كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> مباحث متفرقه
پاسخ دادن به این موضوع رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5, 6  بعدی
خواندني ! ! !
پست تاریخ: جمعه 16 اسفند 1387 - 10:49    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

حل مسئله

هنگامي كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد، با مشكل كوچكي روبرو شد.

آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون جاذبه كار نمي كنند (جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمي يابد و روي سطح كاغذ نمي ريزد...)

براي حل اين مشكل آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخاب كردند ...

تحقيقات بيش از يك دهه طول كشيد، 12 ميليون دلار صرف شد و در نهايت آنها خودكاري طراحي كردند كه در محيط بدون جاذبه مي نوشت زير آب كار مي كرد، روي هر سطحي حتي كريستال مي نوشت ، و از دماي زير صفر تا 300 درجه سانتيگراد كار مي كرد !!!

اما روس ها راه حل ساده تري داشتند

آنها از مداد استفاده كردند !

نتیجه :
اين داستان مصداقي براي مقايسه دو روش در حل مسئله است :

1. تمركز روي مشكل ( نوشتن در فضا !)

2. يا تمركز روي راه حل (نوشتن در فضا با خودكار !)

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: شنبه 17 اسفند 1387 - 16:38    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

نظر بدید لطفاً

http://www.4shared.com/file/80567031/9c6fa63f/___.html

http://az-soraya.blogfa.com/post-1.aspx

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: شنبه 17 اسفند 1387 - 16:46    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

حالشو ببرن دانشجو ها Very Happy

http://usera.ImageCave.com/shoiichi/2/1593752-b.jpg

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: چهار‌شنبه 21 اسفند 1387 - 13:17    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

قهرمان دو ایران

میگفت: در اون سالها سرباز بگیری بود و من رو بردند به سرباز خونه ای در مشهد… هنوز ۴۵ روز نگذشته بود که دلم برای خانواده ام تنگ شد اما مرخصی ندادن منم بدون مرخصی پای پیاده از مشهد تا طرقبه ( ۱۸ کیلومتر ) دویدم و بعد از دیدن خانواده دوباره از طرقبه تا مشهد دویدم و رفتم پادگان … پادگان که رسیدم دیدم گروهبان متوجه غیبت من و چند نفر دیگه شده که همه رو به خط کرد و گفت دور پادگان رو باید بدوید … شروع به دویدن که کردیم بعد از هزار متر سرباز های دیگه خسته شدن اما من دور کامل دویدم و ایستادم…! فرمانده گروهان که دویدن من رو ندیده بود گفت مگه نگفتم دور کامل باید بدوی؟ گفتم دویدم قربان …گفت فضولی موقوف ..! دوباره باید بدوی…! خلاصه دو دور دیگه به مسافت هشت کیلومتر دویدم و سر حال جلوی فرمانده ایستادم و همین باعث شد مسیر زندگی ام تغییر کند…!

یک روز من رو با یک جیپ ارتشی به میدان سعد اباد مشهد بردند برای مسابقه… رییس تربیت بدنی تا من رو دید گفت چرا کفش و لباس ورزشی نپوشیدی؟ گفتم ندارم …! گفت :خوب برو سر خط الان مسابقه شروع میشه ببینم چند مرده حلاجی … خلاصه با پوتین و لباس سربازی دویدم و دور اخر همه داد میزدن باریکلا سرباز … برنده که شدم دیدم همه میگن سرباز رکورد ایران رو شکستی …! من اون روز با پوتین و لباس سربازی رکورد ایران رو شکستم و بهم کاپ نقره ای دادن…!

خبر رکورد شکنی من خیلی زود به مرکز رسید و بهم اَمریه دادن تا برم تهران …با اتوبوس به تهران رفتم و پرسان پرسان خودم رو به دژبانی مرکز رسوندم و با فرمانده لشگر که روبرو شدم گفت: تو همون سربازی هستی که با پوتین رکورد شکستی؟ گفتم بله قربان … گفت چرا اینقدر دیر امدی و سریع من رو سوار ماشین کردند و به استادیوم امجدیه بردن که قرار بود مسابقه بزرگی انجام بشه …! مسابقه دوی ۵۰۰۰ متر بود و من کفش و لباسی رو که رییس تربیت بدنی مشهد داده بود پوشیدم و رفتم لب خط…! یکدفعه صدای تیری شنیدم و هراسناک این طرف اونطرف رو نگاه کردم ببینم چه خبره که دیدم رییس تربیت بدنی با عصبانیت میگه چرا نمیدوی … بدو..! من نگاه کرده دیدم اون هفده نفر دیگه مسافتی از من دور شدن و من تازه فهمیدم که صدای شلیک تیر برای اغاز مسابقه بوده و من چون در مشهد فقط با صدای ( حاضر رو ) مسابقه رو شروع میکردم اینجا هم منتظر همون کلمه بودم نه صدای تیر …خلاصه شروع کردم به دویدن و یه عده هم من رو هو میکردن و میگفتن مشهدی تو از اخر اولی …! دور سوم رو که دویدم تازه به نفر اخر رسیدم و تازه گرم شده بودم …! در دور بعد متوجه شدم نفر چهارم هستم و با خودم گفتم خدا رو شکر لااقل چهارم میشم…! سه دور تا اخر مسابقه مانده بود که دیدم فقط یک نفر با فاصله از من جلوتره…! دور اخر خودم رو به پشت سرش رسوندم… به خط پایان نزدیک میشدیم که جلو زدم و اول شدم …! باز هم رکورد ایران رو شکسته بودم و از عزیز منفرد که سالها قهرمان ایران بود جلو زده بودم…!

اینها حرف های استاد علی باغبانباشی قهرمان دوی ایران است که ۲۹ سال متوالی بدون حتی یک باخت مقام نخست مسابقات را در ایران داراست و جالب است بدانید که تا بحال این رکورد در هیچ رشته ورزشی در دنیا شکسته نشده…! باغبان باشی ۲۱۹ مدال اسیایی و جهانی دارد و در هشت مسابقه المپیک شرکت کرده و اول شده!







ادیب زاده میگوید : زمان شاه شنیدم که پای باغبان باشی شکسته …! با گروه فیلمبرداری رفتیم و وقتی با اون مصاحبه کردم با ناراحتی گفت دکتر ها گفته اند باید یک پای من رو قطع کنند … شب که فیلم پخش شد ۵۰ خط تلفن جام جم توسط مردم اِشغال شده بود و همه با عصبانیت میخواستن یه جوری به علی باغبان باشی کمک کنن …همون شب رضا پهلوی که در اون زمان ولیعهد بود و نزدیک به ۱۷ سال داشت به آقای جهانبانی، رییس سازمان ورزش (‌که اوایل انقلاب اعدام شد) دستوری داده بود، که او هم شبانه به در خانه باغبانباشی رفته بود و پاسپورتش را درست کرده بودند و روز بعد ساعت ۱۱ صبح از فرودگاه زنگ زد که مثل این‌که معجزه شده و من برای درمان به نیویورک می‌روم.

در نیویورک پایش را یک پروفسور بزرگ عمل کرده بود، بعد از دو ماه که برگشت از همان فرودگاه مهرآباد به ما زنگ زد که من می‌خواهم به زودی در یک مسابقه‌ی دو میدانی شرکت کنم و شما را هم دعوت می‌کنم.

علی باغبان باشی وقتی در زمان ریاست جمهوری خاتمی به مراسم تقدیر و نکوداشت پیشکسوتان دعوت شد زمانی که نام باغبانباشی در مراسم از طریق بلند گو اعلام گردید خاتمی از یکی از حاضرین پرسید مگر باغبانباشی زنده است؟! و چه ضیافتی بود در آغوش کشیدن و اشک به چشم آوردن خاتمی برای قهرمانی که نام ایران را بر بلندای المپیک جهانی فریاد کشید …!

باغبان باشی اکنون ۸۴ سال سن دارد و هنوز فعالیت ورزشی میکند …! اخرین باری که باغبان باشی را دیدم دور میدان دروازه قوچان بود؛ به گرمی حال و احوال کردم و او گفت: شما مگه من رو میشناسی؟ لبخندی زدم و گفتم تمام دنیا شما رو میشناسن…! باغبان باشی هنوز در طرقبه زندگی میکند و روحیه شاد و ورزشکاری دارد … برایش ارزوی طول عمر با عزت و سلامت ارزومندم.

نمیدانم چرا هیچ کس جرات نمیکند از زندگی علی باغبان باشی فیلمی تهیه کند؟ در عین اینکه ساختن این فیلم بودجه هنگفتی رو میطلبد اما ارزشش را دارد…! حیف که سازمان تربیت بدنی ما نکوداشت و بزرگداشت قهرمانان رو در دادن چند سکه و احیانا یک ماشین خلاصه کرده و هیچ کار فرهنگی و ماندگار انجام نمیشود.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 22 اسفند 1387 - 09:02    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

خانه تكاني باورها
Surprised Surprised Surprised Surprised


چقدر خوبه كه هر از گاهي باورهايمان را يه مروري كنيم. بد نيست ادم چند وقت يه بار ذهنيات و تفكراتش رو خانه تكاني كنه .واضح تر بگم.ما در مورد رفتار و افكارمون بيشتر از اونيكه فكر كنيم بر حسب عادت فكر ميكنيم و عمل ميكنيم. براي چند لحظه بدون تعصب اين مطلب رو بخونيم. قبول؟!

قبل از ادامه بحث ازمايش زير را بخوانيد خيلي جالب و خواندني است:

باور ها

دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در « هاروارد يونيورسيتي » انجام دادند :

80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند . يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند . غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته ميشد . خط روي شيشه هاي مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگها ، فيلم هاي قديمي ، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش ميشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند :

تعداد موي سر ، رنگ موي سر ، نوع استخوان ، خميدگي بدن ، لرزش دستها ، لرزش صدا ، ميزان فشار خون ... بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند ، بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد ، راست مي ايستادند ، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد ، چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت .

علت چه بود ؟

خيلي ساده است . آنها چون مطابق با 40سال پيش زندگي كردند ، باور كرده بودند 40 سال جوانتر شده اند .

انسانها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند . باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا ميكند كه چگونه بينديشد .

اصولا فرق بين انسانها ، فرق ميان باورهاي آنان است . انسانهاي موفق با باورهاي عالي ، موفقيت را براي خود خلق ميكنند . انسانهاي ثروتمند ، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت ميروند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود ميرسند .

قانون زندگي قانون باورهاست . باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است . توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند ..

انسانها هر آنچه را كه باور دارند خلق ميكنند . باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي ميسازند . زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها ، انديشه ها عامل اوليه اقدامها و اقدامها عامل اصلي دستاوردها هستند



حكايت دوم:

انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است







فقط 10 دقيقه بشينيم تو يه جاي خلوت و تك تك طرز فكر ها و رفتارهايي كه بطور نا خود اگاه عادتمون هست مرور كنيم.ميدونيد چه اتفاقي ميافته؟

اگر واقعا بدون تعصب تك تك اعمال و افكارمون رو مرور كنيم به خوبي ميتونيم خوب و بدهاش رو از هم تفكيك كنيم. خوبها و به درد بخور هاش رو تقويت كنيم و بدها وكثيف هاش رو دور بندازيم تا بيش ازاين تو زندگيمون دست و پامون رو نگيره. انسان به طور ذاتي بدون اينكه نياز به اقا بالا سري داشته باشه توانايي تشخيص خوب و بد رو داره. مگه نه؟؟؟!!!



&&&

خب منظورم از اين خانه تكاني چيه؟:

تو ادبياتمون بهش ميگن:

چشمها رو بايد شست .جور ديگر بايد ديد.....

تو ادبيات عرفاني مون هم بهش ميگن:

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم......فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم

با كلاسها هم بهش ميگن:

مهندسي مجدد يا ري انجينيرينگ:Re-Engineering

بزرگان هم بهش ميگن:

مراقب افكارت باش كه گفتارت ميشود مراقب گفتارت باش كه رفتارت ميشود مراقب رفتارت باش كه عادتت ميشود.مراقب عادتت باش كه شخصيتت ميشود و مراقب شخصيتت باش كه سرنوشتت ميشود..

مذهبي ها هم بهش ميگن:

يك ساعت تفكر بهتر از هفتاد سال عبادت

قانون فعاليت هاي ذهن ناخودآگاه:

ذهن ناخود آگاه شما موجب ميشود همه گفته ها و اعمالتان مطابق با الگويي انجام پذيرد كه با تصوير ذهني و باورهاي شما هماهنگ است.

ذهن ناخود آگاه شما بسته به اينكه چگونه برنامه ريزي ميكنيد مي تواند شما را به پيش ببرد يا از پيشرفت باز دارد.

توي اين خانه تكاني ذهن و رفتار چه اتفاقاتي ميافته:

*بعضي باورهاوذهنيتها رو بايد تميز كرد و غبار زمان رو ازش دور كرد ،سر و ساماني داد ، خيلي محكم تر اوونها رو حفظ كرد و بهش بها داد.چه باورهاي قشنگي داشتيم كه به مرور زمان و دود زندگي يكنواخت سياهي بهش نشسته و بايد با چاشني خاطره سر و ساماني بهشون داد و دوباره در رديف اول قفسه باورهامون قرار بديم

** بعضي از اوون باورها رو كه اتفاقا از بس بهشون عادت كرديم خيلي هم دم دست قرار گرفتند و هميشه مزاحمي براي ديدن باورهاي قشنگمون هستند،بايد براي هميشه فراموش كرد و در زباله دان فراموشي قرار داد.

***اگر خوب به اين باورها دقت كنيم ميبينيم كه بسياري از رفتارهايمان ناشي از باورهايي است كه از انها بيزار هستيم.ولي از بس در درون نا خود اگاهمان به انها عادت كرديم وجود انرا فراموش كرده ايم.

جالب است كه در اين كنكاش متوجه رفتارهايي ميشويم كه به دليل انتقام از كسانيكه در حق ما ظلمي كرده اند و به انها دسترسي نداريم به طور ناخوداگاه از اطرافيانمان انتقام ميگيريم.!در صورتيكه آنها شايد خيلي هم ما را دوست داشته باشند ولي اين نفرت به قدري در درون ما نفوذ كرده كه علاقه انها را نه تنها درك نميكنيم بلكه به طريقي سعي در ازردن انها داريم.

**** مثل اينكه مطلب داره پيچيده ميشه.

****ضمنا اگر خوب دقت داشته باشيم با تفكراتي در درون خود مواجه ميشيم كه اتفاقا خيلي هم به كارمان امده و در برابر مشكلات زيادي از اونها استفاده كرديم ولي از بس كه هميشه در دسترسمون بوده قدرش رو ندونستيم و فراموشش كرديم و گذاشتيمش كنار. و حالا كه با مشكل مواجه ميشيم يادمون رفته كه چه ابزار خوبي رو كنار گذاشتيم و ميتونستيم ازش استفاده كنيم. حالا كه داريم افكارمون رو زير و رو ميكنيم خوبه كه دوباره اون باورها و ابزارها رو گرد گيري كنيم و ازشون استفاده كنيم.

Very Happy

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: جمعه 23 اسفند 1387 - 20:28    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email



آزمایشی که جهان را شوک‌زده کرد: روی تیره طبیعت آدمی
the greatest social experiments that were never done





participant of the milgram experiment, 1961


تا به حال از خودتان پرسیده‌اید که علت رخ دادن این همه فجایع، نسل‌کشی‌ها و جنگ‌ها چیست؟ مگر ممکن است که این فجایع بدون همکاری میلیون‌ها نفر از مردم یک جامعه به وقوع بیپوندند؟ مگر می‌شود جنایات نازی‌ها را در جنگ جهانی دوم تنها به هیتلر و سران نازی نسبت داد؟ آیا ممکن است که فقط صدام را عامل این هم بدبختی و کشتارهایی دانست که در دوران زمامداری او در خاورمیانه رخ دادند و نپرسید که نقش مردم عراق دراین میان چه بود؟ چه می‌شود که افراد عادی جامعه آمریکا در ویتنام و ابوغریب به هیولا تبدیل می‌شوند؟






چنین سؤالی دغدغه فیلسوف‌ها و نویسندگان و صاحب‌نظران زیادی بوده است. آنها هم از خود پرسیده‌اند که چه می‌شود که یک جامعه از خود بی‌خود می‌شود و تحت شرایطی با اطاعت بی‌چون و چرا، کارها و اعمالی بر خلاف اخلاقیات خود انجام می‌دهد.

شاید هیچ جامعه‌ای به اندازه جامعه آلمان در سال‌ها و دهه‌های پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنبال یافتن پاسخی برای این سؤال نبوده است. نویسندگان و روشنفکرانی مثل هاینریش بل، گونتر گراس و اووه تیم در آثار خود بارها به این مسئله اشاره کرده‌اند و خواسته‌اند با روایت داستان آنچه بر آلمانی‌ها در دوره تسلط نازی‌ها رفت، تفسیر خود را از قضیه بیان کنند.

اما این فقط فیلسوف‌ها و نویسندگان نیستند که درگیر یافتن پاسخ برای این معمای لاینحل شده‌اند، روانشناسان شاید صلاحیت‌دارترین دانشمندان برای بررسی این موضوع باشند.

در این پست، آزمایشی را شرح خواهیم داد که در دهه ۶۰ میلادی توسط استنلی میلگرم - روانشناس اجتماعی مشهور- انجام شد و موسوم به آزمایش میلگرم است.

آزمایش میلگرم Milgram experiment
آزمایش میلگرم، یک آزمایش روانشاسی اجتماعی است که توسط استنلی میلگرم انجام شد. این آزمایش برای این طراحی شده بود که میل شرکت‌کنندگان در آزمایش را به اطاعت از قدرت و انجام اعمالی بر خلاف تمایلات و اخلاقیاتشان را بسنجد.






نتایج این آزمایش، نخستین بار سال ۱۹۶۳، در یک مجله روانشانسی چاپ شد و بعدا با جزئیات بیشتر در سال ۱۹۷۷ در کتابی با عنوان «اطاعت از صاحبان قدرت از منظر آزمایشی» Obedience to Authority: An Experimental View به چاپ رسید.


این آزمایش در جولای سال ۱۹۶۱، ‌درست سه ماه بعد از شروع دادگاه آیشمن -جنایتکار نازی- به انجام رسید. میلگرم می‌خواست به این سؤال بغرنج آن سال‌ها پاسخ بدهد: آیا آیشمن و میلیون‌ها آلمانی دیگر تنها از دستورات پیروی می‌کردند یا می‌توانیم آنها را همدست بدانیم؟ چگونه یک شهروند عادی تنها با اطاعت از دستورات مافوقش به موجودی متفاوت تبدیل می‌شود؟

نحوه انجام آزمایش:
به کسانی که داوطلب آزمایش میلگرم می‌شدند، گفته می‌شد که هدف از آزمایش، تحقیق در مود حافظه و یادگیری در شرایط متفاوت است و به آنها چیزی در مورد هدف واقعی آزمایش گفته نمی‌شد.

هر شخص داوطلب به اتاقی برده می‌شد که در آن فردی حضور داشت که خود را دانشمند محقق طرح جا می‌زد، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا می‌شد، شخص دیگری بود (یادگیرنده) که تظاهر می‌شد، شخصی است که آزمایش‌های مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است.






نحوه انجام تست به این صورت بود که سوژه اصلی آزمایش باید یک سری کلمات جفتی را از روی کاغذ می‌خواند، ‌مثلا: دیوار-پرنده، قرمز-دیروز، دانش-آب. سپس سوژه آزمایش باید حافظه یادگیرنده را با گفتن کلمه نخست هر جفت کلمه تست می‌کرد و از یادگیرنده می‌خواست که از بین ۴ گزینه، جفت صحیح را انتخاب کند. مثلا بعد از شنیدن کلمه دانش، باید می‌گفت: آب.

در صورتی که یادگیرنده پاسخ نادرست می‌داد، سوژه آزمایش موظف بود که با فشار دادن یک دکمه به یادگیرنده شوک الکتریکی وارد کند و اگر اشتباه یادگیرنده تکرار می‌شد، سوژه می‌بایست ۱۵ ولت بر شدت شوک می‌افزود و این کار را ادامه می‌داد!

البته در این آزمایش واقعا خبری از شوک نبود! از قبل صداهای ناله‌ای متناسب با هر درجه شوک، روی نوار ضبط شده بود و همزمان با هر شوکی که معلم می‌داد، صدایی متناسب با درجه شوک پخش می‌شد.

برای دراماتیک کردن این آزمایش به سوژه قبل از آغاز آزمایش گفته می‌شد که یادگیرنده ناراحتی قلبی دارد! در ضمن وقتی درجه شوک خیلی زیاد می‌شد، کسی که نقش یادگیرنده را بازی می‌کرد باید به دیوار حائل بین اتاق سوژه و خودش باید می‌کوبید و در صورتی که افزایش درجه شوک ادامه می‌یافت، برای تظاهر به ناراحتی شدید فرد یادگیرنده، همه صداها قطع می‌شد!

پیداست که بسیاری از شرکت‌کنندگان وقتی درجه شوک بالا می‌رفت، نگران می‌شدند. بعضی‌ها وقتی شوک به ۱۳۵ ولت می‌رسید، کار را متوقف می‌کردند و در مورد هدف آزمایش سؤال می‌پرسیدند اما وقتی به آنها گفته می‌شد که مسئولیتی متوجه آنها نخواهد شد، بیشتر آنها به کارشان ادامه می‌دادند! تعداد کمی هم وقتی صدای ناله‌های یادگیرنده‌ها را می‌شنیدند، خنده عصبی می‌کردند و علایم تنش از خود بروز می‌دادند.

اگر سوژه‌ها می‌خواستند دست از کار بکشند به آنها نظیر این جملات گفته می‌شد: لطفا ادامه بدهید - آزمایش به عدم توقف شما نیاز داد - شما انتخاب دیگری ندارید و باید ادامه بدهید - کاملا ضروری است که ادامه بدهید.

با این همه چنانچه با همه این تاکیدات، باز هم سوژه‌ها سعی در توقف کار داشتند، آزمایش متوقف می‌شد. در غیر این صورت تا رسیدن ولتاژ به ۴۵۰ ولت آزمایش ادامه داده می‌شد.






the stanford prison experiment, 1971


نتایج آزمایش میلگرم:
قبل از انجام آزمایش، میلگرم هم از دانشجویان سال بالایی ییل و هم از همکارانش نظرسنجی کرد و از آنها خواست که پیشبینی کنند، چند درصد افراد مورد آزمایش، به درجه شوک‌های بالا و خطرناک می‌رسند، اکثریت افرادی که نظرشان خواسته شد، معتقد بودند که افراد بسیار کمی حاضر می‌شوند، شوک‌های با درجه بالا بدهند. شاید شما هم اگر بار اول شرح چنین آزمایشی را می‌شنیدید، نظر مشایهی می‌داشتید.

اما در کمال تعجب ۲۶ نفر از ۴۰ نفر فرد مورد آزمایش یعنی ۶۵ درصد سوژه‌ها، به شوک‌های بالای ۴۵۰ ولتی رسیدند! تنها یک شرکت‌کننده قبل از رسیدن درجه شوک به ۳۰۰ ولت آزمایش را متوقف کرد. البته عده زیادی کار به صورت موقت متوقف کردند و حتی صحبت از برگرداندن مبلغی کردند که برای شرکت در آزمایش به آنها داده شده بود، اما عملا بیشتر آنها به کار خود ادامه دادند.

شاید تصور کنید که یک آزمایش چیزی را ثابت نمی‌کند، اما بعدها میلگرم این آزمایش را در جاهای دیگری با اندک تفاوت‌هایی انجام داد و به نتایج مشابهی رسید. یک متاآنالیز که توسط یک دانشمند همکار میلگرم، انجام شد نشان داد که درصد افرادی که به شوک‌های درجه بالا رسیدند، تقریبا ثابت و در حد ۶۱ تا ۶۶ درصد است.

نکته جانبی جالب دیگر در این سری آزمایشات این بود که هیچ یک از شرکت‌کنندگان، حتی آنهایی که آزمایش را ترک کردند، اصرار یا پیشنهادی بر موقوف شدن خود آزمایش مطرح نکردند و به علاوه هیچ یک اتاقشان را برای کنترل کردن سلامتی یا گیرنده ترک نکردند!

نتایج این آزمایش بحث و جدل‌های بسیاری را باعث شد، یک روزنامه نوشت که آزمایش میلگرم نشان داد که چه خطراتی در کمین روی سیاه طبیعت انسان است.

انتقاد به آزمایش میلگرم:
بعدها انتقادات اخلاقی به این آزمایش میلگرم وارد آمد، منتقدان اعتقاد داشتند که این آزمایش سوژه‌ها را تحت استرس زیاد قرار می‌دهد، ولی نظرسنجی بعدی از شرکت‌کننده‌ها نشان داد که اکثریت آنها از اینکه چنین آزمایشی رویشان انجام شده، خشنود هستند. حتی ۶ سال بعد در اوج جنگ ویتنام یکی از شرکت‌کننده‌ها در این آزمایش در نامه‌ای به میلگرم نوشت که این آزمایش، آگاهی او را در مورد اطاعت کورکورانه از مافوق‌ها و انجام دادن کارهایی که بر خلاف اعتقادات و اخلاقیات شخصی است بالا برده است.

تفسیر آزمایش میلگرم:
دو تئوری در مورد این آزمایش مطرح شده است:

۱- تئوری همرنگی با جماعت: افرادی که قدرت و صلاحیت تصمیم‌گیری را به خصوص در موارد بحرانی ندارند، در شرایط دشوار، تصمیم‌گیری را به جامعه و سیستم سلسله مراتب قدرت واگذاری می‌کنند.

۲- تئوری دوم را خیلی راحت می‌شود، تئوری مأمور معذور ترجمه کرد!: در این تئوری افراد جامعه خود را تنها ابزاری برای اجرای دستورات مافوق می‌بینند و خود را مسئول کارهای خود نمی‌دانند.

- بعدها میلگرم فیلمی با عنوان اطاعت یا Obedience بر اساس آزمایش ساخت. این فیلم را می‌توانید در پنج قسمت در یوتیوب ببینید:
قسمت اول،‌ دوم، سوم، چهارم و پنجم

- آزمایشی ملیگرم، تنها آزمایشی روانشناسی نبود که در این زمینه انجام شد، شرح آزمایشی به نام آزمایش زندان استنفورد را می‌توانید در اینجا بخوانید

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: سه‌شنبه 27 اسفند 1387 - 11:11    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

عشق پاک یه دختر 8 ساله!



وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر
کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای
مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست
هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر
گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.



سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش
شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم
می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد،

بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ژ

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد
که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم،
قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است،
بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم
معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید:
چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت:
آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد
به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،
فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک
معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید
پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: سه‌شنبه 27 اسفند 1387 - 11:26    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقغا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: سه‌شنبه 27 اسفند 1387 - 12:05    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

گابریل گارسیا مارکز چیزی که من آموختم در ۱۵ سالگی آموختم که
مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم. در ۲۰ سالگی یاد
گرفتم که کار خلاف فایده‌ای ندارد، حتا اگر با مهارت انجام شود. در ۲۵
سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت‌ساعته و پدر را
از داشتن یک شب هشت‌ساعته محروم می‌کند. در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت،
جاذبه‌ی مرد است و جاذبه، قدرت زن. در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده
چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می‌سازد. در ۴۰
سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را
انجام دهیم که دوست داریم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می‌دهیم
دوست داشته باشیم. در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی، چیزهایی
است که برای انسان اتفاق می‌افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن
واکنش نشان می‌دهند. در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب، بهترین دوست انسان
است و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی. در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات
کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب. در ۶۰ سالگی متوجه
شدم که بدون عشق می‌توان ایثار کرد؛ اما بدون ایثار هرگز نمی‌توان عشق
ورزید. در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن
از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را که میل دارد
نیز بخورد. در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مسئله‌ی در اختیار داشتن
کارت‌های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت‌های بد است. در ۷۵
سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می‌کند نارس است، به رشد و کمال خود
ادامه می‌دهد و به محض آن‌که گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.
در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن، بزرگ‌ترین
لذت دنیا است. در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: سه‌شنبه 27 اسفند 1387 - 12:05    
MHGH
داره كولاك مي‌كنه!
داره كولاك مي‌كنه!


پست: 410
عضو شده در: 11 شهریور 1387
محل سکونت: tehran
iran.gif


امتياز: 5613

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

گابریل گارسیا مارکز چیزی که من آموختم در ۱۵ سالگی آموختم که
مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم. در ۲۰ سالگی یاد
گرفتم که کار خلاف فایده‌ای ندارد، حتا اگر با مهارت انجام شود. در ۲۵
سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت‌ساعته و پدر را
از داشتن یک شب هشت‌ساعته محروم می‌کند. در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت،
جاذبه‌ی مرد است و جاذبه، قدرت زن. در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده
چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می‌سازد. در ۴۰
سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را
انجام دهیم که دوست داریم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می‌دهیم
دوست داشته باشیم. در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی، چیزهایی
است که برای انسان اتفاق می‌افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن
واکنش نشان می‌دهند. در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب، بهترین دوست انسان
است و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی. در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات
کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب. در ۶۰ سالگی متوجه
شدم که بدون عشق می‌توان ایثار کرد؛ اما بدون ایثار هرگز نمی‌توان عشق
ورزید. در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن
از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را که میل دارد
نیز بخورد. در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مسئله‌ی در اختیار داشتن
کارت‌های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت‌های بد است. در ۷۵
سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می‌کند نارس است، به رشد و کمال خود
ادامه می‌دهد و به محض آن‌که گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.
در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن، بزرگ‌ترین
لذت دنیا است. در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 
رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5, 6  بعدی
صفحه 3 از 6

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc