كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> علمي-آموزشي، اجتماعي، فرهنگي -> انجمن ادبي
پاسخ دادن به این موضوع
داستانك
پست تاریخ: پنج‌شنبه 13 تیر 1387 - 20:16    
ChaMoOsH
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 65
عضو شده در: 13 تیر 1387
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 591

عنوان: داستانك خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

عشق

دختر همسايه‌مان روسری ِ آبي به سر مي‌بندد.
چند روز پيش كه از خانه بيرون مي‌رفتم، پشتِ شيشه‌ی مات ِ پنجره‌ی رو به كوچه‌شان، سايه‌ی آبي بزرگي ديدم كه تكان مي‌خورد.
دختر همسايه بود كه سرش را به شيشه چسبانده بود و نگاهم مي‌كرد.
به خانه كه برگشتم، امتحان كردم و ديدم از پشت شيشه‌ی مات، نمي‌شود چيزي ديد.
پنجره‌ی رو به كوچه‌ی اتاق من، شيشه‌ی مات ندارد.
ديروز دخترك را دم ِ در ديدم. زيبا بود. ايستادم و خيره‌اش شدم. بي‌كه نگاهم كند برگشت و در را محكم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شيشه‌ی مات، سايه‌ی آبي را ديدم.

امروز صبح، باز دخترك را ديدم، دم درشان. برايش دست تكان دادم. با غيظ نگاهم كرد، برگشت و در را محكم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سايه‌ی آبي را ديدم كه پشت شيشه‌ی مات پيدا شد و طرح نامشخص ِ لب‌هايش را، كه به شيشه چسبانده بود و برايم بوسه مي‌فرستاد.

عاشقش شده ام.

*
براي پنجره‌ی رو به كوچه‌ی اتاقم، شيشه‌ی مات خريده‌ام.
چند ساعتي است كه هر دو - من و او - از پشتِ شيشه‌هاي ماتمان، به سفيديِ مات كوچه خيره شده‌‌ايم و هر دو با خود مي‌گوييم: همين حالا، حتمن، او هم پشتِ شيشه‌ی ماتش ايستاده و من را نگاه مي‌كند.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 13 تیر 1387 - 20:16    
ChaMoOsH
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 65
عضو شده در: 13 تیر 1387
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 591

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

نشاني

تمام كوچه‌ها و خيابان‌هاي شهر را به دنبال ِ كودكي گشته است كه موهاي پرپشتِ شب‌رنگ، چشم‌هاي نمناكِ براق، گونه‌هاي گلبرگي، دست‌هاي تُرد ِ مشت‌شده، لب‌هاي غنچه‌اي و گوش‌هايي شفاف مثل آب دارد، اما - حتمن از سر حسادت و بدانديشي - كسي نمي‌شناسدش.
مي‌گويد در گرگ و ميش صبح گمش كرده.
مي‌پرسند پسر است يا دختر؟
مي‌گويد مگر فرقي هم مي‌كند؟ بچه‌ام است. گمش‌كرده‌ام.
مي‌گويند آخر براي پيدا كردنش بايد بدانيم كه پسر است يا دختر.
به زمين خيره مي‌شود، به فكر فرو ‌مي‌رود و مي‌گويد تا حالا به اين مسئله فكر نكرده‌ام و نمي‌دانم پسر است يا دختر.
از رنگ چشم‌هايش مي‌پرسند، نمي‌داند. رنگ موهايش را هم نمي‌داند.
مي گويد چشم‌هايش نمناك است و هميشه برق مي‌زند؛ و موهايش شب‌رنگ. به رنگ شب.
مي پرسند چه شبي؟ مهتابي يا سياه شب؟
به تلخي مي‌خندد و مي‌گويد به رنگ شبي كه چشم‌هاي او در آن دیده‌نمی‌شود.
مي‌پرسند چه پوشيده است؟
مي‌گويد نمي‌دانم. هر وقت نگاهش مي‌كنم تنها او را مي‌بينم و لباس به چشمم نمي‌آيد.
می‌خندند. مي‌گويند با اين نشاني‌ها نمي‌تواني پيدايش كني.
مي‌گويد مسجدي نشانم دهيد تا از پشت بلندگو با او حرف بزنم.
مسجد جامع شهر را نشانش مي‌دهند.
يكي مي‌پرسد اسمش چيست تا صدايش بزنم.
مي‌گويد اسم ندارد.
مي‌پرسند پس به چه نامي صدايش مي‌زني؟
مي‌گويد تا حالا صدايش نزده‌ام.
مي‌پرسند در شهر ما آشنایی داري؟
مي گويد غير از او كسي را در دنيا ندارم و نمي شناسم؛ اما بگذاريد از پشت بلندگو برايش لالايي بخوانم.
پشت ميكروفون مي‌رود، اما تنها دهانش را به ميكروفون مي‌چسباند و به آرامي نفس مي‌كشد.
مي‌گويند چرا نمي‌خواني؟
مي‌گويد نفس‌هاي من براي او لالايي است.
مي‌پرسند نمي‌ترسي با لالايي‌ات خوابش ببرد و نتواني پيدايش كني؟
مي‌گويد كه او تنها زماني كه مي‌خوابد مكاني را اشغال مي‌كند و يافتني مي‌شود؛ اما حالا مطمئنم كه بيدار است و بي‌جا.
و باز پشتِ ميكروفون به آرامي نفس مي‌كشد. لحظه‌ها مي گذرند و دقيقه‌ها و ساعت‌ها از سينه‌اش بيرون مي‌ريزند.
تنهايش مي‌گذارند و نفس‌هاي او هم‌چنان در شهر مي‌پيچد. او آن‌طور كه خودش فكر مي‌كند، تنهاتر از هميشه، از روي قالی‌های رنگارنگ مسجد مي‌گذرد و پا در بادِ گرمِ خاك‌آلودِ نيم‌روزيِ شهر مي‌گذارد.
آسفالت را باد جارو كرده‌ و پنجره‌هاي خانه‌ها خاك گرفته‌اند. به هر كه مي‌رسد مي‌گويد كه بچه‌اش نخوابيده، كه او نتوانسته بخوابد. اما ديگر سوالي يا جوابي نمي‌شنود.
پيش از تاريكيِ هوا، زماني كه خورشيد دارد پشت منارهاي مسجد غروب مي‌كند، شهر را پشت ِ سر مي‌گذارد؛ در حالي‌كه با خود مي‌گويد كه سال‌ها بعد، كودكي به اين شهر خواهد آمد كه موهاي پرپشتِ شب‌رنگ، چشم‌هاي نمناك براق، گونه‌هاي گلبرگي، دست‌هاي تُرد ِ مشت‌شده، لب‌هاي غنچه‌اي و گوش‌هايي شفاف مثل آب دارد، و سراغ كسي را خواهد گرفت كه شاید روزي روزگاري از اين شهر رد شده باشد.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 13 تیر 1387 - 20:17    
ChaMoOsH
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 65
عضو شده در: 13 تیر 1387
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 591

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

مهمان


(1)

لامپ را كه خاموش كرد، در زدند:
اين وقت شب کی باید باشه؟
لامپ را روشن كرد. صداي زنگ قطع شد. دمپايي‌ها را پوشيد. به حياط رفت.
آسمان سرريز از ستاره بود. در را باز كرد و بيرون رفت. كسي پشت ِ در نبود. چند لحظه‌اي در كوچه ايستاد و بعد برگشت و در را بست:
حتمن ولگردي مزاحم شده.
به اتاق برگشت: دلم چرا اين‌طور شور مي‌زند؟

(2)

لامپ را كه خاموش كرد دوباره در زدند: عجب!
لامپ را روشن كرد. صداي زنگ قطع شد. دمپايي‌ها را پوشيد. بيرون رفت.
آسمان را انگار شسته بودند. برق می‌زد.
پشتِ در كسي نبود.
در را بست و پشتِ آن چند لحظه‌اي گوش ايستاد. در كوچه، تنها سكوت بود و ماه، با ستاره‌هایش.
سري تكان داد و به اتاق برگشت:
كي بوده؟
و بعد انديشيد: چه شب قشنگي!

(3)

با خاموش‌كردن لامپ، دوباره در زدند. لامپ را روشن كرد و به شتاب بيرون دويد.
صداي زنگ قطع شده بود و حس كرد از آسمان نگاهش مي‌كنند.
در را به تندي باز كرد. در كوچه كسي نبود. پابرهنه تا سر كوچه رفت و برگشت. در را بست و باز، چند دقيقه‌اي پشتِ آن گوش ايستاد.
آخر کی بايد باشد؟
به اتاق برگشت. تپش‌هاي قلبش را مي‌شنيد.
نكند... نكند او باشد؟
نشست و انديشيد: چه شبِ قشنگي...

( ... )

لامپ را خاموش كرد و دوباره... در زدند. در زدند. در زدند...
لامپ را روشن نكرد. بيرون نرفت. در را باز نكرد. در حياط ستاره مي‌باريد.
گفت: خودش است! مي‌دانم خودش است!
حس كرد در تاريكي لبخند مي‌زند. مي‌لرزيد.
انديشيد: تا صبح مي‌نشينم و به صداي زنگش گوش مي‌دهم.
نشست و سر بر زانو، تا صبح گریه‌کرد..

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 13 تیر 1387 - 20:18    
ChaMoOsH
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 65
عضو شده در: 13 تیر 1387
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 591

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

كار

چون در دوره‌ی سنی ِحسّاسي هستم، پدرم جوانكِ مضحكي را مامور كرده زير نظرم بگيرد؛ و او با آن دماغ عقابي و هيكل ِ قناسش، هميشه و هر جا دنبالم است.
يك دفتر خاطراتِ قلابي با عكس ِ شمع و پروانه روی جلدش، و يك خودكارِ سبز ِ بيك در دست دارد و تمام حركات و رفت و آمدهايم را يادداشت مي‌كند.
يك‌بار از او پرسيدم كه از پدرم چه‌قدر دستمزد مي‌گيرد.
گفت: روزي دو هزار تومان!
وجودش برايم غير قابل تحمل شده است. شب‌ها هم خوابش را مي‌بينم.

فكري به سرم زده است.
از او مي‌پرسم كه چه‌قدر بايد بدهم تا زير ِنظرم نگيرد.
مي گويد: روزي دو هزار تومان!

*
دانشگاه را ول كرده‌ام و در يك شركتِ ساختماني كار مي‌كنم، در كارگاهِ بتون‌سازي. از ساعتِ 6 صبح تا ساعتِ 6 عصر.
روزي دو هزار و پانصد تومان دستمزد مي‌گيرم.
دو هزار تومانش را به جوانكِ دماغ‌عقابي مي‌دهم و پانصد تومانِ بقيه را هم تخمه و آدامس و بستني مي‌گيرم.
عصرها كه به خانه برمي‌گردم، حسابي غذا مي‌خورم و فورن می‌گیرم مي‌خوابم. زير نظر هيچ‌كس هم نيستم.
جوانكِ دماغ‌عقابي را ديگر نمي‌بينم.
شماره حسابي دارد كه روزي چهار هزار تومان به آن واريز مي‌شود.
پدرم صبح زود دو هزار تومانش را به حسابِ او مي ريزد؛ و من، ظهر، وقت استراحتِ كارگاه.

هر دو خيالمان راحت است.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 13 تیر 1387 - 20:21    
ChaMoOsH
خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره


پست: 65
عضو شده در: 13 تیر 1387
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 591

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

تفاهم

مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه مي‌خواند و هيچ‌يك، به آن چه مي‌ديد نمي‌انديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نم‌نم باريد. بوي خاك جارو نشده‌ی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس كردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساكت بود. مرد روزنامه مي‌خواند و زن، خيره‌ی قطره‌هاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچ‌يك به ديگري نگاه نكرد.
زن انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند كرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نمي‌آيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين كه تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش كرده بودند و در بيرون حتا باران هم نمي‌باريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود مي‌انديشيد، و زن، به آن‌چه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...

***

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 

صفحه 1 از 1

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc