كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> علمي-آموزشي، اجتماعي، فرهنگي
پاسخ دادن به این موضوع
ابوعلی سینا
پست تاریخ: جمعه 23 اسفند 1387 - 18:50    
gtm396
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 379
عضو شده در: 15 آذر 1387

iran.gif


امتياز: 4613

عنوان: ابوعلی سینا خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

ابوعلی سینا


مرد میانسالی که روی سرش کلاه شاپو گذاشته بود به سرعت از میان غوغای باران پاییزی از خیابان شلوغ و خیس گذشت و در حالیکه یقه پالتو اش را برای جلوگیری از نفوذ باران محکم چسبیده بود به داخل مغازه عطاری چپید. از زیر سقف بلند مغازه، نور کمرنگ چراغی سوسو می زد و در میان تلالو زردرنگِ پراکنده نور، غبار ِ برخاسته از داروهای گیاهی و عطریات، رقص کنان روی شعاع های نور پرواز می کرد. مرد نگاهی به کارگر مغازه انداخت که مشغول پیچیدن بسته های دارو بود. نگاه را از روی صورت او چرخاند تا طبقه بالا را نگاه کند و در حین این خیزش ِ نگاه پرسید: چی می پیچی محمد؟...
- سلام آقا... سُنبل الطیب می پیچیم...
- اوستات هست؟...
- هست آقا... اون بالا نشسته با آقا افشین شطرنج بازی می کنه...
روی پله های فولادی گام برداشت و طنین ِ برخورد ِ چکمه هایش صدای فلز را بلند کرد...
- سلام رفیق!...
- به به به... ببین کی اومده... چه طوری مرد بزرگ؟
مرد کلاه شاپو را از سر برداشت و پالتو را از تن کند. صاحب مغازه سبیل های سربالایش را بالا تر داد و لبخند زد، طوری که سبیلش اجازه داد فقط دو دندان بزرگ جلویی اش معلوم شود. دستش را به جیب جلیقه اش برد و سمت مردِ سوم ِ حاضر که انگار از آن دو نفر کم سن و سال تر بود برگشت و گفت: از دوستان قدیمی من... رفیق همیشگی ام... مهرداد...
و به سمت مرد برگشت و گفت: همکار مغازه بغلی... افشین... متبحر در بازی کردن شطرنج...
- ارادتمند شما...
- خوشوقتم...
صاحب مغازه پشت میزش نشست و گفت: بشین... بشین ببنیم چه عجب از این طرفا...
- من مزاحم بازی شما نمی شم...
- نه نه اصلاً مزاحم نیستی... اتفاقاً بازی ما تموم شده بود. فقط اگه اجازی بدی من افشین رو تا دم در بدرقه کنم و برگردم... تا اون موقع هم تو خودتو کنار بخاری گرم کن... مثل موش آبکشیده شده ای مرد!
مرد به احترام شخص ترک کننده نیم خیز شد و دوباره سر جایش نشست...
نگاهش را روی اشیاء اطاق چرخاند. از گرامافون قدیمی روی رادیو، از رادیو روی بطری های پر از عرقیات گیاهی، روی بانکه های پر از داروهای معطر و خشک شده، روی کتابخانه کوچک اما غنی... نگاهش روی این ها چرخید و آن گاه روی نقاشی بزرگی که به سینه دیوار چسبیده بود متوقف ماند... نگاهش با تردید خیره ماند و آنگاه سُر خورد به پایین نقاشی... آنجا که نوشته بود: الشیخ الرئیس ابو علی سینا...
کارگر مغازه با سینی نقره از پلکان بالا آمد و استکان کمرباریک گل گاوزبان را به سوی مرد دراز کرد. مرد دست را به سمت نعلبکی برد و در حالیکه بوی دل انگیز نوشیدنی گرم را استشمام می کرد از میان پنجره به شب تاریک بارانی چشم دوخت... کمی گذشت...
- ببخشید مهرداد جان... ببخشید که معطل شدی... خب چه خبر بگو ببینم چی شد که یادی از ما کردی؟
مرد جرعه ای از گل گاوزبان سر کشید و گفت: می بخشی که این قدر کم بهت سر می زنم، گفتم یه سر بیام پیشت هم یه سری بهت زده باشم... هم اینکه... هم اینکه بتونم این تصویر روی دیوار رو دوباره ببینم...
سر فروشنده چرخید به سمت تصویر بوعلی و با خنده پرسید: این تصویر؟... خب مگه تا به حال ندیده بودیش؟...
- دیده بودمش. اما با بی توجهی گذشته بودم. راستش رو بخوای... چند وقت پیش بد جوری مریض شده بودم. کارم به بیمارستان کشیده بود.
فروشنده با ناباوری گفت: آه خدای من... پس چطور من با خبر نشدم...
- مثل یک توّهم بود. نفهمیدم چطور مریض شدم و بعدش خوب شدم. انگار چیزی داشت وجودمو از تو می خورد. شاید باورت نشه اما هنوزم نمی دونم مریضیم چی بوده؟... مرض قند... بیماری گوارشی... سوء هاضمه... اختلال حواس... به همه این ها فکر کردم... اما دیدم چه فایده... حالا که خوب شدم چه دلیلی داره که بدونم چم بوده... هیچ وقت دلم نخواست از اون کسی که منو خوب کرده بپرسم...
فروشنده با تعجب گفت: اما این عکس...
- این عکس... راستشو بخوای شب قبل از خوب شدنم خواب عجیبی دیدم خواب که چی بگم... من در واقع بیهوش بودم نه خواب... گذر این ایام برام گذشته رو غیر قابل باور کرده... راستشو بخوای هنوز مطمئن نیستم که کی حال منو خوب کرده...
فروشنده دستش را به زیر چانه برد و پرسید: متوجه نشدم... این تصویر چه ارتباطی با مریضی و بهبود تو داشته...
- فکر کنم بهتره برات خوابمو تعریف کنم تا همه چیزو بفهمی... حالا یه بار به تصویر پشت سرت نگاه کن تا شروع کنم...
فروشنده انگار که به دنبال چیز ندیده ای در تصویر بو علی می گردد به سمت دیوار برگشت. مرد هم به پشتی صندلی تکیه داد و به بو علی سینا چشم دوخت...

***

آغاز فلسفه اسلامی...
و کمی قبل تر...

مرد متفکر یونانی در باغ بزرگ زیتون راه می رفت و چیزی زیر لب زمزمه می کرد. انگار داشت مسئله ای را برای خود توضیح می داد. می خواست خود را قانع کند و از برهان خویش به قبول واقعیت برسد...
ارسطو بود که در باغ بزرگ زیتون روی اندیشه های بزرگ خویش ((مَشی)) می کرد... چنین سیر کردنی بر روی تفکرات در قرون بعدی آن قدر رشد کرد و بالید تا فلسفه ((مشّاء)) را بنیان نهاد...
اکنون قرن ها گذشته است. ((معلم اولی)) همچون ارسطو آمده و در بیان حقایق کوشیده است. قرن ها بعد در پی او ((معلم ثانی)) حکیم ابونصر فارابی فلسفه استدلالی حکمای یونان را تحکیم بخشیده است و با افزودن رابطه علی و معلولی بر لزوم وجود برهان در حل مسایل فکری و وجودی تاکید کرده است. فلسفه اسلامی شکل گرفته است و حالا حکیمی از راه رسیده است از شهر بخارا تا دری تازه بروی علوم عقلی بگشاید... حکیم بوعلی سینا...
...
- حضرت والا!... این کتاب را از من بخرید... به قیمت ارزان می فروشم...
بوعلی اعتنایی نکرد و راه خود را ادامه داد.
- فقط به سه درهم می فروشم جناب شیخ. صاحب کتاب به پول نیاز دارد...
بوعلی عنوان کتاب را از نظر گذراند: شرحی بر مابعدالطبیعه ارسطو... اثر ابونصر فارابی...
بوعلی دست در آستین برد و سه درهم به فروشنده داد و کتاب را خرید. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که متوجه معجزه روی داده شد...
... بارها و بارها کتاب مابعدالطبیعه را خوانده بودم. اما از آنچه ارسطو در کتاب خویش بیان می کرد کلمه ای دستگیرم نمی شد. چهل بار کتاب را خواندم به طوری که عبارات آن در حافظه ام باقی ماند اما معانی آنها بر من روشن نشد. تا اینکه شرح فارابی از مابعدالطبیعه ارسطو را از فروشنده دوره گرد خریدم. به محض این که آن را خواندم معانی آن بر من روشن شد... خدا را شکر کردم ... چرا که از خود مایوس شده بودم و فکر می کردم راهی برای ورود به این کتاب نیست...
کتاب را همچون گوهری در میان دست هایم می فشردم و مراقبش بودم. کوچه و بازار شلوغ بود. ازدحام جمعیت کلافه کننده بود. می خواستم هرچه زودتر به منزل برسم و ادامه تالیفاتم را پی بگیرم.
در طول راه به بزرگی دنیا فکر کردم. به اینکه در هر گوشه ای از این دنیا کسی هست با درد و مشکل و گرفتاری خویش... و هر کس برای ادامه زندگی خود می کوشد... اما کیست که به مفهوم ((چرایی)) زندگی خویش بیندیشد... هیچ کس به این فکر نمی کند که ((چرا هستم))... بلکه می اندیشد ((حالا که هستم چه کنم که همیشه باشم))... بدا به حال ما که می کوشیم همیشه باشیم...
نور آفتاب ظهر از آسمان نیلگون همدان بر صورت بوعلی می تابید و حکیم بزرگ کل ممالک اسلامی از میان جمعیت راه می گشود و به قصد رسیدن به کتابخانه بزرگ خویش بی قرار بود... ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد. مرد میانسالی در کنار معبر به پهلو روی زمین خوابیده بود و از درد می نالید. دستار و لباسش خاکی شده بود و از درد در میان خاک و خل به خود می پیچید. بوعلی نزدیک او رفت. دو زانو روی زمین نشست. دست بر پیشانی او گذاشت. نبضش را اندازه گرفت. گردنش را لمس کرد تا گرمای بدنش را اندازه بگیرد. مرد در حال احتضار بود. جمعیت بی توجه به آن دو، راه خود را طی می کرد... ابوعلی سینا با سرعت جانب خانه را پیش گرفت تا شاید بتواند قبل از مرگ بیمار کاری برایش انجام دهد...

***

CCU
اطاق تاریک... خطوط مبهم و نامنظم بالا رونده روی صفحه مانیتور... بیماری به پشت روی تخت افتاده است...
ماه نورش را از خلال پنجره به درون می فرستد و نور در اطاق چرخی می زند و از روی صورت بیمار عبور می کند. بیمار اما ساکت و خاموش نفس های نامنظمی می کشد... هیچ کس در این اطاق نیست... خطوط روی صفحه مانیتور باز هم در هم و برهم تر می شود... اوج و فرودشان ناگهان فرو می نشیند و به خطی صاف شبیه می شود...

***

بوعلی دوان دوان برگشت. دست به پیشانی بیمار گذاشت و دوباره نبض را اندازه گرفت. بیمار را بلند کرد و به دیوار تکیه داد و آنگاه شربتی را که مهیا کرده بود به گلوی بیمار ریخت. بیمار را به حالت طاق باز برگرداند و به انتظار تاثیر دارو منتظر ماند...

***

انگار شب سیاه نمی خواست تموم بشه... نمی دونم اگه جای من بودی چه حسی داشتی... که یهو نیمه شب از بیهوشی بیای بیرون ... و روی یه مانیتور که به بدنت وصل شده خط های صاف رو ببینی... فکر کردم مُردم!... فکر کردم مُردم و این روحمه که تو اطاقه...
فروشنده دستی به سبیلش کشید و باز به دهان مرد چشم دوخت...
دوباره چشم هام بسته شد... و بعد از اون دیگه این تصویر از جلوی چشمم پاک نمی شد... انگار اون نجاتم داده بود...
ساکت شد و به تصویر بوعلی سینا چشم دوخت...
ساعت از 10 می گذشت و دو دوست صمیمی ساکت و آرام در طبقه بالای مغازه عطاری نشسته بودند. پنکه سقفی هنوز کار می کرد و گرد و غبار برخواسته از داروهای گیاهی و عطریات را به بازی می گرفت. نور زرد رنگ چراغ مغازه را روشن کرده بود و مهتابی اطاق بالا روی تصویر بوعلی هاله آبی رنگی انداخته بود... آخر سر سکوت را شاگرد مغازه شکست و درآمد که: اوستا... کرکره ها رو بکشم پایین تعطیل کنیم...
و جواب شنید که: در رو بهم بزن و برو... ما فعلاً اینجاییم...
فروشنده داروهای عطاری، مرد بیمار و بوعلی سینا در فروشگاه باقی ماندند...
و سکوت...
سرشار از حرف های ناگفته بود...



به نقل از سایت عجایب

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 

صفحه 1 از 1

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc