمان خدای از کنار آدم به پرواز در امد و در غاری ساکن شد و و در زمانی کوتاه هزاران فرزند آورد
در آن زمان آدم از آزردن لیلیت پشیمان شد و از خدا خواست همسرش لیلیت را بر گرداند خدا پذیرفت که لیلیت را باز گرداند فرشتگان نزدلیلت رفتند و از او خواستند که برگردد وگرنه روزی هزاران نفر از فرزندانش را به هلاکت میرساند و اگر باز هم سر پیچی کند خدا زنی را می آفریند به نام حوا زیباتر از او لیلیت پاسخ داد این سرنوشت بهتر از تسلیم شدن به ادم است و رو به فرشتگن کرد و گفت از این پس به ازای هر درد و رنجی که به من تحمیل کنید ن نیز به هنگام زاده شدن فرزندان ادم به آنان حمله میکنم و به مادران آسیب می رسانم هیچ نوزادی از خشم من در امان نخواهد بود نوزادان دختر تا 20روزپس از تولد و پسر ت8روز پس از تولد در معرض آسیب و
خشم من قرار میگیرند از این پس در خواب به مردان حمله میکنم و رویاهای شهوانی بر آنان مستولی میکنم منی شان را میدزدم و فرزندانی را جایگزینشان میکنم که بعد ها در زمین دست به غارت و خونریزی بزنند برادر برادر را بکشد پسر پدر را و پدر...
فرشتگان گفتند در چه صورت از گناه ناکرده نوزادان و مادران میگذری؟گفت در صورتی که نام شما سه فرشته سیمین فلزین را بر سر و بر پوست بدن انان ببینم آدم نیز که از گفته های لیلیت آگاه شد گفت جفت مناسبی برای ابلیس خاهد بود چه بسا مادر تمام جنیان بوده که در زمین ساکن اند
خداوند به آدم علم ساختن خانه خدا را داد و مکان ان را مشخص کردو گفت پیغمبرانی که از پس تو می آیند طی سالها به مرمت آن می پردازند آداب حج را به وی اموخت و اولین حج را به جا اورد و در ای حین شیطان آمد و خواست او را متزلزل کند که خدا دستور داد ان را با سنگی از خود بران حوا طواف میکرد و یاد حرف فرشته ای افتاد که به او گفته بود حوا را در این نواحی باز می یابی حوا نیز ر کنار چشمه ای در هما حوالی مشغول معیشت بود چلچله ای در همان نزدیکی در حال پرواز بود حوا را دید که داشت موی سر شانه میزد چلچله شانه را از حوا ربود و به پرواز در آمد و به سوی آدم رفت آدم شاد شد وقتی تار موی حوا را در میان شانه دید پاره ای از موی سر خود را کند و در دندانه های شهنه گذاشت و چلچله برداشت و به پرواز در امد
شانه را به حوا داد حوا دانست آدم در همان نزدیکی است فرشتگان به چلچله گفتند از چه رو اینگونه میکنی و آن را به هم میرسانی ؟در پاسخ گفت د راین جهان همه جفتند و این دو تک تنهایی فقط برازنده ی خداست آدم و حوا به واسطه چلچله به هم رسیدند و به هم معرفت پیدا کردند خداوند مکانی که آنها به هم معرفت پیدا کردن را عرفات نامید
فرشتگان گفتند خدا بر تو و فرزندانت واجب گردانید که سالی یکبار بیایید و این خانه را طواف کنید ادم به فرمان خدای حرفه ای انتخاب کرد تا خرج زندگی خود را از این را تامین کند
یک شب هر دو از خواب بیدار شدند و خوابشان را که مشابه هم بود برای هم تعریف کردند صدایی آمد آدم به حوا گفت ساکت باش تا صدای خدای را بشنوی ندا امد خدای شما را در زمین برای هم حلال کرد شما از این پس
شریک دائمی سر نوشت هم هستید زناشویی کنید تا موجب پدید امدن موالید شوید پدر و مادرم (آدم و حوا)احساس کردند د ردستان گره کرده ی خود چیزی دارند که باید به هم هدیه بدهند وقتی دستشان را باز کردنداز درخشش آن چیز نور و مهتاب به حیرت امدند ابتدا نمیدانستند چیست و به چه کار می اید
تا اینکه معلوم کردید اگر آددم انگشتری خود را به انگشت میانه انگشت کوچک و وسطی حوا فرو کند و حوا نیز انگشتری خود را به انگشت چهارم دست چپ ادم فرو کند کار عاقلانه ای کرده است مانده بودند خدای با دست خود هدیه داده است یا جبرئیل از خزانه غیب آورده است
ادم و حوا به هند رفتند حوا پنداشت به بهشت باز گشته است .ارام آرام با زندگی زمینی خو گرفتند در غاری سکنی گرفتند آدم و حوا روبروی هم می نشستند و میگفتند" مائیم و یک دم نفس مائیم و یک سفره نان مائیم دو یار مهربان و مائیم و آن روزی رسان"
می خوردند و میاشامیدند چون خداوند هنوز برایشان وظیفه ای مقرر نکرده بود خدای چون برهنگی آن دو را دید هشت جفت گوسفند برایشان فرستاد تا با پشمشان برای خود لباس تهیه کنند از شیرش تغذیه کنند و زندگی بگذرانند آدم در بهشت بر حسب غریضه خدادای حوا را لمس میکرد لاکن چون عورتشان پوشیده بود هیچ کدام معنی کامل فعل خود را نمیدانستند شوق و نظر باز ی بود بیشتر تا....حوا بار نمیگرفت اگر هم میگرفت رنج زائیدن نمیدید خون ماهانه نبود بهشت پاک و پاکیزه بود غیر از پاره شدن رگ و لحظه غضب خدای که درخت خونی شد حوا به خود خون ندیده بود لاکن عادت ماهانه به وحشتش می انداخت که مبادا خشم خدای باشد کم کم به ان عادت کرد گاه به آدم میگفت که خدای هر ماه خون مرا به تو هدیه می دهد؟
پس از مدتی بذر ادم در دل حوا به ثمر نشست و شکمش بالا امد ...چندی بعد...حرکت برایش سخت بود و آدم به کمکش می شتافت روزی حوا به آدم گفت نام نخستین فرزند چه باشد
آدم گفت عبدالله اگر نرینه بود .حوا میدانست به عقوبت گناهی که کرده هنگام وضع حمل رنج میبیند و میترسید بر اثر رنجی که میبیند فرزندش ناقص شود از قضا ابلیس نیز به او می اندیشید روز که حوا به کنار رود رفته بود تا قدم بزند ابلیس را دید ابلیس پرسید این چیست که در شکم داری ای حوای ترسو؟حوا گفت نوزادی نرینه یا مادینه ندانم.ابلیس گفت به رنج زائیدن فکر کرده ای ؟حوا گفت شب و روز ندارم از فکر و خیال حوا گفت اکنون از یک زن باردار چه میخواهی ابلیس گفت اگر فرزندت سالم در آید به خواسته من عمل میکنی؟حوا گفت تا چه خواهشی باشد نامش را عبالحارث کن اگر نرینه بود(فرزند شیطان) و اگر مادینه بود هر چه خود دادنی اقلیا لویذا یا حذورا...
حوا گفت آدم گفته عبدالله اگر نرینه بود شیطان خندید و ناپدید شد
نوزاد حوا به دنیا امد و در دم مرد روزها آدم و حوا ندانستند که مرده چون مرده ندیده بودند تا بدانند حوا بر حسب نیروی غریضی پستان در دهان نوزاد میگذاشت اما نمیگرفت و به شیطان لعنت میکرد حوا بار دیگر بار گرفت و فرزندش را به دنیا اورد و هر چه خود می خوردند به ان نیز میخورانیدند از چربی گوشت و ... آن شب هم نوزادشان پس از گریه های مکرر و طولانی مرد
حوا بار ها بارها بار گرفت همگی پسر بودند و مردند آدم در صحرا مشغول کا بود که ابلیس ظاهر شد و آدم او را راند ابلیس گفت عجله نکن ای فرزند شتاب ابلیس گفت آمدم چیزی به تو بیاموزم و نهی ات کنم از نام عبدالحارث. آدم او را راند
شبی حوا به خواب دید که اگر نام فرزندت را هر چه به جز عبدالله بگذاری زنده میماند اما بلیس این بار سعی داشت که فرزند آدم سالم باشد تا زادگان ادم و نوادگان ان را هم به گمراهی بکشاند ابلیس به آدم و حوا آموخت که برای زنده ماندن نوزاد باید غذایی جز شیر به او نداد و راه و رسم بچه داری را به حوا اموخت ابلیس گفت با هم قرعه ای داشته باشیم اگر سخن من درست نبود از راه تو و حوا به کنار میروم بعد به انها گفت که فرزند اوان
پسر است و باید قول بدهید که نامش را عبداحارث بگذارید قبول کردن و باز هم فریب خوردند فرزند به دنیا آمد و سالن بود پسر بود همان طور که ابلیس گفته بود نامش شد عبدالحارث خداوند نا خشنودی خود را از این نامگذاری ابراز کرد فرزندان بعدیشان به دنیا امد هابیل و قابیل و دو دختر به نام اقلیا و لویذا و فرزندان دیگری که گاهی اوقات آدم نامشان را به خاطر نمی آورد که به مرز هزار هم رسید
نیروی عضلانی دختران از پسران کمتر بود واین جمله را بار ها آدم به حوا گفته بود و حوا در جواب میگفت اگر روزی به نیروی ما کا افتد از گفته ی خودت پشیمان میشوی هابیل از کودکی پی گوسفند داری میرفت و در کنار پدر دین و ایئن و شریعت می آموخت واز قابیل علاقه مند تر بود به این آدابقابیل هم به کشاورزی و کشت و زرع می پرداخت اقلیما و لویذا نیز از پشم گوسفندان ریسندگی میکردند و کار شستن و پختن را عهده دار بودند
عبدالحارث فرزند اول شیرین عقل بود و شیرین عقل ماند به فکر ازدواج و زناشویی نبود و عقلش قد نمیداد ادم گاهی دختران و پسان را دور خود جمع میکرد تا موعظه شان کند و آنان را از مکر و حیله شیطان با خبر سازد فرزندان یکی یکی پراکنده میشدند اما هابیل می ماند و با پدر ادامه میداد هابیل میدانست که اگر در دل باز باشد شیطان با نامهای ابوخلاف ابوالجن (در مقابل ابوالانس)عزازیل بعل زبوب یا... در آن رخنه میکند آدم به هابیل گفت یک دانه انار بهشت قدری بزرگ است که اگر در دنیا میان دو کس بیفتد یکدیگر را نمیبینند این چیزی نیست جز عظمت و بی کرانگی بهشتی که خدای آفریده است خدای برای ما انسانها دشمنی بزرگ قرار داده است تا با خلق مشکلات و سختی ها موانع بر سر راهمان استعداد ما را برانگیزد خدای ان شیطان بزرگ را آزاد گذاشته تا ما را بیازماید و سنجه ای باشد برای میزان اعتقاد ما در جوانی کار بود و کار اما خنده های لویذا و اقلیما دل انگیز پسران بود گوشه و کنار نگاه ها بود و اشاره بین خواهران و برادران و دلربایی که هنوز به رموز کار آشنا نبودند بین هابیل و قابیل خشم و خروشی بود وصف نشدنی قابیل عاشق لویذا بود هابیل نیز به اقلیما نسبت به لویذا تمایل بیشتری داشت گاهی اوقات لویذا خود را محجوبانه کنار میکشید تا مربع عشق مثلث شود روزی آدم داشت از گاوش کار میکشید که یک مسیری را کج رفت و ادم با چوب به پشتش زد و گفت حیوان راست برو گاو هم برگشت و پاسخ داد تو میخواستی راست راه بروی تا از بهشت بیرونت نکنند Smile
ندایی آمد :آیا به پاس گرفتن نعمت روانه خانه خدا نمیشوی؟آیا وظیفه تو نبود هر ساله در مرمت آن خانه بکوشی؟
روزگار میگذشت و مادرم حوا فرزندان فراووانی به دنیا آورد و بیشتر جفت جفت بودند پس چره ای نبود که خواهران با برادران ازدواج کنند اما از جانب خدای ندایی امد که دختران رسیده به پسرانی بده که از شکمی دیگر به دنیا امدند این فرمان خدای بود برای هابیل و قابیل و اقلیما و لویذا که به سن ازدواج رسیده بودند هم چنین برای فرزندان آینده که در راهند
آدم عزم سفر داشت به خانه خدای همه چی را به امین خود(هابیل)سپرد و روانه شد تا موقع بر گشتن فرمان خدای را به جا اورد آدم قبل از فرمان خدای به ازدواج هابیل و اقلیما که هر دو با تقوی بودند راضی بود لاکن به هابیل گفته بود و او با علاقه شدیدی که به اقلیما داشت گوش به فرمان خدا بود و دست از پا خطا نمیکرد اما قابیل قبول نمیکرد و میگفت این فرمان خدا نیست فرمان توست ای ادم تو مایل به ازدواج هابیل با اقلیما هستی من قبول نمیکنم
آدم به قابیل سفارش کرد که از خانه و خانواده مراقبت کند و با خواهرانش امیزش نداشته باشد تا از سفر برگردد قابیل زبانا پذیرفت و خیال پدر را راحت کرد اما پر کینه تر از این حرف ها بود به حوا گفت مواظب باش نزاعی صورت نگیرد در صورت به وجود امدن نزاع به شکاف کوه بروید و قربانی بدهید قربانی هر کس که مقبول افتاد اقلیما از ان اوست سپس نامزدی کنید اما آمیزش نکنید تا من برگردم حوا گفت قابیل تو نیز حرف پدر را گوش کن وصبر داشته باشتا از سفر باز گردد تا فرمان خدای را به عهده گیرد.
آدم برگشت تا به دخترانش هم نصیحت کند به لویذا گفت اگر از زیارت برگشتم و نامزذی نکرده بود شوهرش میدهم به یکی از برادران کوچکتر از خودش هر کدام که به قوه غریزه مردی دست یافته بود و دستگاه آدم ساز ی
اش به کار افتاده بود همه خندیدند و گفتند در قانون ازدواج سن ملاک نباشد آدم گفت من این علم ها را به هابیل آموخته ام در نبود من از او بهره بگیرید لویذا نیز به هابیل علاقه داشت اما به خاطر صورت چروکین و نا زیبای خودش لب باز نمیکرد اما اقلیما با تقوی تر از لویذا بود و به هابیل نزدیکتر پس از رفتن آدم قابیل رو به اقلیما کرد و گفت من زین پس مالک جان و زندگی شما هستم اینک با من روانه شو و به خانه من بیا حوا گفت در فرمان پدرت سر پیچی مکن بگذار برگردد اجازه وصلت بگیر قابیل گفت من جانشین ادم هستم و به این قصه ها هیچ کاری ندارم گفتیم پس در امانت آدم دخل و تصرف جایز نیست قابیل گفت من اجباری ندارم اقلیما را دائم میخواهم و لویذا را موقت حوا دست دو دختر خود را گرفت و به خانه برد شام را بی حظور قابیل خوردند و در غار را از داخل بستند تا با خیال اسوده بخوابند
اقلیما از اینکه دو خواستگار داشت خوشحال بود اما از اینکه آن دو برادرانش بودن و به خون هم تشنه ناراحت بود هابیل به خانه باز گشت دست مادر و روی قابیل را بوسید و از خطر های کوهستان گفت اما قابیل بی حوصله بود قابیل به هابیل گفت خواهر به این زیبایی را به تو ندهم من از تو سزاوارترم چون آدم اموال را به من سپرده است هابیل هم گفت پس امانت را سالم بسپار دست صاحبش قابیل گفت اقلیما به سن ازدواج رسیده و جزء اموال نیست مثل من و تو هابیل گفت همه ما فرمانبر خدائیم بی آدم میتوان زیست اما بی خدا هرگز خدا گفته فرزندان آدم باید با فرزندان شکمی دیگر ازدواج کنند اقلیما هر دو را به چشم برادر میدید نه شوهر و طاقت در گیریشان را نداشت و فریاد زد هیچ کدام انی نیستید که من میخواهم ناچارم راضی شوم به شکاف کوه که قربانی هر کس قبول شد من به همسری او در می آیم هر دو برادر به شکاف کوه رفتند تا قربانی کنند قربانی هابیل قبول شد و در فکر داشت که به فرمان خدای عمل کند و قابیل با دیدن این صحنه عصبانی بود و قبول شدن قربانی را مکر و حیله می دانست
هابیل نیت کرده بود که اگر قربانی اش قبول گردد بنا بر خواسته آدم و خدا ترک اقلیمه کند قابیل نیت کرد که چه قربانی اش قبول گردد چه نه ترک اقلیما نکند حوا در این میان نگران بود و می ترسید دست فرزندانش به خون هم آلوده شود اقلیما هابیل را دوست داشت و ارزو میکرد قربانی قابیل قبول گردد تا هابیل قربانی نشود
هابیل پس از بردی که از برادرش قابیل دلشت گوسفندان خود را برداشت و به کوه رفت تا اندکی با خود و خدایش تنها باشد قابیل چشم بر هم نمیذاشت تا کی باشد هابیل را تنها به گیر اورد میدانست که او در کوه و بیابان است و پیوسته از دامنه تپه ها و کوه ها میگذرد برای چرای دام ها حوا میگریست و استغاثه میکرد تا شاید فرزندانش از دام شیطان بیرون آیند و آدم زودتر برگردد و خود داند و فرزندانش و دستور خدای بین دو برادر همچنان جنگ و ستیز بود تا اینکه روزی هابیل برای چرای دام به دامنه کوه رفت و در کنار صخره ای به خواب رفت قابیل نیز از صبح دنبال رد پایش بود چون او را خفته دید به پهنای صورت لبخندی زد و در دلش غوقایی بود از شور و شعف و نادانی که چگونه برادرش را بکشد هابیل در خواب بود همچون طفلی بر بلین مادر و کودکی بی گناه و معصوم قابیل سنگ بزرگی را در دست گرفت و قصد کشت کرد و آرام بر سینه هابیل نشست چون طعمه را بر دست گرفت شاد شد و خندید و گفت:خواب برادر مرگ است هابیل چشم گشود قابیل را خندان دید و هر دو برادر به روی هم خندیدند هابیل خواست بر خیزد تا برادرس را در آغوش بگیرد که ناگهان متوجه سنگ روی سینه اش شد لحظاتی چشم در چشم هم بودند و ان را به ناباوری گذراندند
هر دو از خنده باز ماندند قابیل سنگ را بالا برد و هابیل رو به آسمان نگاه کرد و گفت:پروردگارا ای که تا کنون مرا بارها از مرگ نجات داده ای روا مدار بی گناه کشته شوم روا مدار مردم بشنوند قابیل به خاطر عشق زمینی و حرام برادرش هابیل را کشت قابیل ضربه زد بار ها و بارها ضربه زد دیوانه ورا میکوبید و میکوبید تا بالاخره به مقصود رسید و برادرش را کشت
قابیل بر سر جنازه برادرش ایستاده بود و نمیدانست چه کار کند که یادش آمد روزی شاهد مرگ کلاغی به دست کلاغ دیگری بوده که کلاغ پس از کشتن ان یکی را دفن کرد و روی ان خاک ریخت و با خود گفت یعنی من به اندازه ی یک کلاغ هم عقل ندارم و روانه شد و برادرش را در نقطه ای آن ور تر به خاک سپرد و مخفی اش کرد و چون هیچ کس را ندید که شاهد این جنایت باشد لبخند زد
با خود گفت میروم خانه و سراغ هابیل را میگیرم ندایی امد که هر کس هر کس را بکشد قصاص خواهد شد
وقتی آدم به سرزمین حجاز رسید کعبه را طواف کرد و مراسم را به جا اورد و دو فرشته را دید که به او تبریک میگن که حجت قبول شد ای آدم .آدم با دست خود کمی به مرمت خانه خدا پرداخت و قدم گذاشت در راه باز گشت و با خود میگفت خوش به حال فرزندان من که پدرو مادر دارند یعنی پدرو مادر من و حوا حضرت باری است؟آدم کمی استراحت کرد و در خواب بود که خواب عجیبی دید و وقتی برخواست نگران بود که نکند بلایی بر سر فرزندانش امده باشد
روزی که آدم از زیارت برگشت همه ی فرزندانش ریز و درشت به استقبالش رفتند مگر هابیل و قابیل از باقی بچه ها سراغشان را گرفت اما انها هم بی خبر بودند و گفتند چند روزی است که هیچ کدام را ندیده ایم همان شب در خواب دید که هابیل در جایی بلند ایستاده و کمک می طلبد از هولش بیدار شد و ندایی آمد بزرگ باد مزد تو در این مصیبت
آدم پرسید کدام مصیبت ندا آمد قابیل هابیل را کشت آدم فریاد زد و گریست به خشم و خروش در آمد جبرئیل او را بر خاک هابیل برد تا باور کرد همه ی اعضای خانواده گریان بودن و میدانست قابیل از ترس سر به کوه و بیابان گذاشته گشت و گشت او را نیافت چون نا امید شد نشستند و با حوا خون گریستند و فریاد میزدند ای خدا من هابیل را از تو میخواهم فقط تو قادر به باز گرداندن انی
آدم گفت ای خدا فرزندم هابیل را به من باز گردان من از تو هیچ چیز نخواهم تا فردای قیامت آدم و حوا چنان میگریستند و اصرار می ورزیدند که فرشتگان هفت آسمان به گریه در امدند گفتند بار خدایا ما را طاقت دیدن غم آدم و حوا نیست
خدای نیز چنین کرد هابیل در جمعه عصری باران ریز زنده شد و با لباسی خون آلود بر در غار ایستاد او د رکنار مادرو پدرش نشست لاکن هیچ نمیگفت فقط نگاه میکرد هابیل گفت که قابیل را بخشیده است چهار دست و پا خزید و از غار بیرون رفت و به اذن خدای فریادی زد ای آدم ای حوا راضی شوید به مرگ من س راضی شوید به سر گردانی قابیل تا به فرمان خدای او خود را در درون خود بکشد
حوا فریاد زد راضی شدیم به مرگ تو آدم فریاد زد گذشتیم از خون قابیل از اینس هر طاعتی کند او را ثئاب نیست و هر گاه خدای را بخواند ار را جواب نیست حوا پیشایش را بوسید و هابیل رو به خواهرش لویذا کرد و گفت چه کرده ای با خودت ای خواهر و سپس افتاد و از میان رفت
ایا از این پس در زمین خون های زیادی در زمین ریخته خواهد شد؟
فرشتگان میگفتند:خدای هابیل را از زمین به امانت گرفته بود امانت خدای را باید به زمین باز گردانید
ندا آمد ای آدم خدای بخشی از نور خویش را که در اصلاب پاک و شریف است از تو بیرون میبرد و به فرزندان و پیامبران پس از تو ارزانی میکند پس اماده باش واکیزه شو و تقدیس و تسبیح گوی سپس به هنگام طهارت به همسر خویش در آی که ودیعه تو از تو به فرزندان تو انتقال می یابد پس آن هنگام که آدم به حوا د رآمد حوا همان وقت بار گرفت و چهره اش در خشید دانست که اتفاقی افتاده که تا کنون نیفتاده است
قابیل از خوف ادم ماه ها و سال ها ترسان بود و نان خشمگین و پریشان بود که همه ی جانوران از او می گریختند هر کدام را می یافت میکشت و میخورد بعد از کوه پایین امد و قصد کرد که خودش را به دهکده برساند و با مکر و حیله دست خواهر زیبایش را بگیرد و فرزندان بسیار آورد اما اقلیما نه با هابیل و نه با هیچ کس دیگری ازدواج نکرد و میگفت:مردان هرگز برایم مرد نشدند کودکانی بازیگوش بودن لایق کودکانی بازیگوش از جنس زنان قابیل با خواهرش لویذا ازدواج کرد و د رآمیخت و فرزندانی به وجود آوردند و نسل به نسل منتقل شدند شیث گفت قصه ها میگویند از قصاوت فرزندان آنان آدم در بستر بیماری بود و عمرش داشت به هزار نزدیک میشد و ادم و حوا هر دو میدانستند که وقت رفتن رسیده و آدم به عرش بر میگردد اما نمیدانستند به بهشت یا جهنم این بر میگشت به اعمال انهاحوا از اینکه همسرش داشت تنهایش میگذاشت بسیار ناراحت بود روز مرگ آدم فرارسید و فرشته عزرائیل برای گرفتن جانش آمد آدم رو به عزرائیل کرد و گفت که من هنوز نهصد و چهل سال دارم و شصت سال مانده تا عمر
هزار ساله ام تمام شود عزائیل گفت شصت سال آن را بخشیدی فراموش کرده ای؟ و اینک درست روز تولدت به محل به وجود امدنت بر میگردی آدم را با سدرو کافور بهشتی غسل دادن و کفن کردند زمان خاکسپرای آدم همه ی فرزندانش ریز و درشت امدند و هر کدام با مشتهایشان خاک ریختند و گور آدم را با ان پر نمودند بعد از خاکسپرای حوا کمی آرام گرفت و ندا آمد خاک باعث سردی تو از آدم است
حوا مادرم سالی با یاد آدم زیست و به یاد او می شست و می پخت و می بافت تا لحظه جان دادنش اقلیما در کنار او بود که فریاد میزد کسی نیست به دادم برسد من نمیخواهم بمیرم
این بود خلاصه ی ماجــــــــــــــــــرا.
امیدورام خطای تایپی نداشته باشه و
از خلاصه ای که کردم اصل ماجرا دستگیرتون شده باشه

[/align]

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 


این مطلب آخرین بار توسط glasy_heart در پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 - 09:13 ، و در مجموع 2 بار ویرایش شده است.
تشکرها از این پست: Hamid (سه‌شنبه 3 اسفند 1389 - 13:30) sistemprof (سه‌شنبه 3 اسفند 1389 - 16:15)

پست تاریخ: سه‌شنبه 3 اسفند 1389 - 12:02    
Gytyonline
مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها


پست: 899
عضو شده در: 14 شهریور 1384
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 8184

عنوان: پاسخ به «پدر و مادرم» خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

سلام
لطقا تاپیک‌های تکراری ایجاد نفرمایید.
تاپیک‌های تکراری حدف گردید.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 

صفحه 1 از 1

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc