كنترل پنل             جستجو               پرسشهای متداول            .:: آخرین پست‌های انجمن ::.            لیست اعضا            مدیران سایت             درجات        ورود
فهرست انجمن‌ها -> مباحث متفرقه
پاسخ دادن به این موضوع رفتن به صفحه 1, 2, 3, 4  بعدی
داستانهاي کوتاه و جالب
پست تاریخ: دوشنبه 17 مهر 1385 - 09:34    
niyosha488
کاربر فعال
کاربر فعال


پست: 1537
عضو شده در: 11 مرداد 1385

blank.gif


امتياز: 14831

عنوان: داستانهاي کوتاه و جالب خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

مرمر
توي يه موزه ي معروف که با سنگ هاي مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسيار زيباي مرمريني به نمايش گذاشته شده بودند که مردم از راه هاي دورو نزديک واسه ديدنش به اونجا مي اومدن.
و کسي نبود که اونو ببينه و لب به تحسين باز نکنه
يه شب سنگ مرمري که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
"اين؛ منصفانه نيست!
چرا همه پا روي من مي ذارن تا تورو تحسين کنن؟!
مگه يادت نيست؟!
ما هر دومون توي يه معدن بوديم,مگه نه؟
اين عادلانه نيست!
من خيلي شاکيم!"
مجسمه لبخندي زد و آروم گفت:
"يادته روزي که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختي و مقاومت کردي؟"
سنگ پاسخ داد:
"آره ؛آخه ابزارش به من آسيب ميرسوند."
آخه گمون کردم مي خواد آزارم بده.
آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
و مجسمه با همون آرامش و لبخند مليح ادامه داد که:
"ولي من فکر کردم که به طور حتم مي خواد ازم چيز بي نظيري بسازه.
به طور حتم بناست به يه شاهکار تبديل بشم .
به طور حتم در پي اين رنج ؛گنجي هست.
پس بهش گفتم :
"هرچي ميخواي ضربه بزن ؛بتراش و صيقل بده!"
و درد کارهاش و لطمه هائي رو که ابزارش به من مي زدن رو به جون خريدم.
و هر چي بيشتر مي شدن؛بيشتر تاب مي آوردم تا زيباتر بشم!
پس امروز نمي توني ديگران رو سرزنش کني که چرا روي تو پا ميذارن و بي توجه عبور مي کنن.."
رنج و سختي ها هداياي خالق مهربون هستيه به من و تو .
و يادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشيم که خودمون هم نمي تونيم از الان باور و تصور کنيم.
پس بيا ازين به بعد به هر مسئله و مشکلي سلام کنيم و بگيم:"خوش اومدي"
و از خودمون بپرسيم :
"اين بار اون لطيف بزرگ چه موهبت و هديه اي برامون فرستاده؟"

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 17 مهر 1385 - 13:02    
Hamid
مدیريت كل سایت
مدیريت كل سایت


پست: 5496
عضو شده در: 31 اردیبهشت 1384
محل سکونت: -::ساوه::-
iran.gif


امتياز: 47792

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

آفرين واقعا آفرين!
از اون داستانا بود ها! Razz
و اين دقيقا معني «إنّ مع العُسرِ يُسراً» هست! (در پي هر سختي، هميشه آساني‌ست...)

ممنون niyosha488, جان،
لطف كردي Wink

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 17 مهر 1385 - 15:13    
niyosha488
کاربر فعال
کاربر فعال


پست: 1537
عضو شده در: 11 مرداد 1385

blank.gif


امتياز: 14831

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .

چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.

ژرالدين دخترم:

اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توليسدورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی . اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا.......

رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره .

اسمش يادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

............. تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهایدور٬ بس

قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی

شنيدنی است‌:

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را

چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم .

ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست .
نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آنتحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی .

گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .

من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."

جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .

آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......

.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .

به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 17 مهر 1385 - 15:22    
niyosha488
کاربر فعال
کاربر فعال


پست: 1537
عضو شده در: 11 مرداد 1385

blank.gif


امتياز: 14831

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

كعبه را ديدن و مردن

او ديواري از تخته ساخته بود ديوار كارخانه را از دايره محدود نگاهش دور مي كرد از كارخانه نفرت داشت از ماشين هايي كه در كنار آن ها كار كرده بود نفرت داشت از حرصي كه براي گرفتن دستمزد كار كنتراكتي اش مي رد نفرت داشت از درآمد اضافه اي كه سبب شده بود كه صاحب رفاهي نسبي خانه اي و باغچه اي كوچك شود نفرت داشت از زنش كه به او مي گفت كه در شب گذشته باز هم در خواب دچار رعشه شده است تا زماني كه حرفش را تمام نكرده بود نفرت داشت اما دستهايش هنوز هم در خواب به رعشه مي افتادند و هنوزهم هماهنگ با قطع و وصل سريع ماشين مي لرزيدند از پزشكي كه به او توصيه كرده بود كه بايد مراقب تندرستي اش باشد و كار كنتراكتي نكند نفرت داشت از استاد كارش كه كاركردن ديوانه وار را براي او ديگر مناسب نمي دانست و مي خواست كار ديگري به او محول كند نفرت داشت از تمام ملاحظات رياكارانه اي كه نسبت به او مي شد نفرت داشت چون پذيرفتن توصيه هاي ديگران كم شدن دستمزد را هميشه درپي داشت نمي خواست پير و از كارافتاده قلمداد شود نمي خواست روز پرداخت دستمزد برايش روزي حقير باشد بعد بيمار شد پس از چهل سال كار و نفرت براي نخستين بار بيمار شد در بستر افتاد و از پنجره بيرون را نگاه كرد باغچه اش را ديد و انتهاي آن را و ديوار تخته اي را دور تر از آن چيزي نمي ديد كارخانه را نمي ديدتنها بهار را در باغچه مي ديد و ديواري كه تختههايش را رنگ زده بود همسرش مي گفت كه به زودي مي تواند از جايش بلندشود همه چيز در حال شكفتن است حرق زنش را باور نمي كرد پزشك مي گفت كه شكيبايي لازم است فقط شكيبايي دوباره حالش خوب مي شود حرف پزشك را باورنيم كرد پس از سه هفته به زنش گفت : بدبختي اين است كه فقط مي توانم باغچه را ببينم غيراز آن هيچ فقط باغچه را و اين خيلي ملال آور است بگذار دست كم دو تا از تخته ها را از اين ديوار لعنتي بردارند تا جاي ديگري را هم بشود ديد زن به وحشت افتاد به خانه همسايه دويد همسايه آمد و دو تخته از ديوار را برداشت بيماراز شكاف نگاه كرد بخشي از كارخانه را ديد پس ازيك هفته باز شكايت كرد كه تنها قسمت كوچكي از كارخانه را مي بيند و برايش چيزي تازگي ندارد همسايه آمد و نمي از ديوار را برداشت نگاه مشتاقانه بيمار به كارخانه محبوبش افتاد و پيچ و تاب دودي را كه از دهانه دودكش خارج مي شد با نگاه دنبال كرد و آمد و رفت اتومبيل ها را در محوطه كارخانه و فوج آدمها را در صبح و بازگشت آن ها را در غروب پس از دو هفته دستور داد كه نيمه ديگر ديوار را نيز از جلو چشمش بردارند مي گفت اتاقهاي كارخانه را نمي بينم غذاخوري را هم همين طور همسايه آمد و آرزويش را برآورد مرد پس از آنكه اتاقها را ديد غذاخوري و محوطه كارخانه را برانداز كرد خطوط چهره اش را لبخندي از هم گشود

مرد پس از چند روز در گذشت

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: پنج‌شنبه 20 مهر 1385 - 20:05    
niyosha488
کاربر فعال
کاربر فعال


پست: 1537
عضو شده در: 11 مرداد 1385

blank.gif


امتياز: 14831

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 22 آبان 1385 - 09:00    
niyosha488
کاربر فعال
کاربر فعال


پست: 1537
عضو شده در: 11 مرداد 1385

blank.gif


امتياز: 14831

عنوان: نامه اي به پدر! خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

نامه اي به پدر!
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست: libero (دوشنبه 22 آبان 1385 - 09:56)

پست تاریخ: دوشنبه 22 آبان 1385 - 09:55    
libero
عضو گروه مديريت آفتابگردان
عضو گروه مديريت آفتابگردان


پست: 1175
عضو شده در: 16 آبان 1384
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 11304

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

حكايتي روشنگر

گدايي درستكار در خانه ي مجللي را زد. سر پيشخدمت بيرون آمد و گفت:"بفرماييد آقا. چه مي خواهيد؟"
گدا پاسخ داد:"صدقه، به خاطر خدا."
"بايد به خانم خانه بگويم."
سر پيشخدمت با خانم خانه مشورت كرد و او كه زني لئيم بود گفت:"جرميا، به آن مرد قرصي نان بده. فقط يكي و در صورت امكان از روز گذشته."
جرميا كه در نهان عاشق خانم خانه بود براي خوشنودي او دنبال نان بياتي گشت، سخت مثل سنگ و آن را به گدا داد.

گفت:" بفرماييد" و ديگر مرد را آقا خطاب نكرد.
گدا گفت:" خداوند به شما بركت دهد."

جرميا در بزرگ بلوطي خانه را بست . گدا قرص نان را زير بغل زد و رفت. به خرابه اي رسيد كه شب وروزاش را آن جا سپري مي كرد. زير سايه ي درختي نشست و شروع به خوردن نان كرد كه دندان اش به جسم سختي خورد و يكي از دندان هاي آسياي اش شكست. تعجب كرد وقتي همراه خرده هاي دندان حلقه ا ی طلايي با مرواريد و الماس در دست اش آمد.

به خودش گفت:" چه شانسي ، اين را خواهم فروخت و براي مدت زمان زيادي پول خواهم داشت."
اما بلافاصله درستكاري اش مانع اين فكر شد: " نه، بايد حلقه را به صاحب اش برگردانم."

روي انگشتر حروف ج. ز كنده شده بود. گدا كه نه كودن بود و نه تنبل، به مغازه اي رفت و دفتر تلفن را نگاه كرد و ديد فقط يك خانواده در شهر وجود دارد كه نام فاميل اش با " ز" شروع مي شود: زوفنيا.

با خوشحالي از اين كه مي توانست درستكاري اش را نشان دهد به طرف خانه زوفنيا راه افتاد. متحير شد وقتي كه ديد اين همان خانه اي ايست كه نان حاوي حلقه را از آن جا گرفته. در زد.
جرميا در آستانه ي در ظاهر شد و پرسيد:" چه خدمتي مي توانم بكنم؟"

گدا گفت:" اين حلقه را در ناني كه در كمال خوبي مدتي پيش به من داديد ، پيدا كردم."
جرميا حلقه را گرفت و گفت:‌" بايد به خانم خانه اطلاع بدهم."

با خانم خانه مشورت كرد ، او خوشحال و آواز خوان گفت" خوش به سعادت من"! انگشتري كه هفته ي پيش در حين خمير كردن آرد گم كرده بودم اين جاست! اين ها حروف اول اسم من هستند: جوسرمينا زوفنيا."
بعد از يك دقيقه اضافه كرد" جرميا ، برو و به آن مرد خوب هر چه كه خواست به عنوان پاداش بده ، البته گران قيمت نباشد."

جرميا دم در رفت و به گدا گفت:" بگوييد براي اين كار خوبي كه انجام داديد چه پاداشي مي خواهيد؟"
گدا پاسخ داد:" قرصي نان براي رفع گرسنگي ."
جرميا كه هنوز عاشق خانم خانه بود براي خشنود ساختن اش قرصي نان بيات به سختي سنگ پيدا كرد وبه گدا داد.
" بفرماييد آقا."
" خداوند به شما بركت بدهد."

جرميا در بزرگ بلوطي را بست. گدا قرص نان را زير بغل زد و به راه افتاد. زير سايه ي درخت نشست و شروع به خوردن نان كرد. ناگهان دندان اش به جسم سختي خورد و احساس كرد كه دندان آسياب ديگرش خرد شده و با تكه هاي دندان حلقه ي ارزشمند طلاي ديگري با الماس و مرواريد پيدا كرد.

يك بار ديگر حروف ج.ز را تشخيص داد و دوباره حلقه را به جوسرمينا زوفنيا برگرداند و به عنوان پاداش قرصي نان گرفت كه در آن حلقه ي سوم را پيدا كرد و دوباره پس داد و به عنوان پاداش قرص چهارم نان سخت را گرفت كه در آن...

از آن روز پر سعادت تا روز بد اقبالي مرگ اش گدا با شادي و بدون مشكلات مالي زندگي كرد. فقط بايد هر روز حلقه اي كه در نان پيدا مي كرد به صاحب اش بر مي گرداند.

نويسنده: Fernando Sorrentino

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 22 آبان 1385 - 10:11    
niyosha488
کاربر فعال
کاربر فعال


پست: 1537
عضو شده در: 11 مرداد 1385

blank.gif


امتياز: 14831

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستی ! بیا تو .ا

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! ا

و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .ا

دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم .ا

دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد .ا

دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود .ا

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .ا

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .ا

دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی ! ا

مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد .ا

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ..... ! ا

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: دوشنبه 22 آبان 1385 - 10:16    
niyosha488
کاربر فعال
کاربر فعال


پست: 1537
عضو شده در: 11 مرداد 1385

blank.gif


امتياز: 14831

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی

libero, آفرين داستان قشنگي بود ممنون

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:

پست تاریخ: چهار‌شنبه 24 آبان 1385 - 13:10    
libero
عضو گروه مديريت آفتابگردان
عضو گروه مديريت آفتابگردان


پست: 1175
عضو شده در: 16 آبان 1384
محل سکونت: تهران
iran.gif


امتياز: 11304

عنوان: خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email

قابل توجه بعضي ها
آن كه مي‌گويد «دوستت دارم»، هميشه درست نمي‌گويد. اما آن كه نمي‌تواند بر زبان بياورد ولي دوستت دارد، صادق‌ترين عاشق است. اين احساس را تنها مردان مي‌توانند درك كنند. احساسي مختص به مردان است. مرد وقتي عاشق مي‌شود نمي‌تواند بگويد دوستت دارم. زبانش بند مي‌آيد. به لكنت مي‌افتد و چه بسا بسياري داغ عشقي غريب را اين گونه و يك عمر با خود دارند. «چرا نتوانستم به او بگويم دوستش دارم؟» و گاهي خيلي دير مي‌شود. اين پرسش در ذهن بسياري از مردان در برخورد با عشقي واقعي هست. راحت مي‌توانند به ديگران بگويند دوست دارم و دوستش هم دارند اما هيچ كدام آن عشقِ اصلي ناگفته و ناكام نيست.

شاگرد چيني پرسيد: استاد! فرق عشق و ازدواج چيست؟
استاد گفت: برو و از آن گندمزار، خوشه‌اي گندم بياور كه تعداد دانه‌هايش بيشتر از همه باشد.
شاگرد رفت و پس از ساعت‌هايي دست خالي بازگشت.
استاد گفت: حال برو و از آن جنگل بلندترين درخت را ببُر و بياور.
شاگرد رفت و پس از ساعتي با يك درخت بريده شده بازگشت.
استاد گفت: ازدواج مانند انتخاب بلندترين درخت آن جنگل است، آن چه مي‌خواهي، هست و مي‌تواني و همه نيز مي‌دانند و مي‌توانند و «مقصد» معلوم است. اما عشق مانند گزيدن پربارترين خوشه‌ي گندم ميان گندمزاراست، دست خالي برمي‌گردي. ناكامي و حسرت است. مقصد، معلوم نيست. مي‌گويند مقصد معشوق است اما شايد هرگز به او نرسي. مرد مي‌خواهد كه بتواند چنين خوشه‌اي در گندمزار هستي بيابد و آنان كه براي يافتنش ثابت‌قدمند، بايد تمام زمان و هستي‌شان را در اين راه بگذارند. چون «خاصيت عشق اين است».
...

[ وضعيت كاربر: ]

تشکر کردن از پست  پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول 
تشکرها از این پست:


نمایش پستها:                 مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی  
پاسخ دادن به این موضوع
 
رفتن به صفحه 1, 2, 3, 4  بعدی
صفحه 1 از 4

تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
 Related Topics 


 information 

 

پرش به:  
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید


Copyright 2004-2024. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc